Make me a summary of the world
اینستاگرم را که باز میکنم عکسهای خانهی پرنور و هزار گلدان سبز خانهی لام، خودم را یادم میآورد. من هنوز کانادا بودم و او درگیر پروژهی دکتریاش در جایی دیگر که شناختمش. رشتههایمان نزدیک بود و دنبالش میکردم روی صفحههای مختلف. یک روز خانهای خرید. در یک شهر حاشیهای. جایی خوش آب و هوا. شروع کرد خانه را تکهتکه بازسازی کردن. تنهایی. گاهی دوستانش کمکش کردند. نجاریها را خودش کرد. خودش رنگ کرد. کف را پارکت کرد. میز و صندلی و دیوارکوب ساخت. کمکم در و دیوارها شدند شبیه خودش. گاهی هم سراغ حیاط و باغچهاش میرفت. سبزی و میوه و صیفیجات کاشت. رنگ گرم دیوارها و فرش و گلیمها و سایل خانه به لام میآمد. به دوستانی که رفت و آمد میکردند به خانهاش هم. مدتها بود از خانه عکس نگذاشته بود. امروز عکسهای جدیدش را که دیدم یاد خودم افتادم. گمانم نوبت من شده از اول شروع کنم در و دیوارها را از نو بسازم.
آدمها عوض میشوند. شاید هر دهه از زندگیشان که میگذرد تفاوتهای ظاهریشان بیشتر به چشم بیاید ولی چیزی که عوض شده خلق و خو و چیدمان ذهنیشان است.
دههی چهارم زندگی من رو به پایان است و شاید برای همین با خودم رو راست شدهام. رک شدهام. چشم در چشم خودم دوختهام و گفتهام خط بکش. ترسیم کن. انتخاب کن. هر انتخاب هم هزینهای دارد و هزینهها تصاعدیست.
آرام و آهسته دوباره دارم انتخاب میکنم. مینویسم اینجا که بماند. انگار از زیر خروار بار سکوت و نفسهای عمیقِ از سر استیصال، دارم میآیم بیرون. ریسکهای زندگی آدمی که دههی چهارم زندگیش را سپری میکند با ریسکهای دهههای پیشش متفاوت است. شاید پختهتر است، شاید رنگ و بوی زندگیش بیشتر است، شاید هدفدارتر است، شاید هیچکدام. شاید باید دههی بعد دربارهی ماهیت و نتیجهی تصمیمهای قبلی قضاوت کرد یا تحلیل.
ولی روح سرکش زندگی بالاخره جایی کار خودش را میکند و میدرخشد. مثل خط کمرنگ آبی روشن فلق که آسمان شب را صبح میکند.