مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

اگر به خودم بود بیشتر می‌ماندم تهران. حداقل تا آخر تابستان. ولی به خودم نبود. آیه بی‌تاب و ناآرام شده بود و نمی‌توانستم بیاورمش ایران. 

 

میانه‌ی اردیبهشت برگشتم کالیفرنیا. روزهای آخر تهران سخت گذشت؛ مریضی پوستی گرفته بودم و حال روحی بی‌قراری هم داشتم. هیچ وقت نشده بود این‌‌قدر زیاد بمانم ایران. ۵ ماه شد گمانم. دوستان کمی را دیدم و فامیل‌های کمتری را. کرونا روی دیگری از سفر ایران بهم نشان داد. همان هفته‌های آخر با الهه و سمیه رفتیم جزیره‌ی هنگام. با ترس و لرز از مریض شدن و باقی چیزها. ولی آن سفر ۵ روزه به مردن هم می‌ارزید چه برسد به ویروسی شدن. دوستی‌هایی که در نوجوانیمان شروع شده، حالا در میان‌سالی، مثل شراب جا افتاده و شیرین است.  

وقتی رسیدم امریکا، ساکن خانه‌ی دوستم شدم. دیدن آیه بعد از ۵ ماه اتفاق سنگینی بود. غریبه بودیم انگار. بار اول که دیدمش چند دقیقه بیشتر نتوانست تحمل کند. هنوز ماسک و قرنطینه‌ی بعد از سفر برای من ادامه داشت. آیه با چشم‌های لبریز اشک از زیر ماسک پرسید بغلت کنم؟ کووید ۱۹ را لعنت کردم و بچه‌‌ام را بعد از ماه‌ها بغل کردم. بعد رفت خانه‌ی وحید که با دوستش بازی کند. روزهای بعد، از مدرسه می‌آوردمش پیش خودم و در حیاط بازی می‌کردیم و حرف می‌زدیم و غذا می‌خوردیم. ولی جرئت نمی‌کردم شب نگهش دارم در اتاق سربسته. همان هفته دوز اول واکسن را زدم که کم‌کم زندگیم عادی شود. 

باز اگر به خودم بود مدرسه‌ها که تمام شد، آیه را بر می‌داشتم می‌رفتیم کانادا پیش مامان و بابا و نگار. بیش از دو سال است مامان بابا را ندیده‌ام. بی‌حس شده‌ام دیگر. ولی دست خودم نبود. هزار مشکل و پیچیدگی ارتباطی و غیره جلوی پایم بود. 

باز خانه پیدا کردم. باز اسباب‌کشی کردم. باز خانه چیدم بدون این‌که بدانم چقدر ماندگارم اینجا.

چند هفته‌ است عضو جدیدی هم به خانه‌مان اضافه شده. خانم «زیبا». گربه‌ی طلایی حنایی رنگ خون‌گرم و معاشرتی. حدود یک‌ سال و نیمه است. شیرین‌ترین و بانمک‌ترین تجربه‌مان از گربه‌داری‌ست. انگار همیشه با هم بوده‌ایم و هیچ‌وقت خانه‌مان بدون زیبا نبوده.    

۱۳ تیر ۰۰ ، ۲۰:۴۲ ۵ نظر

عجیب‌ترین سال زندگی هم گذشت؛ از آن کیک هویج پر گردوی پارسال با روکش پنیرخامه‌ای که دوتایی با آیه تهش را درآوردیم تا کیک پسته‌ای عسلی امسال که فرشته برایم پخت و رویش پر از نرگس تازه بود در خانه‌ی مادرجون این‌ها.

سالی که گذشت سال تحقق ایده‌های قدیمی و تمرین زندگی جدید بود. 

کشف آدم‌های بیرون و حس‌‌های تازه. 

آن پوسته شکافته شده. من سرم را از جیب مراقبه بیرون آورده‌ام. دنیای دیگری را دارم تجربه می‌کنم که عجیب متفاوت و لذت‌بخش است. 

 

***

 

یک ماه بعد - ۱۹ اسفند

هنوز متن بالا را منتشر نکرده‌ام. نمی‌دانم منتظر چه بودم. ولی می‌دانم آن شب از سر عادت سالانه، چند خط نوشتم. امشب حس نوشتن آمد. نوشتن درباره‌ی این یک سال. 

برجسته‌ترین اتفاق امسال گمانم همین شناختن آدم‌های متفاوت و جدید بود و بعد این فاصله‌ی سه ماهه‌ام از آیه. هر دوی این تجربه‌ها لبه‌های تیز وسواس‌های من را سوهان کشید. حوصله و امیدم را بیشتر کرد و حالم را آرام‌تر. شاید روزی با جزئیات بیشتری درباره‌ای دانه‌دانه‌اش نوشتم. 

نکته‌ی هیجان‌انگیز برای خودم کشف آن نقطه‌های ناشناخته‌ی شخصیتی‌م بود. مثلا آدم‌ها مدام بهم می‌گویند چقدر راحت و ساده‌است ارتباط گرفتن با تو. این را من ۳۸ سال بلد نبودم. انگار از وقتی با خودم روراست شدم و از قالب‌های پیش‌ساخته شده بیرون آمدم، ارتباطم با آدم‌ها هم ساده‌تر و صمیمانه‌تر شد. آدم‌ها در برابر سادگی‌ای که همراه شناخت و آگاهی باشد، سپر می‌اندازند. یکباره بیدفاع می‌شوند چون لزومی به افتادن در دام توجیه و دروغ و پیچیدگی نمی‌بینند. آدم‌ها وقتی اعتماد می‌کنند حرف‌های ته‌ته ذهنشان را مثل سریالی جذاب برایم تعریف می‌کنند و من بیش از همیشه حس می‌کنم در کتاب داستان زندگی می‌کنم. داستانی که خود خود زندگی است. 

 

۱۷ بهمن ۹۹ ، ۱۰:۳۲ ۱۳ نظر

نزدیک دو ماه است آمده‌ام تهران.

خانه‌ی دوست‌داشتنیم در سن‌هوزه را تحویل دادم، اسباب زندگی را سه قسمت کردم. تیر و تخته‌ها را گذاشتم در انباری دوستانم، وسایل شخصی را ریختم در چمدان‌هایم، باقی را هم تحویل خیریه‌ای دادم. بلیت اولین پرواز هواپیمایی خط قطر از سانفرانسیسکو به دوحه را گرفتم و با ۴ چمدان و یک ساک دستی و یک کوله‌پشتی رسیدم تهران. یادم است با ۴ چمدان مهاجرت کرده بودم کانادا؛ با حالی گیج و مبهم و کمی دل‌خور. دلبستگی‌هایم آن‌ور اقیانوس محدود می‌شود به آیه و سه دوست نزدیکم که طی این ماه‌های کرونا بسیار بیش از گذشته به هم وابسته‌ شدیم. باقی، در و دیوار و خیابان‌ها و طبیعت شگفت‌انگیز دنیا است که .... (نمی‌دانم این جمله را چطور تمام کنم. چیزی در این مایه‌ها: آسمان همه‌جا همین رنگ است، با کمی زرق و برق متفاوت). 

از روزی که رسیده‌ام، ساکن خانه‌ی مامان بابا شده‌ام. خودشان که نیستند، برادرم هست که خانه‌اش چند خیابان آن‌طرف‌تر است. و البته مادربزرگ‌ و پدربزرگم که خانه‌ی آن‌ها هم همین نزدیکی‌ست. حس خانواده داشتن حس ناآشنایی‌ست برایم. همین که وسط روز دلم بخواهد بروم جایی که خانه‌ام نیست ولی آشناست و همیشه قوری چایش گرم است (همین‌قدر فانتزی و لوس). 

از روزی که رسیده‌ام آدم‌ها را نگاه کرده‌‌ام، خیابان‌ها را گوش کرده‌ام، دیده‌ام. سبک زندگی‌ها را. حال و رفتار تعامل‌ها را. آشفتگی و به هم‌ ریختگی‌ها را. از میان همه‌ی این‌ها چه چیز بیش از همه جلب توجه کرده باشد برایم خوب است؟ امید و شعف زندگی! همه‌ی این خشم و رقابت و دست و پا زدن برای زندگی بهتر و موفق‌تر (که در ایده چیز عجیب و بیماری‌ست)، در عمل آدم‌ها را به «زندگی» وادار کرده از راه‌های اغلب ناسالم و دردآور. ولی آن امید به شور زندگی هنوز بسیار روان است در این جامعه. حس متناقض غریبی‌ست! همین تلاش و امید دور و بری‌هایم برای مهاجرت، برای لاغر شدن، برای پول‌ بیشتر در آوردن! بله خودم می‌دانم ایراد این‌ها چیست و کجاست. ولی این‌ها چیزهایی‌ست که آدم‌ها را به تکاپو انداخته. تکاپویی که هدفش آرمانی نیست ولی امید و زندگی درش هست.

وقتی درباره‌ی مهاجرت و رفتن با من حرف می‌زنند، اغلب می‌گویم تجربه‌کردنش خوب است. بسته به نگاه مخاطبم ممکن است برایش توضیح بدهم که وقتی رسیدی آنجا و بعد از مدتی کار و زندگیت روی روال افتاد و ذوق‌زده شدن‌های اولیه کاهش پیدا کرد، آن‌وقت ممکن است ببینی پیچ کوچکی هستی در کارخانه‌ی سرمایه‌سازی برای دیگران. به خودی خود بد نیست. حتی برای بعضی، بسیار هم مفید و ایده‌آل است. ولی شاید کم‌کم آن بارقه‌ی زندگی از چشم‌هات پاک شود. شاید هم نشود. شاید گربه و سگی و خرگوشی را به سرپرستی قبول کنی که زندگی را صبح به صبح در ابراز محبت او ببینی. شاید خانه‌ای بخری که درخت لیمو و پرتقال داشته باشد با بک‌گراند آسمان آبی و ابرهای گل‌کلمی (همین‌قدر فانتزی و لوس) و همین خانه برایت شور زندگی بیاورد. و هزار چیز دیگر از این دست. ولی آخرش همین‌هاست. ممکن است دیگر انگیزه‌ای برای ایده‌پردازی و خلق و نیروی محرکه‌ای برای جهش برایت وجود نداشته باشد.  

 

من هنوز هم معتقدم خدا زمینش را گسترده آفرید که آدم‌ها سفر و مهاجرت کنند و سبک زندگی‌شان را بهتر کنند. ولی آن «بهتر» را باید بازنگری کنیم. هرکس برای خودش. 

من هنوز هم نمی‌دانم جزو کدام جامعه‌ هستم. چقدر توان و انرژی دارم. نمی‌دانم می‌توانم با این حال درهم و آشفته‌ و خسته‌ی جامعه وارد تعامل شوم یا نه. ولی این را می‌دانم که این‌بار عجله‌ای برای برگشتن ندارم. 

 

*اینجا شبیه آرزوهایم نیست ولی خانه است. 

 

 

۱۰ بهمن ۹۹ ، ۰۴:۴۶ ۷ نظر

زیر آفتاب دودآلود زمستانی تهران روبه‌روی پنجره دراز کشیده‌ام و به «یکی از آن‌ها شدن» فکر می‌کنم. از آن روز که سبک زندگیم را عوض کردم، چالش درونی برای مواجه شدن با عکس‌العمل اطرافیانم نداشتم. آن‌قدر ارگانیک و نرم و طبیعی اتفاق افتاد که برای خودم اصلا چیزی تغییر نکرد. تازه انگار همه‌چیز نشسته بود سر جایش. آدم‌ها با سرهایی پر از علامت سوال و هاج و واج نگاهم کردند. بعضی‌ها به همان از دور نگاه کردن بسنده کردند، بعضی‌ها زخم و تیغ زدند، بعضی‌ها ادای حمایت‌گری و محبت درآوردند و بعضی پذیرفتند؛ تغییر را جزیی از انسان بودن شمردند و پذیرفتند. برای من ولی صحنه‌ی تئاتر تمام شده بود. من هم شده بودم یکی از تماشاچی‌ها. بخش Fairy Tale زندگیم تمام شده بود. جهان اسطوره‌ای و آرمانی دود شده بود و به هوا رفته بود. واقعی شده بودم و باقی چیزها دیگر مهم نبود. 

من مانده بودم و خدایی که همدوش هم زندگی می‌کردیم. شریک خوشی‌ها و ناخوشی‌ها. 

 

همان‌جا زیر نور کج زمستان به آن‌هایی فکر می‌کردم که در ذهنشان گذشته بود «او هم شد یکی از آن‌ها». یکی از آن‌ها که جدا شدند (همه این روزها جدا می‌شوند)، یکی از آن‌ها که حجابشان را برداشتند (همه این روزها از اعتقاداتشان دست بر می‌دارند)، یکی از آن‌ها که عوض شدند (همه این روزها عوض می‌شوند) ...

من هنوز نفهیده‌ام یکی از آن‌ها شدن چه بدی دارد؟ تافته‌ی جدا بافته بودن چه مزیتی دارد؟ زندگی اسطوره‌ای کجای دین ما بود؟ فرشته‌‌‌وار دور و بر ساخته‌های ذهنی‌مان بال‌بال زدن چه حسنی دارد؟ تناقض‌ها را تاب آوردن و حمل بار سنگینشان چه دردی ازمان دوا می‌کند؟ چه سبک زندگی‌ای را داریم به خودمان و جامعه‌مان تحمیل می‌کنیم با این پیچیدگی فکر و رفتار؟ شاید اگر عوض «درست و غلط» بودن اتفاقی، به تغییر سبک و سیاق زندگی فکر کنیم، کمی از سردرگمی‌هایمان کم شود. یا کمی فکر کنیم درباره‌ی شاخص‌های آدم بودن در جامعه‌ی انسانی در حال تغییر. 

 

همان‌جا زیر آفتاب کج و دودآلود زمستان تهران به رد نور روی زمینه‌ی سدری‌رنگ فرش نگاه کردم و به رضایتی که زیر پوستم دویده فکر کردم. حسی که سال‌های سال بود تجربه‌اش نکرده بودم. ‌ 

۲۰ دی ۹۹ ، ۰۴:۵۸ ۴ نظر

 

من خودم را کشاندم به آشپزخانه و قهوه دم کردم

باقی‌مانده‌‌ی آش دیشب را هم گذاشتم گرم شود

بسته‌هایی که پستچی گذاشته بود دم در را آوردم توی خانه

گربه‌ها را ناز کردم

چشم‌هام داغ شد

خیره خیره نگاه کردم به دور و برم

مکالمه‌های آخرمان را خواندم

آن لباس پلنگی و خط چشم پررنگت و رقصیدن آن شب دور

 

به لیست کارهای امروز نگاه کردم

قهوه را در لیوان بلندم ریختم

از خانه زدم بیرون

ولی تو فقط به مردنت ادامه دادی

۱۰ آذر ۹۹ ، ۲۰:۴۰ ۲ نظر

جایی نوشتم ۱۰.۱۰.۲۰۲۰ شجریان را سپردیم به خاک. 

 

هربار چشمم می‌افتد به این یادداشت ۱۰ کلمه‌ای، ته گلوم می‌سوزد و بغض می‌کنم، هنوز هم. 

 

هفته‌ی پیشش با برایان حرف موسیقی ایرانی شده بود. برایان ژاپنی-امریکاییست و موسیقی‌دان است. گفت گوگوش و اندی را می‌شناسد از سال‌های دانشگاه که با چند ایرانی هم‌خانه بوده. پرسید تو چی گوش می‌کنی؟ گفتم خیلی چیزها ولی باید شجریان را بشنوی چون موسیقی می‌فهمی. بعد برایش یک تصنیف گذاشتم و یک آواز. چشم‌هاش برق می‌زد. بعد کمی هم صدای همایون را گذاشتم و برایش از تلفیقی بودن موسیقیش گفتم. گفتم بهترین کنسرت‌هایی که رفته‌ام کنسرت‌های شجریان پدر است. گفت اینجا نمی‌آید؟ گفتم قبلا می‌آمد. حالا دیگر بیمار است. گفت کاش زود خوب شود. گفتم نمی‌شود. همان روز که شجریان رفت برای برایان نوشتم رفت! حیف شد!

 

آن روز صبح که توئیتر را باز کردم انگار بخشی از خانه و زندگیم یک‌باره گم شد. صدای او مامن من بود. روزهای خوشی و ناخوشیم را با او گذرانده بودم. در صدایش خانه کرده بودم خیلی از روزهای غربت را.

یک خط برای امیر تسلیت نوشتم و سعی کردم اشک‌هام نچکد. بی‌فایده بود. آیه آمد در اتاق و داشتم کمکش می‌کردم لباسش را عوض کند و زیر لب آهسته می‌خواندم ماهُ دادن به شب‌های تار ... نگاه کرد به صورتم گفت چرا می‌خوانی؟ گفتم آقای شجریان فوت کرد. بغلم کرد گفت ولی ما خیلی خوش‌شانسیم که هنوز یک شجریان دیگر داریم. گفتم بیشتر از یک شجریان دیگر داریم ولی آره صدای همایون هم شبیه باباش است. 

 

مثل هر روز سوار ماشین که شدم

صدا خواند من‌‌ ز تو دوری توانم دیگر

صدا خواند در گل بمانده پای دل

صدا خواند ای دلبر عیار ما

صدا خواند با من صنما دل یک دله کن

صدا خواند مستان سلامت می‌کنند

صدا خواند تو نیلوفر شدی من اشک‌ مهتاب

صدا خواند صد شور نهان با ما تاب و تب جان با ما

صدا خواند گفتم‌ آهن‌دلی کنم چندی

صدا خواند چه بدکرداری ای چرخ

 

 

۲۰ آبان ۹۹ ، ۲۰:۳۲ ۱ نظر

هر عکسی از ایران می‌بینم، خیره می‌شوم به جزئیاتش. مهم نیست دورهمی دوستانه‌‌ای باشد که چشم‌ها از پشت ماسک‌ها می‌خندد یا تشییع و مراسم خلوت دوست و آشنا و فامیلی که امسال را برای مردن انتخاب کرده‌اند. من به حرکت انگشت‌ها و دست‌ها نگاه می‌کنم. به گل‌های قالی‌های زیر پا. به ظرف‌های پر و بشقاب‌های خالی روی میزها. به تابلو‌های روی دیوارها که معمولا مبهم اند. حتی به نقش مبل و صندلی‌ها و در و پنجره‌ها. به چیزهای چیده شده روی اپن آشپزخانه و لیوان‌های دور و بر سینک. به پرده‌ها و رومیزی‌ها. گل و گلدان‌های توی کادر. جزئیات خانه‌های دوست و آشنایم دارد یادم می‌رود. چند روز پیش گذرنامه‌ی ایرانم را نگاه می‌کردم. آخرین باری که سه هفته آمدم ایران دی ۹۷ بوده. انگار قرن‌های پیش. آیه دیگر خاطره‌ای یادش نمانده از ایران. 

 

نمی‌دانم بار بعد چطور و کی می‌روم ایران. ولی گمانم وقتی رفتم، تا جایی که بتوانم همانجا خواهم ماند. نمی‌دانم شرایطم ممکن است چقدر  منعطف باشد ولی دلم می‌خواهد بگویم چرخ بر هم زنم ار غیر مرادم گردد. گمانم وقت آن‌ است که ما شرایط دنیا را نادیده بگیریم. 

۰۱ مهر ۹۹ ، ۲۳:۳۰ ۱ نظر

سمیه یک‌باره پیغام داد کی آیه پیشت است که برویم ساحل این بچه‌ها با هم بازی کنند؟ از شروع قرنطینه گمانم فقط ۴ ۵ نفر از دوستانم را دیده‌ام آن‌هم توی حیاط و پارکینگ پارک و این‌جور جاها. بچه‌هایمان رسما کم آورده‌اند و حق دارند. آمار بیماری همچنان رو به بالاست در ینگه دنیا. ده روز دیگر مدارس شروع می‌شوند و تا پیش از سال جدید همه ‌چیز آن‌لاین است. خلاصه برای یک‌شنبه قرار گذاشتیم. 

 

شنبه شب دیر خوابیدیم. آیه ذوق‌زده بود از دیدن دوستانش. من هم به فکر هزار برنامه‌ی نامعلوم. قرار بود نه صبح ساحل Half Moon Bay باشیم. یک ساعت راه بود از خانه. ساعت ۱۱ رسیدیم. سمیه و مطهره و بچه‌هایشان رسیده بودند و میز پیک‌نیک را چیده بودند. من که رسیدم چیزکیک شکلاتی را آورند و با یک آهنگ مکش‌مرگ‌ما تولدت مبارک برایم خواندند. خیلی خندیدیم.

تولد سال گذشته، من تازه خانه‌ را عوض کرده بودم و قرار بود نگار هم بیاید پیشم. از قبل برنامه‌ ریخته بودیم و قرار بود مهمانی زنانه بگیریم و خوش بگذرد. کرونا آمد و مرزها بسته شد. نگار نتوانست بیاید و باقی برنامه‌ها هم دود شد رفت هوا. شش هفت ماه همین‌طور گذشت. بی آنکه بتوانیم قضای آن مهمانی را به جا آوریم. یا حتی مهمانی جدیدی ترتیب دهیم. برنامه‌ی ساحل آن روز بابت همین قصه بود.

 

آب اقیانوس آرام شمالی همیشه سرد است و در سابقه‌اش باد وزان است. آن روز هم هوا ابر بود. ولی بچه‌ها مثل همیشه چیزی را جز بازی جدی نگرفتند. توی شن‌ها، چاله‌ای به اندازه‌ی خودشان کندن و لای صخره‌ها خرچنگ و صدف و حلزون پیدا کردند گرچه ستاره‌ی دریایی پیدا نکردند و شاکی بودند. آتش درست کردیم و سمیه بساط کباب راه انداخت. عصرش رفتیم روی صخره‌ها و موج‌ها که بلند شده بودند خیسمان کردند. به همه‌مان خوش گذشت. به من شاید بیش از همه.  

رفتنه تمام مسیر تا ساحل، مه‌آلود بود. شبیه زندگی این روزهای دنیا. حتی تا غروب هم خوشید از پشت ابرها بیرون نیامد. دل‌هایمان ولی روشن بود.     

 

۲۰ مرداد ۹۹ ، ۲۲:۴۱ ۱ نظر

آن روز که قرار بود حاج آقا ف عقدمان کند، او و خانواده‌اش دیر آمدند و قرار تلفنی‌مان با ف به هم خورد، مامان هل‌هلکی زنگ زد به دایی بزرگش که صیغه‌ی عقد موقت را بخواند برایمان. من که اصلا راضی نبودم ولی به هرحال خواند و تمام شد. سه‌شنبه‌ی پیش وسط انفجار بیروت و به هم ریختگی حال من از کرونای پدرجون مادرجون و هفته‌ی سختی که در رابطه‌های کاریم داشتم*، وحید زنگ زد و گفت آقای ع روی خط است برای کنفرانس‌کال که صیغه‌ی طلاق را بخواند. گفتم خب. قسمت معرفی شاهد‌ها و پرسش و پاسخ و آیا مطمئنی و فلان و بیسارش از عقد دائمی که آقای ض برایمان خوانده بود بیشتر طول کشید. بعد هم دو سه بار جملات را تکرار کرد و تمام شد؛ بعد از سال‌ها مصرف داروهای سنگین افسردگی و ناآرامی و بدحالی و کابوس و غریبگی. کارهای اداری و رسمی چند ماه پیش تمام شده بود. حالا دیگر خوب می‌دانم که باید خیلی پیش از این، حال و فکرهای خودم را جدی می‌گرفتم. شش هفت ماه است خانه‌ام را جدا کرده‌ام. انگار نه انگار ۱۴ سال طور دیگری زندگی کرده بودم. انگار همیشه همین‌طور بوده‌ است. دارم چیزی را که پیش از این ۱۴ سال بوده از نو بنا می‌کنم، خودم را.   

 

پ.ن. بله از همه‌چیز سخت‌تر و پیچیده‌تر شرایط بچه بود و هست. مخصوصا که با قرنطینه و پندمی تمام منابعی که برای بهتر شدن اوضاع و احوال بچه در نظر گرفته بودیم دود شد و به هوا رفت. از جلسات مشاوره و تراپی گرفته تا کلاس‌های موسیقی و نقاشی و ورزش و یوگا و روزهای بازی با دوستان و حتی روند عادی مدرسه رفتن، همه به هم خورد و ما ماندیم و حوضمان ولی دوام آوردیم و آیه هنوز می‌خندد. 

 

*‌و غصه‌ای که از حال «ام.ن» داشتم و اوضاع نابه‌سامان حال نگار و مامان بابا

۱۷ مرداد ۹۹ ، ۲۱:۰۰ ۵ نظر

تجربه‌ی بی‌بدیل سایه و ارغوان خواندنش اگر هزار بار دیگر تکرار شود، باز من نفسم را حبس می‌کنم تا «ارغوان! بیرق گلگون بهار! تو برافراشته باش» را از میان لب‌های خودش بشنوم.

امروز هم در نشست انجمن سخن لندن که از Zoom پخش می‌شد سایه با آن تی‌شرت سبز کمی‌چروکش، و آن ریشهای سفید آیکونیکش نشسته بود در اتاقی دور از ایران. پشتش عکسی از خودش به دیوار بود بالای کتاب‌خانه‌ها. چند شعر را بی‌عینک خواند از روی کتابی بزرگ و بعد عینکش را زد. آخرین شعر، ارغوان بود.

من از وقتی دولت‌آبادی آمد و خواند «دریا شود آن رود که پیوسته روان است» سه‌تار را بغل گرفتم و آرام آرام چند ملودی ساده‌ تمرین کردم. سایه که آمد و حرف زدن را شروع کرد سازم هنوز بغلم بود ولی نمی‌توانستم چشم بردارم از صفحه. انگشت‌هام پرده‌ها را انگار لمس نمی‌کرد. از فکر این‌همه اتفاق و لگد خوردن‌ها و زیر و زبر شدن دنیا، ما هنوز سایه را داریم که برایمان ارغوان بخواند. با بغض تمام‌نشدنی و دم حبس‌شده در قفسه‌ی سینه‌ی ما و خودش بگوید: وز سواران خرامنده‌ی خورشید بپرس | کی بر این دره‌ی غم می‌گذرند؟

۰۵ تیر ۹۹ ، ۱۶:۳۰ ۱ نظر

این پست را دارم در خرداد می‌نویسم و تکه‌تکه. ولی اصلش همان است که در اردیبهشت گفتم.

چند بار دیگر هم نوشته بودم «هیچ‌ اردیبهشتی نیامده که من از رها کردن سه‌تار پشیمان نشده باشم، دقیقا هیچ اردیبهشتی!» ولی زمانش باید برسد که همه‌چیز با هم جور دربیاید و کنار هم بنشیند. مثلا همین کرونا و خانه‌نشینی ما و آن گفتگوی دوستانه‌ی ساعت ۲:۳۰ نیمه‌شب اول رمضان. 

 

خیلی اتفاقی آموزشگاه را پیدا کردم. یک روز که داشتیم در خیابان راه می‌رفتیم و هوا گرم بود، کیف پارچه‌ای من پر شده بود از رنگ‌ و بوی میوه‌های درخت‌های سر راه، گوجه‌ی سرخ و سبز و گریپ‌فروت و ازگیل ژاپنی. به آموزشگاه که رسیدیم و کمی خنک شدیم، سیم دوم یکی از سه‌تارهایی که به دیوار آویزان بود را تعمیر کرد و داد دستم. زمان بیست سال به عقب برگشت. مثل همان روزها که چشم‌ها و گوش‌های من قفل می‌شد روی حرکات سرپنجه‌های قشنگ کامکار. زیاد تمرین می‌کردم ولی بعد رها کردم. قصه‌‌ی رها کردنش را برای دوستی تعریف کرده‌ام. قصه‌ی شروع کردن دوباره‌اش را هم باید تعریف کنم شاید. حالا نه. بیست سال دیگر.

 

همان ساز را گذاشت در جعبه و آوردم خانه. چند ساعت فقط خیره خیره نگاهش می‌کردم. ذوق و دلهره‌ی تمرین دوباره اینقدر زیاد و غریب بود که تا روز بعد اصلا ساز را از جعبه بیرون نیاوردم. امروز جعبه‌های کتاب‌های قدیمی را گشتم. هر چهار کتابی که آن‌ سال‌ها از رویشان درس گرفته بودم را پیدا کردم. حیف که تاریخ نزده‌ام کدام کتاب را کی شروع کردم و کی تمام شده تمرین‌هایش. حالا دیگر سبک درس و تمرین هم همراه پیشرفت تکنولوژی و ابزار تغییر کرده. قبلا، هر بار استاد از روی کتاب درس می‌داد و روی نوار ضبط می‌کرد. ما از روی همان صفحات و نوار هزار بار می‌زدیم تا همه‌چیز درست و درمان در بیاید. حالا بسیاری از کلاس‌ها تصویری و آنلاین است و شاگرد و استاد هر کدام می‌توانند همه‌چیز را صوتی و تصویری ضبط کنند. و این‌ها جدای از حجم زیاد اطلاعات و نواها و تمارینی‌ست روی یوتیوب و باقی پلتفرم‌ها وجود دارد. حتی اپلیکشن‌های کوک‌ کردن ساز و غیره. 

 

از روزی که تمرین‌ها را شروع کرده‌ام، آیه هیجان‌زده‌تر از من‌ است. تا سال پیش که هنوز سه‌تارم پیشم بود. گاهی درش می‌آوردم و چند جمله می‌زدم که صدای ساز ایرانی را از نزدیک بشنود. ولی تمرین نمی‌کردم. دلم قرار نمی‌گرفت دیگر. آن‌روز که سه‌تار جدید را بغل کردم، انگار یک قطعه از پازل‌های دنیا نشست سر جایش. حالا من تمرین می‌کنم آیه هم قبل و بعد از من خودش را موظف می‌داند ساز را دست بگیرد و صدایش را در بیاورد. روزی ۸ بار باید ساز را کوک کنم و سیم‌های جابه‌جا شده را سرجا بنشانم. دست من را نگاه می‌کند ولی آن‌طور که راحت است ساز را بغل می‌کند. به‌جای سبابه با شست مضراب می‌زند (انگار که گیتار) ولی چشم‌هاش برق می‌افتد از انعکاس صدای سیم‌ها توی کاسه. 

 

تو زمزمه‌ی چنگ و عود منی

 

۲۰ خرداد ۹۹ ، ۰۳:۴۱ ۱ نظر

خانه را که عوض کردم، نقره را با خودم نیاوردم. جزو قوانین خانه‌ی جدید این بود که گربه باید داخل خانه نگه‌داری شود. نقره شکارچی بود. مثل سگ‌های تازی. از موش و مارمولک تا گنجشک و سنجاقک. هیچ جنبنده‌ای ازش در امان نبود. با آن چشمان براق و سرپنجه‌های سفید در محله برای خودش پادشاهی می‌کرد. خلاصه نباید می‌آوردمش و در خانه حبسش می‌کردم. ماند در خانه‌ی قبلی تا چند هفته‌ی بعد که بردمش تحویل محل اسکان گربه‌ها دادمش. دلم هم جا ماند توی همان شلتر. هفته‌ی بعد که قرنطینه شروع شد مثل چی پشیمان شدم از کارم. ولی دیگر راهی برای برگشتنش نبود. شلترها تعطیل شده بودند و هنوز هم تعطیل‌ اند. 

 

آدم به حیوان خانگی معتاد می‌شود. من هر روز این سه‌ماه فکر کردم چیزی کم است در خانه‌ام. مدام هم سایت‌های شلترها را سرچ می‌کردم و اسمم را در نوبت می‌گذاشتم برای دیدن بچه‌گربه‌ها. ولی همه‌چیز کند و بی‌حاصل بود. دیشب روی اپ محله، سرچ کردم. خانمی گفته بود دو بچه گربه‌ را دارد سرپرستی می‌کند و دنبال خانه‌ی جدید است برایشان. سریع بهش پیغام دادم و گفتم من! من! براش شرح دادم قصه را. چون اگر حس کنند که نمی‌توانی گربه را نگه‌داری کنی بهت نمی‌دهند. فرم‌های شلتر را فرستاد و پر کردم. گفت فردا بیا و پول را هم نقد بیار. 

امروز رفتم هرچه از وسایل نقره نگه داشته بودم را از جعبه‌ها درآوردم. ظرف آب و غذا را شستم. جای خواب و خاک‌شان را هم تمیز کردم. چیدمان خانه را کمی عوض کردم و رفتم خرید. دوبسته‌ غذای خشک و یک جعبه غذای تر خریدم. و رفتم سمت خانه‌ی جنین. گربه‌ها را آورد توی حیاط پشتی. دو پسربچه‌، یکی نارنجی، یکی سفید و نارنجی. همین که دیدمشان دلم ضعف رفت. فرم‌ها و اطلاعات واکسن‌ها و میکروچیپ و این‌ها را ازش گرفتم و آوردمشان خانه.

 

فعلا در اتاق در بسته‌اند تا یاد بگیرند جای خاک و غذایشان را. هربار می‌روم سر می‌زنم بهشان دلم آب می‌شود. سه‌ماهه اند. آن‌که سفید و نارنجی‌ست تخس است. طرفش که می‌روی هیس می‌کند. کم‌کم با هم دوست می‌شویم.  

 

عید فطر نارنجی دلچسب!

۰۳ خرداد ۹۹ ، ۲۰:۴۵ ۱ نظر