مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

آخر این ماه با آیه می‌روم کانادا. تفاوتش این است که معلوم نیست برای چند وقت. نمی‌دانم باید دو تا چمدان ببندم، ده تا ببندم، نصف خانه را بار کنم ببرم یا چی. خانه‌ی این‌جا را چه کنیم؟ ماشین‌ها را چه کنیم؟ اسباب و وسایل را؟ کتاب‌‌ها را؟ نقره را؟ مدرسه‌ی آیه چه می‌شود؟ درس من تا کی طول می‌کشد؟ خط اول رزومه‌ها، کدام آدرس را بنویسم؟

همه‌چیز روی هوا و معلق است از ۷ ماه پیش. تصمیم گرفتم برگردم سر کار و بار دانشگاه خودم که اقلا یک ریسمان ثابتی برای آویزان شدن داشته باشم. 

---

دیروز جشن فارغ‌التحصیلی آیه بود از دوره‌های پیش‌دبستانی. البته مدرسه یک هفته‌ی دیگر هم ادامه دارد. یک ماه بود برای اجراهای جشن خودشان را آمده می‌کردند. از کل  سه کلاس، ۲۱ نفر هم‌دوره‌ی آیه بودند. همه‌چیز در نهایت سادگی و راحتی بچه‌ها برگزار شد. بچه‌ها پوستر درست کرده بودند برای معرفی خودشان و حاشیه‌اش را نقاشی‌های داستانی کشیده بودند. هر کدامشان یک شعر باید حفظ و اجرا می‌کردند. آیه خودش شعر نوشت درباره‌ی رنگ‌ها و اجرا کرد. یک اجرای دیگر هم بود به انتخاب خودشان. آیه گفت می‌خواهد آواز بخواند. «ای ایران» را انتخاب کرد. موقعیت دوگانه‌‌ی طعنه‌آمیزی بود برای من اجرای این سرود. به نظرم بی‌معنی‌ می‌آمد. به نظرم آیه باید چیزی می‌خواند که درباره‌ی بچگیش باشد، درباره‌ی حال و هوایش باشد، حتی خنده‌دار باشد. یک روز که خیلی همراه پیانو تمرین کرده بود و توی خانه هم یک‌بند می‌خواند، ازش پرسیدم معنی این شعر را می‌دانی. تقریبا هیچ‌ کدام از کلمه‌هایش را نمی‌دانست. اگر هم می‌دانست ترکیبشان با هم برایش قابل فهم نبود. سعی کردم برایش توضیح بدهم. بهش گفتم می‌خواهی عوضش کنی به شعری که بهتر بفهمیش؟ اصرار اصرار که همین را می‌خواهم اجرا کنم. دیروز وقتی روی سن شروع به اجرا کرد، احساساتی که نشدم هیچ، خیره شده بودم به پایه‌ی میکروفون که هم‌قد آیه بود و جلوی دیدم را گرفته بود و فکر می‌کردم ... هنوز نمی‌دانم به چی فکر می‌کردم. اینقدر همه‌چیز به هم ریخته‌ است که ای دشمن ار تو سنگ خاره‌ای، من آهن باشم یا نباشم محلی از اعراب ندارد. نه دغدغه‌ی اجتماعیم این است الان نه مسئله‌ی شخصی‌ام. ولی دوستان ایرانم از فیلم این اجرای آیه حسابی اشکی شده بودند طبق هفتاد هزار و سیصد و پنجاه و دو کامنت دریافتی.   


بعد از مراسم چیلیک چیلیک عکس انداختیم از آیه با معلم‌ها و خودمان و بسته‌ی کادوی مدرسه که شامل آلبوم عکس‌هایی بود که در طول این سال‌ها از بچه‌ها انداخته بودند و عکس‌های فارغ‌التحصیلی و لوازم تحریر با آرم مدرسه را برداشتیم رفتیم توی حیاط. بعدش دور میزهای گرد نشستیم و خوش و بش کردیم و ناهار خوردیم. برای هر خانواده یک گلدان گل کوچک هم در نظر گرفته بودند. من برای معلم‌های آیه رانر و کوسن‌ طرح کاشی‌های ایرانی خریده بودم در سفر آخر. دیروزش با آیه بسته‌بندی کردیم و آیه پشت‌ کارت‌ها را نوشت و بعد از جشن برای تشکر به معلم‌ها داد. 


مراسم که تمام شد، آیه رفت از کریستینا پرسید می‌شود با اوئن بروند جایی برای بازی؟ خانه‌ی ما یا آن‌ها یا پارک؟ او هم گفت بله که می‌شود. از بین خانواده‌های این مدرسه با کریستینا و اسکات برنامه‌ای نداشتیم تا امروز. من حس می‌کردم استایل زندگی‌هایمان به هم نمی‌آید. اسکات بازیکن هاکی تیم ملی کانادا بوده که بعد آمده تیم شارک سن‌حوزه و حالا خودش را بازنشسته کرده. سوپراستاری‌ست برای خودش. گرچه هربار می‌آمد مدرسه دنبال پسرهاش خیلی گرم و خودمانی برخورد می‌کرد ولی به هر حال - تا حالا فیزیک بدنی بازیکنان هاکی را دیده‌اید؟ خلاصه دیروز فهمیدیم اسکات با آن عضلات پیچیده و دو سگ قدبلند ورزیده، قلبش روکش مخمل دارد. کریستینا هم مربی یوگاست ولی نه در حد اسکات حرفه‌ای. پسر بزرگشان را در خانه درس می‌دهد و اهل کمپینگ‌های دور و پرت‌اند. چه حیف شد زودتر باهاشان آشنا نشدیم. این‌ها را وقتی آمدند پارک سر کوچه‌ی ما برای بازی فهمیدیم. مالی و روبی و مارلو هم آمدند؛ جورجا و برَد بعد از خواب عصر جورجا آمدند. بچه‌ها هزار بار دور پارک را مسابقه دادند. اول دویدند بعد با دوچرخه، با اسکوتر، بزرگ‌ترها روی دوچرخه‌ی کوچک‌ترها، کوچک‌ترها روی اسکوتر بزرگ‌ترها و انحاء دیگر. ماشین بستنی فروشی آمد، بستنی خوردند، فوتبال بازی کردند، حرفشان شد، قهر کردند، آشتی کردند، باز دویدند دنبال هم ...


همه‌ی این‌ها بود ولی حواس من سر جایش نبود. حواسم به دندان‌هایم بود که اگر این چند روز روکش محافظ نداشتند تا به حال نصفشان خرد شده بود از فشار عصبانیت. 


پ.ن صبح داشتم می‌رفتم شیر و نان و این‌جور چیزها بخرم برای صبحانه، وحید هنوز خواب بود. آیه که داشت خمیربازی می‌کرد آمد بوس و بغل مفصل کرد من را وقت خداحافظی. بهش گفتم مگه دارم می‌رم قندهار؟ غافل از این‌که من سال‌هاست رفته‌ام قندهار؛ حتی دورتر. 

۱۹ خرداد ۹۸ ، ۱۷:۲۷ ۶ نظر

رمضان همیشه برای من ماه رسیدن است. هیچ‌ رمضانی نیامده‌ که اتفاق پیش‌بینی نشده‌ای درش برایم نیفتاده باشد. دل‌تنگی‌ام در همه‌ی طول سال برایش بی‌دلیل نیست. آن مزه‌ی شیرین دل‌انگیزی که در ساعت‌های این ماه است، مخصوصا سحرهایش، در هیچ زمان و حال دیگری برای من تجربه‌شدنی نیست. آن حلاوتی که در دل باورمندان قرار است باشد از ایمانشان، در این ماه برای من دست‌یافتنی‌تر است. انگار هرچه را که منتظرش بوده‌ام در رمضان پیدا می‌کنم. هر حال خوشی را که کم آورده‌ام همراه ماه مبارک باز پیدا می‌شود. 

۲۰ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۰:۵۷ ۰ نظر

بعضی وقت‌ها هم این‌شکلی‌ست. اتفاق‌هایی که باور نمی‌کنی می‌افتند.


مراسم تدفین پدربزرگت را روی واتس‌آپ و تلگرام می‌بینی ساعت ۲ نیمه‌شب. بابا را می‌بینی که مثل همیشه محکم و استوار وارد آن فضای تنگ و خاکی می‌شود و آقاجون را راهی می‌کند. عمو را می‌بینی که اصلا جلو نمی‌آید. دست به سینه با پشت خمیده ایستاده و حسین را که شانه‌هاش تکان می‌خورد و اشک‌هاش را نمی‌بینی چون دست‌هاش را گذاشته روی صورتش و کسی می‌آید شانه‌اش را بغل می‌گیرد. دستی لرزان از کنار دوربین به سمت آقاجون می‌رود و مداح ذکر امام حسین می‌گوید. عمه‌ها روی خاک نشسته‌اند و دنیا انگار تمام شده یک‌جایی که من حواسم نبوده.


فاصله‌ی دیدن این‌ها و سردرگمی و بی‌تابی دلم باعث شد فرداش به وحید بگویم من دارم می‌روم ایران برای ده روز. راه نفسم تنگ بود. بلیت را که خریدم آرام شدم. 


رسیدن به خاک ایران برای من مثل رسیدن رایان است به خاک زمین. رسیدن به جاذبه. واقعی شدن. راه رفتن بی غوطه‌خوردن و شناور بودن. ۱۷ ساعت مداوم در هوا بودن هم تشدید می‌کند این حس را. وقتی پایت به زمین می‌رسد و همه‌چیز آشنا می‌شود. همه‌چیز را می‌شناسی.


بعضی وقت‌ها هم لابد این‌طوری‌ست. امروز بلیت می‌خری، همه‌چیز را به خدا می‌سپاری و فردا راه می‌افتی که بعد از ۳۰ ساعت برسی به آغوش‌های آشنا. پاهایت برسد به زمین سفت.   


۱۷ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۲:۳۷ ۶ نظر

آقاجون امروزی و خوش‌تیپ بود. قشنگ‌ترین کت‌ و شلوارها را می‌پوشید و سلیقه‌اش حرف نداشت. از دست‌فروشی در بازار تهران شروع کرده بود تا توانسته بود همان‌جا چند خانه و مغازه بخرد و پاش به سفرهای ژاپن و ایتالیا و آلمان و چین باز شده بود. تاجر شده بود؛ نخ و میخ و وسایل ماهی‌گیری و چرخ‌های صنعتی خیاطی و منسوجات. خوش‌برخورد و خوش‌صحبت بود.


دنیا را زیاد گشته بود و در همه‌ی کشورهایی که رفته بود دوست و آشنای رنگارنگ پیدا کرده بود. با این حال جلسه‌های جمعه صبح تفسیر آقای ضیاآبادی را هم می‌رفت و دوستی نزدیکی با او داشت. دین و ایمانش هم مال خودش بود و کاری به کار بقیه نداشت. مسجد که می‌رفت یا جلسات مذهبی دیگر، برایمان کتاب می‌خرید؛ کتاب‌های جدی وقتی هنوز قدمان به طبقه‌ی دوم کتاب‌خانه نمی‌رسید. اسرار آل محمد سلیم بن قیس و کمال الدین شیخ صدوق و مکیال‌المکارم فقیه احمدآبادی که حالا در کتاب‌خانه‌ام است یادگار اوستاین چند سال آخر که آلزایمر گرفته بود همه‌چیز را هم که یادش می‌رفت نماز و دعایش را می‌خواند. (در یکی از کنفرانس‌هایی که رفته بودم چند سال پیش، محققی درباره‌ی ماندگاری معنویات و پاک‌ نشدنشان از حافظه در بیماری‌هایی که در گروه فراموشی قرار می‌گیرند صحبت کرد و چقدر یافته‌هایش جالب بود).


من نوه‌ی اولش بودم. خیلی جوان بود که به دنیا آمدم. آقاجون بلد نبود برای نوه‌هاش قصه بگوید. آن بعد از ناهارها که خانه‌شان بودیم وقتی هنوز باید عصرها می‌خوابیدیم، آقاجون سفت بغلم می‌کرد و صورتم را محکم می‌بوسید و ته‌ریش‌هاش فرو می‌رفت توی گونه‌هام و دردم می‌آمد و می‌خواستم فرار کنم از دستش ولی شروع می‌کرد قصه‌ی مار صورتی گفتن. مار صورتی هم هیچ‌کاری نمی‌کرد غیر از رفتن و پریدن و جهیدن. یعنی اصلا معلوم نبود از کجا آمده و آمدنش بهر چه بوده. فقط می‌پرید می‌پرید، می‌جهید می‌جهید به این امید که ما در بغل آقاجون خوابمان ببرد که بعید می‌دانم هیچ‌کدام از نوه‌ها با این قصه خوابیده باشد.


آقاجون بلد نبود برای ما قصه بگوید. ولی مناعت طبعی اگر داریم در زندگی، از او یاد گرفته‌ایم؛ از مدل زندگی کردنش. قدر گل‌ها و درخت‌ها را که می‌دانیم به خاطر باغ بزرگ الهیه‌ی آقاجون است که روزی چندبار تمام طبقه‌ها را بالا پایین می‌رفت و وقتی رزهای چندرنگ می‌رسیدند و گل‌برگ‌هایشان مثل دامن پف‌پفی عروس‌ها باز می‌شدند یک دسته می‌چید برایمان می‌آورد. خانه‌ی هر کداممان که می‌آمد گل می‌خرید؛ قشنگ‌ترین گل‌های گل‌فروشی را، یا درشت‌ترین میوه‌های میوه‌فروشی را، یا بزرگ‌ترین جعبه‌ی شیرینی را. 


چند سال پیش ایران که رفته بودم ازش پرسیدم چطور شد با مامان‌جون ازدواج کردی و آوردیش تهران؟ هنوز ما را می‌شناخت ولی یادش نمی‌آمد چیزهای دور دیگر را. مامان‌جون برایمان تعریف کرد عروسی‌شان را. من ولی سوال اصلیم ازش این بود که چطور شد تصمیم گرفتی این‌طور زندگی کنی بین تمام خواهربرادرهایی که زندگی‌شان اصلا شبیه چیزی که تو ساختی نبود؟ دوست داشتی شبیه چه کسی باشی که همیشه آن‌طور اتوکشیده و موقر راه می‌رفتی؟ آن‌همه جذبه و شرافت از کجا می‌آمد؟ این سوال‌ها را دیر پیدا کرده بودم. دیگر یادش نمی‌آمد. 


به غیر از رنگ عسلی چشم‌هاش که برایمان یادگار گذاشته، محبتی که بین خانواده‌ی بابا جاری‌ست هم از اوست. 


پ.ن. ماتم در غربت

۱۰ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۲:۱۰ ۴ نظر

اینستاگرم را که باز می‌کنم عکس‌های خانه‌ی پرنور و هزار گلدان سبز خانه‌ی لام، خودم را یادم می‌آورد. من هنوز کانادا بودم و او درگیر پروژه‌ی دکتری‌اش در جایی دیگر که شناختمش. رشته‌هایمان نزدیک بود و دنبالش می‌کردم روی صفحه‌های مختلف. یک روز خانه‌ای خرید. در یک شهر حاشیه‌ای. جایی خوش آب و هوا. شروع کرد خانه را تکه‌تکه بازسازی کردن. تنهایی. گاهی دوستانش کمکش کردند. نجاری‌ها را خودش کرد. خودش رنگ کرد. کف را پارکت کرد. میز و صندلی و دیوارکوب ساخت. کم‌کم در و دیوارها شدند شبیه خودش. گاهی هم سراغ حیاط و باغچه‌اش می‌رفت. سبزی و میوه و صیفی‌جات کاشت. رنگ گرم دیوارها و فرش و گلیم‌ها و سایل خانه به لام می‌آمد. به دوستانی که رفت و آمد می‌کردند به خانه‌اش هم. مدت‌ها بود از خانه عکس نگذاشته بود. امروز عکس‌های جدیدش را که دیدم یاد خودم افتادم. گمانم نوبت من شده از اول شروع کنم در و دیوار‌ها را از نو بسازم.  

آدم‌ها عوض می‌شوند. شاید هر دهه از زندگیشان که می‌گذرد تفاوت‌های ظاهری‌شان بیشتر به چشم بیاید ولی چیزی که عوض شده خلق و خو و چیدمان ذهنی‌شان است. 

دهه‌ی چهارم زندگی من رو به پایان است و شاید برای همین با خودم رو راست شده‌ام. رک شده‌ام. چشم در چشم خودم دوخته‌ام و گفته‌ام خط بکش. ترسیم کن. انتخاب کن. هر انتخاب هم هزینه‌ای دارد و هزینه‌ها تصاعدی‌ست. 

آرام و آهسته دوباره دارم انتخاب می‌کنم. می‌نویسم این‌جا که بماند. انگار از زیر خروار بار سکوت و نفس‌های عمیقِ از سر استیصال، دارم می‌آیم بیرون. ریسک‌های زندگی آدمی که دهه‌ی چهارم زندگیش را سپری می‌کند با ریسک‌های دهه‌های پیشش متفاوت است. شاید پخته‌تر است، شاید رنگ و بوی زندگیش بیشتر است، شاید هدف‌دارتر است، شاید هیچ‌کدام. شاید باید دهه‌ی بعد درباره‌ی ماهیت و نتیجه‌ی تصمیم‌های قبلی قضاوت کرد یا تحلیل. 


ولی روح سرکش زندگی بالاخره جایی کار خودش را می‌کند و می‌درخشد. مثل خط کمرنگ آبی روشن فلق که آسمان شب را صبح می‌کند. 

۰۳ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۳:۲۸ ۴ نظر

کلمه‌ها از دستم فرار می‌کنند. به خط‌های کتاب چوب نروژی نگاه می‌کنم. پسره عاشق میدوری شده و همه‌ی آدم‌های کتاب اختلال روانی دارند. می‌خواهم حواسم جمع داستان باشد ولی یاد خراش‌های روی پوست آیه می‌افتم. زبان اعتراضش است. باز خودش را بد خارانده. خوب است فردا ربکا را می‌بینم. امروزم فقط به تهوع گذشت.

 

امروز ادل در گوشم فریاد می‌زد و من کیلومترهایی که پیاده می‌رفتم را نمی‌شمردم. اینقدر نشمردم تا شارژ مبایلم تمام شد. قبلش صدای هایده و ادل را برای وحید تحلیل کرده بودم و شباهت‌هایشان را گفته بودم. از بس به تم و مدل موسیقی‌ای که گوش می‌کند اعتراض کرده‌ام، یک پلی‌لیست مخصوص من درست کرده برای وقتی توی ماشینش می‌نشینم. آن‌وقت که ادل و هایده را می‌گفتم و هی از آهنگ یکی به آن یکی می‌پریدم داشت من را می‌رساند خانه. حالم آشوب بود ولی نمی‌خواستم بفهمد.

وسط راه گفتم بقیه را پیاده می‌روم و ست فایر تو د رین را گذاشتم روی تکرار. تمام ۵ مایل را بی‌هدف راه رفتم؛ تند. درخت‌ها، آسمان و باغچه‌های محله‌مان را انگار نقاشی کرده باشند از زیبایی و بهار. خانه که برگشتم باید کتاب جیلیان رز را تمام می‌کردم. نشد ولی. نشستم خیره شدم به درخت پرتقال و سفره‌ی هفت‌سین روی میز و تست آووکادو و چیپوتله با لیموترش زیاد درست کردم، مثلا ناهار. چند دقیقه به ساعت ۳ یادم افتاد آیه امروز کلاس شنا دارد که از مدرسه مستقیم می‌برمش. باید وسایلش را جمع وجور می‌کردم، خوراکی برمی‌داشتم برایش و یک لبخند هم با چسب ماتیکی می‌چسباندم به صورتم.

....

حالا شب شده. باران می‌بارد اینجا هم. سیل نصف ایران را برده؛ اخبار نمی‌خوانم دیگر.

کسی می‌گوید آینده روشن و سفید و خوب است. دلم آن برش بی‌فضا و بی‌مکان را می‌خواهد.

باید چوب نروژی را تمام کنم امشب. با تمام روان‌پریشی‌های کتاب هم‌زیستی کرده‌ام، خاطره‌اند انگار. برای همین دلم نیامده زودزود بخوانمش. می‌خواستم مزه‌ی اینکه کس دیگری هم این‌ها را تجربه کرده بیاید زیر زبانم شاید.

 


۰۶ فروردين ۹۸ ، ۰۰:۴۰ ۱ نظر

وقتی شمردم شد ۱۶ سال، شاید هم ۱۷ سال و به هرحال تمام شد. 

 

صبح ۲۹ اسفند آیه را گذاشتم مدرسه و بهش گفتم ساعت ۲ می‌آیم دنبالت که سال تحویل کنار هم باشیم. ملیکا، مامان رادین، سنبل و سبزه گذاشته بود روی میزی جلوی در کلاس. روی در ورودی هم زده بودند Happy Nowrooz. من ولی هنوز هفت‌سین نچیده بودم. دیروزش رفتم فروشگاه ستاره که گمانم ارمنی‌اند، سنبل و سبزه و سمنو و شیرینی خریدم، سیر و سیب را از مغازه‌ی کناریش. صبح عید رفتم تریدر جوز لاله و شب‌بو و ماهی خریدم برای ظهر. چند خانم ایرانی دیگر هم آمده بودند لاله و سنبل و این‌ها می‌خریدند. فکر کرده بودم می‌رسم خانه را مرتب کنم، هفت‌سین بچینم، ناهار بگذارم بعد بروم دنبال آیه. سه‌تا رو میزی آوردم هیچ‌کدام به دلم ننشست. آخر ترمه‌ای را که مامان وحید آورده بود این‌بار انداختم. رنگش را دوست دارم. یک حال بی‌ذوق بی‌بهاری داشتم. به زور خودم را مجبور کرده بودم به خاطر آیه سفره بچینم. ظرف‌های مسی‌ای را که مامان‌جون و مامان وحید در این سال‌ها تکه‌تکه داده‌اند بهم گذاشتم و آینه و قرآن هرساله را هم کنار آن‌ها. ماهی‌قرمز نخریده بودم، قاب سفالی ماهی که خاله یک‌سالی بهم داد گذاشتم وسط سفره. بعدش انگار کوه کنده باشم. دراز کشیدم روی مبل سبزه. ساعتم را کوک کردم ۱:۴۵. تا چشم‌هام گرم شد نقره پرید روی سر و کله‌م. قبلش بیرون بود. روز دوم است که یاد گرفته می‌تواند از چپرهای حیاط بالا برود و از روی درخت لیمو بپرد روی پرتقال همسایه دنبال گنجشک‌ها ولی مطمئن نبودیم که راه برگشت را پیدا می‌کند. دیروزش از حیاط خودمان که صدایش می‌زدیم با میو جوابمان را می‌داد ولی معلوم بود جایی گیر کرده. رفتم زنگ در خانه پشتی را زدم یک آقای آسیایی غیر خوش‌اخلاق آمد در را باز کرد و برایش توضیح دادم که گربه‌مان کوچک است و ال و بل. گفت خب حالا من چه‌کار کنم؟ گفتم می‌شود نگاه کنی توی حیاط شماست یا نه. چند دقیقه فکر کرد گفت خودت بیا نگاه کن. رفت در پشتی را باز کرد من وارد حیاط شدم بلند صداش کردم: نقره! از زیر درخت پرتقال بدوبدو آمد پرید بغلم. چشم‌هاش نگران بود. بغلش کردم برگشتیم خانه. امروز ولی دیگر راهش را یاد گرفته. می‌رود و می‌آید. سگ همسایه بهش پارس می‌کند او هم می‌پرد بالای چپرها صدای غرش از خودش در می‌آورد. 

ساعت زنگ زد. نقره یک کم من را بو کشید و رفت روی طاقچه‌اش خوابید. من رفتم دنبال آیه. حالم اصلا خوب نبود. دنیا گاهی خیلی خالی می‌شود. وحید گفته بود شاید بیاید برای سال تحویل شاید نه. آیه دیشب بدخواب شده بود و امروز بی‌اخلاق. خانه که رسیدیم لباس‌هایش را عوض کرد. من هم خودم را کشاندم توی اتاق به زور لباس عوض کردم. کانال تلوزیون را از شبکه‌های ایران تا شبکه‌های خارجی چرخاندم. یکی از یکی بدتر. آخرش ماند روی شبکه‌ی سه‌ی ایران با آن مجری روی اعصابش. وحید هم رسید. شمع‌ها را روشن کردم. آیه یادش افتاد باید کادو بدهد به ما. با چسب و قیچی و کاغذ کادو درگیر بود توی اتاقش. صداش کردیم که دو دقیقه مانده به سال تحویل بیا بعدش برو کادو بساز، نیامد. سال تحویل شد. هیچ حسی نبود. نه گریه، نه شادی. نه بغض هرساله‌ی دلتنگی، نه امیدواری سال نو. هیچ‌چیز توش نبود. مطلقا هیچ‌چیز. 

۰۲ فروردين ۹۸ ، ۱۴:۴۸ ۱ نظر

روز سوم پال را دیدم. درست‌ترش این است که بگویم روز دوم دیدمش ولی نمی‌دانستم هم‌کار من است. روز سوم قرار بود در تیم او باشم که مرا معرفی کند به بقیه‌ی اعضا و کارها را هم برایم تعریف کند. آن روز باید ۸ مایل راه می‌رفتیم باهم و با آدم‌های مختلف سر صحبت را باز می‌کردیم. ولی بیش‌تر از همه‌ی آدم‌ها، خود پال برای من حرف زد. هیجان‌زده بود و نمی‌توانست تمرکز کند. کوچه‌ی اول به دوم گفت من امشب با یک دختری قرار دارم که ۵ ماه پیش دوستیش را با من به هم زد. عزیز‌ترین موجود جهان است برایم و دارم از ذوق می‌میرم. گفتم به‌به، حالت را خریدارم. بعد دیگر سر صحبتش باز شد. گمانم حدود ۴۵ ساله است. قد متوسط و موهای جو گندمی دارد. چشم‌هایش قهوه‌ای‌سبز است. دندان‌هایش را گمانم مسواک نمی‌زند و حتما باید به زودی سری به دندان‌پزشک بزند. دماغش هم قوز کوچکی دارد که بعد از این‌که رگ و ریشه‌اش را گفت توجهم بهش جلب شد. خوش‌صحبت است و حد و مرزی هم برای موضوعاتی که درباره‌اش حرف می‌زند قائل نیست. یعنی اول صحبتش این‌طور گفت که من درباره‌ی همه‌چیز حرف می‌زنم اگر دیدی از خطت گذشته بگو ادامه ندهم. گفتم پایه‌ام؛ بگو. اسم دختره سونیا بود. همانط‌ور که من غرق تماشای درخت‌های پر شکوفه و هوای نمناک بهاری بودم او درباره‌ی موهای سونیا و سرسخت بودنِ در عین حال نرمی‌اش حرف می‌زد. و مدام پیغام‌های مبایلش را چک می‌کرد. گفتم منتظری؟ گفت: نه! پیغام داده‌م بیا بریم شام گفته باشه لباس خوشگله‌م رو می‌پوشم. من دارم فکر می‌کنم چی جواب بدم. (توی دلم داشتم می‌گفتم خدایا چرا این‌جا؟ چرا من؟) گفتم: آروم و یواش برخورد کن. بذار خودش تصمیم بگیره خط ارتباطش باهات چقدر قراره باشه. یک جواب همین‌طوری نوشت براش در مایه‌های باشد و چه خوب و این‌ها با ایموجی خنده. این رد و بدل شدن پیغام‌ها سه بار تکرار شد و هربار پال از من می‌خواست عادی‌ترین و روان‌ترین جمله از بین جمله‌هایش را پیدا کنم که آن‌ را برای سونیا بفرستد که از فرط هیجان‌زده بودن پال یک‌وقت باز فرار نکند از دستش. گفتم این‌قدر‌ها هم نترس. همین که برگشته یعنی دلش برایت تنگ شده. 


از خیابان کمپبل که رد شدیم، وسط چهارراه منتظر سبز شدن چراغ عابر بودیم که شروع کرد درباره‌ی جبرئیل حرف زدن. داستان دو سه سال پیشش را گفت. تصورش این بود که من نمی‌شناسم  جبرئیل را. گفت می‌دانستی واقعی‌ست و از طرف خدا پیام می‌آورد؟ گفتم مگر دین‌داری؟ گفت خانوده‌ام یهودی‌اند. برادر بزرگ‌ترم ضدیت دارد با دین، خواهرم سفت و سخت عقیده دارد و چند سال هم اسرائیل زندگی کرده. برای من مهم بود و نبود. برایم مراسم بارمیتزوا گرفتند و از جشن‌ها و غذا‌ها و مناسبت‌ها لذت می‌برم. این‌طور نیست که عمل کنم به همه‌چیز ولی خب مسیحی و بی‌دین هم نیستم. گفتم آها. ادامه داد که چند سال پیش افسردگی بدی گرفته در حد بستری شدن و داروهای سنگین. و یک‌شبی دعا کرده که خدایا کافی‌ست و فردایش سه‌بار اسم جبرئیل را در جاهای مختلف دیده و اصلا نمی‌دانسته این اسم کیست و چیست. رفته دنبالش و یک‌هو فهمیده خدا و جبرئیل و این‌ها همه قرار است کمک‌ش کنند. و از آن روز بهتر شده. و کم‌کم دارو‌ها را قطع کرده و کار جدید پیدا کرده، در کلاس‌های لندمارک شرکت کرده، یوگا رفته، گروه‌های حمایتی راه انداخته و خلاصه حالا این‌جاست و حواسش به این است که کسی را آزار ندهد و با همه‌ی دنیا در صلح باشد و امیدوار. 


امروز که باز داشتیم اطراف لس‌گتوس راه می‌رفتیم از درخت سر راه یک لیموی زرد چید. ابرها تا روی کوه‌های پردرخت پایین آمده بودند و  نم‌ باران داشت خیسمان می‌کرد. این‌بار از دین و مذهب شروع کرده بود. گفت به نظرت امروز هر جلسه‌ای که شروع می‌کنیم خودمان را این‌طور معرفی کنیم که ما از دین جدیدی پیروی می‌کنیم که اسلام و یهودیت را ادغام کرده؟ هارهار خندیدم بهش و گفتم ببین اگر باورمند جدی باشی این‌ها همه یکی‌ست. لازم نیست دین تلفیقی درست کنی. همانطور که داشتم به عجله می‌رفتم سمت محل جلسه، دستم را کشید گفت بیا کارت دارم. من تعجب کردم گفتم What? we are late. گفت: می‌دونم؛ اینو بو کن. مرکبات انرژی می‌دهند به آدم. گفتم: تو رو به همون جبرئیل ولم کن سر صبحی! توضیح داد که تو نمی‌دانی این بوی لیمو مثل مخدر است با این تفاوت که آدم را خوش‌خلق و با طراوت می‌کند؟ خلاصه تا بو نکردم حاضر نشد وارد جلسه شود. معرفی من به خانم ویتنامی را هم این‌طور شروع کرد: تا حالا از مذهب یهود-اسلام چیزی شنیده‌اید؟ طرف مانده بود ما از طرف مزرعه‌ی ارگانیک آمده‌ایم یا از ناف خاورمیانه برای تبلیغ دین جدیدمان. من دیدم چشم‌های بادامی خانومه هاج و واج  است، سر رشته‌ی بحث را گرفتم دستم و خودم را معرفی کردم و خاطر نشان کردم همکارم شوخی می‌کند. بعد از جلسه پال گفت: مگه ارتشه که این‌قدر جدی کار می‌کنی؟ گفتم بابا طرف گرخید از قیافه‌ی من و پیشنهاد تو. گفت ولی فکر کن کل مسائل دنیا حل می‌شه با همین صلح من و تو. گفتم آره راست می‌گی. الان دیگه بریم ناهار ولی جدا جدا! بعد هدفنم را گذاشتم در گوشم و آهنگ امید زندگانی pink martini را پلی کردم و راه افتادم (+).  


۱۵ اسفند ۹۷ ، ۲۳:۱۳ ۴ نظر
زمستان اینجا دارد تمام می‌شود. من دیگر حتی اخبار خروار برف کانادا و ایالات شرقی را هم پی‌گیری نمی‌کنم. عکس‌ برف و باران دوست و آشنا را هم اسکرول می‌کنم و مکث نمی‌کنم. دو هفته‌ی گذشته که باران بند نیامده بود، مجبور شدم باز بروم دکتر قرص بگیرم تا از پس خودم بر بیایم از بی‌آفتابی. 

امروز ولی آفتاب بود. صبح گزارش را نوشتم و بعد رفتم پیش ربکا. تمام هفتاد کیلومتر رفت و برگشت رانندگی را us against you گوش کردم. خوب است ولی مثل beartwon نیست؛ از دل هر شخصیتی یک‌ فیلسوف درآورده و به نوجوان‌های شهر، حتی بزهکارترینشان، هم حد غیرقابل باوری از تعقل و منطق خورانده - حداقل تا این‌جایی که من خوانده‌ام. 

ربکا خوابش می‌آمد، لجم گرفت. اینقدر حرف زدم و نوت نوشت که ساعت از ۲ گذشت. برگشتنه باید آیه را برمی‌داشتم. خسته بودم. گیج بودم. آیه با ذوق و شوق گفت می‌تونم به یکی از دوستام بگم بیاد خونه بازی کنیم. گفتم امروز نه، من خیلی خسته‌ام. بعد الوئیز آمد جلو گفت می‌شه من بیام خونه‌تون بازی؟ مامانش هم کنارش ایستاده بود و مکالمه‌ی من با آیه را شنیده بود و داشت سعی می‌کرد برای بچه‌ توضیح دهد. من بهش اشاره کردم گفتم بهتره بیاد چون من الان حال سر و کله زدن با آیه را ندارم. بعد آیه هیجان‌زده شد به مالی هم گفت می‌شه روبی بیاد ما سه‌تایی بازی کنیم. و خب دیگر جایش نبود که من بگویم فقط یک نفر. خلاصه شدند سه تا بچه. 

الوئیز چهار سالش است. هنوز بچگانه حرف می‌زند. مودب است و دوست‌داشتنی. دو برادر شش و ده ساله دارد که دبستان محله می‌روند. روبی چند ماه از آیه کوچک‌تر است. دو خواهر ۸ ساله و ۳ ساله دارد. مارلو هم دبستان محله می‌رود و جورجا دو هفته‌ای‌ست هم‌کلاسی آیه این‌ها شده. حرف زدن و استقلالش دل آدم را آب می‌کند.

خلاصه که آمدند و شروع کردند به خوردن تغدیه و بازی در حیاط و اتاق‌ها و خانه را در عرض دو ساعت به مرز انفجار رساندند ولی از شما چه پنهان من هیچ مشکلی با این قسمت قصه ندارم. صدای دویدن و خندیدنشان که می‌آید کیف می‌کنم چون تنهایی آیه و کمبود فامیل را باید جوری جبران کنیم برایش. ولی گاهی حس می‌کنم جانم دارد تمام می‌شود دیگر. انگار باتری‌هایم ته کشیده و شارژری در کار نیست. امروز به آیه گفتم گمانم باید به یک یا دوبار در هفته برای بازی با دوستانت بسنده کنی. من خیلی خسته می‌شوم. ولی شاید در آینده باز بتوانیم بیشترش کنیم. 

مالی که آمد روبی را ببرد، جورجا و مارلو هم آمدند که کمی بازی کنند. هنوز نرفته بودند که سارا با لیام آمد الوئیز را ببرد. آن‌ها هم اضافه شدند. و یک ساعت دیگر هم بازی کردند. من هم درباره‌ی مدرسه‌ی محله پرسیدم و باقی مدارسی که این هفته باید تورشان را بروم که آخرش تصمیم بگیریم اگر ماندنی شدیم در این شهر آیه دبستان را کجا شروع کند. خانواده‌های دوستان آیه در این مدرسه، از بهترین تجربه‌های دوستی ما هستند. امیدوارم سال‌های بعد هم دوستانی به خوبی این‌ها پیدا کند(کنیم). 
   
۰۳ بهمن ۹۷ ، ۰۰:۲۱ ۲ نظر

صدای فیروز مثل ام‌کلثوم یا هایده از عمق خاطرات بچگی من نمی‌آید. فیروز را کرولینا به من معرفی کرد. وقتی هزار سال پیش می‌رفتم می‌نشستیم دور میز آشپزخانه‌اش و سعی می‌کردیم نوت‌های آمار پیش‌رفته را طوری بخوانیم که اقلا یکی‌مان سر دربیاورد و برای دیگری توضیح دهد. دکتر هیزکات (استاد کلاس) انگار به زبان چینی حرف می‌زد و ما هم ۱۰ سالی بود با عدد و رقم سر و کار نداشتیم ولی درس آمار اجباری را باید می‌گرفتیم. آن موقع زوشا و اولا دخترهای کرولینا بچه بودند و او باید حواسش به بازی آن‌ها هم بود. گاهی یک‌بسته ماکارونی خشک می‌ریخت توی سینی که رنگ کنند و به هم بچسبانند و نخ کنند که سرشان گرم شود تا ما مشق‌هایمان را بنویسیم. گاهی کتاب‌های معما و سرگرمی می‌داد دستشان. گاهی سفال رنگ می‌کردند و از این چیزها که من آن‌موقع برایم دغدغه نبود.


یکی از همان روزها که در شلوغی خانه‌اش سنگ روی سنگ بند نبود من یک بسته شیرینی نخودچی برایش بردم که درس بخوانیم. توی خانه صدای موسیقی عربی می‌آمد. از کرولینای لهستانی که هر کدام از دخترهاش از یک پدری جداگانه بودند البته هیچ‌چیز بعید نبود ولی صدا برای من آشنا نبود. گفت فیروز است. نمی‌شناسیش؟ گفتم نه. آن روز درس نخواندیم. نشستیم شیرینی نخودچی خوردیم و قهوه و درباره‌ی موسیقی عربی و ایرانی حرف زدیم. ظرف‌های کثیف را گذاشتیم در ماشین که شسته شوند و آشپزخانه‌اش را با هم مرتب کردیم. 

فیروز برای من شد آن موسیقی دل‌نشینی که وقتی هیچ‌چیز سرجایش نیست باید جاری باشد. مثل امروز که خانه بازار شام است و من از کارهام بیش از یک‌سال عقبم و آسمان هم همچنان ابر است ولی فیروز از کیفک انت شروع می‌کند و سلملی علیه را می‌خواند بعد هم با نسم علینا الهوا آن حال خوش را دوباره می‌دواند زیر پوستم.  
 
۱۸ دی ۹۷ ، ۱۳:۵۱ ۲ نظر

باران می‌بارید. من بعد از سال‌ها با حسین حرف زده بودم و دلم خالی شده بود. خالیِ خوب. خالیِ سبک. وحید وقت ماساژ گرفته بود برای هردومان. آیه را گذاشتیم خانه‌ی دوستش چند ساعت بازی کنند. جسیکا ایمیل زده بود که دوشنبه‌ها برنامه هفتگی می‌نویسم می‌فرستم، جمعه‌ها اسکایپی گزارش کنیم. از دانش‌جو‌های جدید دانشکده‌ است که ندیده‌امش. برای خودمان reading and writing boot camp راه انداخته‌ایم. ماراتن تمام کردن امتحان جامع دوم. از ایده‌ی مرخصی گرفتن این ترم گذشته‌ام. فعلا که معلوم نیست بارمان به کدام شهر می‌افتد، باید کار خودم را پیش ببرم. 


هنوز باران می‌بارید که آیه را رساندیم و خودمان رفتیم مطب دکتر. بیزینسشان خانوادگی‌ست. گمانم تایلندی‌اند. تخصص خود دکتره کایروپرکتیک است. مدت‌هاست با وحید دوست شده و یک ماساژور خانوم هم آورده مختص من. خانوم خود دکتره هم مدرکی برای استفاده از دستگاه‌ها دارد و تنظیمانشان. هربار من رفته‌ام دو پسر بچه‌ی دبستانی‌شان هم داشته‌اند آنجا مشق می‌نوشتند یا گیم بازی می‌کردند. سال پیش هم یک جفت دوقلو به دنیا آورد و اعصاب نداشت از این‌که هر دو پسر بودند. معمولا دوقلوها را می‌سپارند دست مادربزرگ‌پدربزرگ و می‌آیند سر کار یا می‌روند سفر. در یکی از گوشه‌های اتاق انتظار معبدطوری درست کرده‌اند که درش مجسمه‌ی بودا و شمع و شیرینی‌ست. مثل باقی سالن‌های ماساژ موسیقی متن آرامش ‌بخش پخش نمی‌کنند و معمولا بوی عود چینی می‌آید. عبدل هم باهاشان کار می‌کند. عبدل پاکستانی‌ست. او هم دکتر کایروپرکتور است ولی مدرکش را در امریکا قبول نکرده‌اند او هم آمده کنار دست این‌ها کار می‌کند. بیشتر بادکش‌درمانی و طب سوزنی می‌کند. مسلمان مذهبی سفت و سختی‌ست. ولی از همه دل‌به‌نشاط‌ترشان همین خانم مسنی‌ست که روزهایی که من وقت می‌گیرم می‌آید. مستقیم از تایلند آمده و سنتی‌کار است. ادااطوار دکترهای سوسول را ندارد. انگلیسی را هم در حد سلام علیک بلد است. هربار می‌روم پشیمان می‌شوم که چه وضعش است؟ می‌رفتی پرس و جو می‌کردی از این‌همه مطب و سالن دیگر یک ماساژور خانوم پیدا می‌کردی. ولی باز پشت گوش می‌اندازم تا دوباره کمردرد و گردن‌درد امانم را ببرد و باز برم سراغ همین خانمه. انگار سر پیچ بازار ماهی‌فروش‌ها یک حمام عمومی پیدا کرده باشی و دلاکش مراعاتت را بکند. نه رویش می‌شود روش‌های سنتی را اجرا کند نه متد‌های جدید را بلد است؛ تو رودربایستی گیر کرده خلاصه.


هنوز باران می‌بارید که آمدیم بیرون. بعد از مدت‌ها دوتایی رفتیم ناهار. غذا که تمام شد وحید رفت نماز بخواند. بعضی از رستوران‌هایی که غذای حلال می‌دهند جای نماز هم دارند. من نشسته بودم جواب ایمیل کارمن را می‌دادم و وسطش جدول کلمات بازی می‌کردم. دور میز روبه‌رویمان دو زوج ایرانی نشسته بودند. از بچه‌های مسجد. دورادور می‌شناختیم هم را. صدای حرف زدنشان را می‌شنیدم. از اتفاقات تازه‌خارج‌نشینی‌شان برای هم تعریف می‌کردند. حس می‌کردم هم‌سن نوح شده‌ام. چقدر ماجرا گذشته از سر ما. ذوق و غم جوان‌ترها دیگر به چشممان نمی‌آید انگار.   


هنوز باران می‌بارید وقتی از رستوران آمدیم بیرون. وحید گفت برویم مال لباس‌هایم تمام شده. نزدیک‌ترین مرکز خرید را گوگل کردیم و رفتیم. شهر ارواح! آمازون و باقی فروشگاه‌های آن‌لاین خیلی از مراکز خرید را ویرانه کرده‌اند. در تمام مال سه‌طبقه شاید ده فروشگاه خوب هم وجود نداشت. باقی خنزرپنزرفروشی. اطراف ما برندهای زیادی فروشگاه‌هایشان را جمع کرده‌اند و فقط خرید آنلاین دارند. طبعا قیمت اجاره‌ی حجره‌های مال پایین آمده و شده پاتوق اجناس دسته چندم. دوتا کافی گرفتیم. دور مال راه رفتیم تا لیوان‌هایمان ته کشید بعد برگشتیم خانه. 


هنوز باران می‌بارید که وحید رفت دنبال آیه. من چمدان‌های سفر مکزیک را بعد از ده روز باز کردم. شن تراوید. از همان روزی که از Cabo برگشتیم برایمان مهمان رسید. مامان‌بابای وحید پایان سفر چهارماهه‌شان بود و بلیتشان را از سن‌فرانسیسکو گرفته بودند. عموجون این‌ها با مونا و امیر هم آمدند. رفتار آیه در روزهای مهمان‌داری ما دیدنی‌ست. انگار می‌خواهد عوض همه‌ی روزهایی که فامیل دور و برمان نداریم را یک‌جا دربیاورد. خلاصه دیروز همه رفتند به مقصدهای مختلف دنیا. من هم چهار ماشین لباس شستم در حالی که آنلاین برای وحید لباس سفارش می‌دادم ولی پایان نامعلومی دارند چمدان‌ها سفر. 


هنوز باران می‌بارید که آیه آمد و گفت Movie Night! بعضی ویکند‌ها با هم فیلم می‌بینیم. مناسکش را آیه تعیین می‌کند. با هم یک ظرف بزرگ پاپ‌کورن درست می‌کنیم. آبمیوه و یخ را خودش در لیوان‌ها می‌ریزد. میوه می‌گذارد. نفری یک شکلات و سه پیش‌دستی. گاهی هم شیرینی یا لواشک. پتو نازکه را هم خودش می‌آورد. فیلم را ولی با هم انتخاب می‌کنیم معمولا از نت‌فلیکس. اولش گفت Sing. چند دقیقه که گذشت گفت دوست ندارم. Peter Rabbit دیدیم. خوب بود. خرگوش و طبیعت و مهربانی و راست‌گویی و قهرمانی و این‌حرف‌ها. 


هنوز باران می‌بارد. نقره روی طاقچه‌ی رو به پنجره خوابیده. یک گربه‌ی سفید با خال‌های سیاه که تازگی ساکن حیاط ما شده‌ هم آمده روبه‌رویش خوابیده آن‌طرف پنجره. از ما می‌ترسد. در را که باز می‌کنیم بیاید تو گرم شود فرار می‌کند. برایش غذا می‌گذاریم که دوست شویم یک‌روز. فردا باید برایش در اتاقک کنار چپرها جعبه و پتو بگذارم. گمانم همین روزها بچه‌هایش به‌دنیا می‌آیند. همیشه گرسنه است. 

۱۷ دی ۹۷ ، ۰۲:۳۱ ۲ نظر

آخرین‌باری که برای خودم مدادرنگی خریدم گمانم همان‌باری بود که هنوز ایران بودم و از شهرکتاب کتابی خریده بودم کنار صندوق پرداخت جعبه‌های کاهی استوانه‌ای مداد رنگی‌های مینیاتوری گذاشته بودند. شش رنگ. خوشم آمد خریدم. حالا هم پخش و پلاست بین باقی مداد رنگی‌های آیه. 

یک‌بار هم همین چند سال پیش آبرنگ مدادی خریدم (شاید هم مداد آبرنگی). از این‌ها که قیافه‌ی‌شان مداد است ولی رنگ‌هایشان قابلیت آبرنگ شدن دارند. آن «خوشه‌های خشم» را با آن‌ها کشیده بودیم. 

این‌بار ولی طیف رنگ می‌خواستم. حداقل ده پانزده سبز و هفت هشت رنگ قهوه‌ای و نیلی و قرمز و زرد. یک جعبه‌ی ۱۶۸ رنگ از آمازون سفارش دادم آمد. برندش را نمی‌شناختم، نظر این و آن را خواندم و خریدم. آیه یک کتاب نقاشی برایم انتخاب کرده بود وقتی رفته بودیم برایش کتاب بخریم. نشستیم جلوی قفسه‌های کتاب‌نقاشی بزرگسالان و با هم چهارصد و هفتادو و پنج کتاب را ورق زدیم. از طرح‌های گل و بلبل و طبیعت گرفته تا داستان‌های تصویری یا حیوانات تا تم فیلم‌ها و سریال‌ها. یک کتاب ماندالا برای خودش انتخاب کرد، نقش‌های دایره‌ای و تو در تو. برای من یک کتاب کوچک‌تر با طرح‌های پیچیده‌ی شرقی و هندی. گفت اینو دوست داری مامان. همان‌ها را خریدیم و آمدیم بیرون. 

از روزی که مدادرنگی‌ها رسید بیشتر شب‌های هفته با هم نقاشی کرده‌ایم. رنگ انتخاب کرده‌ایم طرح انتخاب کرده‌ایم. تراش برقی‌مان که یک‌سالی آن گوشه خاک می‌خورد را هم آوردیم گذاشتیم کنار دستمان. 

در راستای پیشنهاد‌های ربکا، یک گوشه‌‌ای درست کرده‌ایم برای همین‌کارهایمان، برای فراموشی، برای بی‌خیال دنیا و مافیها، منهای مبایل و ابزار اضافی. یک قفسه‌ی سبد‌طور خریده‌ام که طبقه‌ی اولش کتاب‌های نیم‌خوانده، طبقه‌‌‌ی دوم مجلات و طبقه‌ی سوم بساط نقاشی را گذاشته‌ایم. شب‌ها قبل از مناسک خواب مداد‌ها را پخش زمین می‌کنیم و رنگ به رنگ حرف می‌زنیم و داخل دایره‌ها و نقش و نگارها را پر می‌کنیم. سعی می‌کنیم راه‌های تازه برای رنگ کردن پیدا کنیم. کشف کرده‌ایم مداد سفید چقدر به درد بخور است میان رنگ‌ها. سایه زدنمان حرفه‌ای تر شده. ترکیب رنگ‌هایمان قشنگ‌تر شده. همه را تاریخ زده‌ام. شاید یک‌روز نمایشگاهشان کردیم. 

رنگ کردن در کنار یادداشت روزانه نویسی و نقاشی کردن از پیشنهادهای معلم‌های آیه بود برای تخلیه‌ی ترس‌ها و هیجان‌های اضافه‌اش. ژن آریایی ایده‌آل‌گرایی دارد خودش را به رخ می‌کشد در رفتارهایش و من را نگران کرده. بزرگ کردن دایره‌ی انتخاب‌هایش هم از پیشنهادهای بعدی‌شان بود. ایجاد فضای شخصی بیشتر. 

یکی از دل‌چسب‌ترین انتخاب‌های اخیرش آشپزی‌ست. نه این‌طور که من چیزی بپزم او هم مشارکت کند. که خودش از کتاب‌خانه کتاب جدی آشپزی یا شیرینی‌پزی بگیرد و چند روز با هم بخوانیم بعد تصمیم بگیرد کدام‌ها را درست کنیم. یا مسابقات آشپزی و کیک‌پزی سریالی، یکی بعد از دیگری. قبل‌ترها کارتونش را که می‌دید کمی از وقتش را نگه می‌داشت برای این‌که کمی هم از این مسابقات یا آموزش‌ها ببیند، حالا ولی ۴۰ دقیقه‌ وقت تلویزیونش را صرف مسابقات حرفه‌ای می‌کند. از این‌ها که بشقاب‌هایشان یک اثر هنری‌ست. الان فرق بین سبک‌ها و مواد مصرفی هندی و ایتالیایی و فرانسوی و عربی و ژاپنی و غیره را هم می‌داند. هر روز یک بساط جدید داریم در آشپزخانه.


اتفاق خوب بعدی کتاب‌های صوتی‌ست. در راستای همان باز کردن محدوده‌ی انتخاب، من از این‌که آیه روی آیپد کتاب گوش می‌کرد راضی نبودم. غیر از این‌که وسیله‌ی درس خواندن خودم است، این‌که بخواهم محدودیت ساعتی و یا قفل کردن باقی اپ‌ها را برایش بگذارم دوست نداشتم. هرچه سبک سنگین کردم چه ابزار دیگری مفید است به غیر از سی‌دی‌پلیر به نتیجه‌ای نرسیدم. جزو لیست آرزوهای تولدش گذاشتم و بابا برایش خرید. شاید خیلی اولدفشن به نظر بیاید ولی من را به هدفم رساند. قفسه‌ی کتاب‌های صوتی کتاب‌خانه‌ها هنوز پر است از سی‌دی. گرچه یکی از کتاب‌دار‌ها می‌گفت تا چند سال دیگر این‌ها جمع می‌شود ولی فعلا هستند. 

خوبیش این است که هربار علاوه بر کتاب، سی‌دی داستان و موسیقی هم از کتاب‌خانه می‌گیرد و می‌داند که حتی وقتی ما برایش کتاب نمی‌خوانیم خودش انتخابی برای شنیدن دارد و از این بابت خوش‌حال است. زمان گوش دادن به این‌ها دست خودش است که کی کدام را گوش کند و برای چه مدت؛ تا وقتی با کارهای روزمره‌ی‌مان (غذا و خواب و مدرسه و آداب اجتماعی) تداخل نداشته باشد. 


گمانم در اسباب‌کشی جدید (بله احتمالا دوباره باید وسایلمان را روی کولمان بگذاریم و برویم جای دیگری)، باید تجدید نظر جدی روی اسباب‌بازی‌ها بکنیم. ۸۰ درصدشان باید واگذار شوند. 


۲۸ آذر ۹۷ ، ۰۱:۳۰ ۱ نظر