مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

Make me a summary of the world

سه شنبه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۱۱:۲۸ ب.ظ

اینستاگرم را که باز می‌کنم عکس‌های خانه‌ی پرنور و هزار گلدان سبز خانه‌ی لام، خودم را یادم می‌آورد. من هنوز کانادا بودم و او درگیر پروژه‌ی دکتری‌اش در جایی دیگر که شناختمش. رشته‌هایمان نزدیک بود و دنبالش می‌کردم روی صفحه‌های مختلف. یک روز خانه‌ای خرید. در یک شهر حاشیه‌ای. جایی خوش آب و هوا. شروع کرد خانه را تکه‌تکه بازسازی کردن. تنهایی. گاهی دوستانش کمکش کردند. نجاری‌ها را خودش کرد. خودش رنگ کرد. کف را پارکت کرد. میز و صندلی و دیوارکوب ساخت. کم‌کم در و دیوارها شدند شبیه خودش. گاهی هم سراغ حیاط و باغچه‌اش می‌رفت. سبزی و میوه و صیفی‌جات کاشت. رنگ گرم دیوارها و فرش و گلیم‌ها و سایل خانه به لام می‌آمد. به دوستانی که رفت و آمد می‌کردند به خانه‌اش هم. مدت‌ها بود از خانه عکس نگذاشته بود. امروز عکس‌های جدیدش را که دیدم یاد خودم افتادم. گمانم نوبت من شده از اول شروع کنم در و دیوار‌ها را از نو بسازم.  

آدم‌ها عوض می‌شوند. شاید هر دهه از زندگیشان که می‌گذرد تفاوت‌های ظاهری‌شان بیشتر به چشم بیاید ولی چیزی که عوض شده خلق و خو و چیدمان ذهنی‌شان است. 

دهه‌ی چهارم زندگی من رو به پایان است و شاید برای همین با خودم رو راست شده‌ام. رک شده‌ام. چشم در چشم خودم دوخته‌ام و گفته‌ام خط بکش. ترسیم کن. انتخاب کن. هر انتخاب هم هزینه‌ای دارد و هزینه‌ها تصاعدی‌ست. 

آرام و آهسته دوباره دارم انتخاب می‌کنم. می‌نویسم این‌جا که بماند. انگار از زیر خروار بار سکوت و نفس‌های عمیقِ از سر استیصال، دارم می‌آیم بیرون. ریسک‌های زندگی آدمی که دهه‌ی چهارم زندگیش را سپری می‌کند با ریسک‌های دهه‌های پیشش متفاوت است. شاید پخته‌تر است، شاید رنگ و بوی زندگیش بیشتر است، شاید هدف‌دارتر است، شاید هیچ‌کدام. شاید باید دهه‌ی بعد درباره‌ی ماهیت و نتیجه‌ی تصمیم‌های قبلی قضاوت کرد یا تحلیل. 


ولی روح سرکش زندگی بالاخره جایی کار خودش را می‌کند و می‌درخشد. مثل خط کمرنگ آبی روشن فلق که آسمان شب را صبح می‌کند. 

۹۸/۰۲/۰۳

نظرات  (۴)

یادمه یه جایی خوندم نوشته بود یه زمانی همه ما با غرور میگفتیم امکان نداره من اونجور بشم. ولی دقیقا الان همونجوری همونجوری شدیم. 
واین یه واقعیته
اگر حوصله داشتی بیشتر بنویس از این گذار.....تغییراتت کاملا تو نوشته هات محسوسه بچه جان!
پاسخ:
شاید نوشتم
خدارو چه دیدی؟
مثل خط کمرنگ آبی روشن فلق که آسمان شب را روشن می‌کند ...
یادداشتت برایم دلگرم‌کننده بود. چون اخیرا احساس میکنم خودم یا خودی که میشناختم در تصمیمهایم کمرنگ شده؛ انگار که بیشتر جانب اقتضای زمان و مکان را نگه می‌دارم تا جانب خودم و آرزوهای خودم. به بعضی نشد و نمی‌شودها گردن گذاشته‌ام و این برایم ترسناک است. یادداشتت بهم یادآوری کرد که پیچ‌های دیگری هم در راه است و در همیشه روی یک پاشنه نمی‌چرخد. توکل به خداوند تغییردهنده، پیش می‌رویم.
پاسخ:
آه مائده...
پیچ‌های سخت...
سخت‌های دور...


خودت را یادت بماند
همیشه خودت را یادت بماند

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">