I, indeed, deserve this sunshine
پنجشنبه, ۱۶ دی ۱۳۹۵، ۱۱:۰۸ ب.ظ
دو روز باران آمد. کلافه شدم. اینجا بهش میگویند blue mood. آنوقت که انگشتت را میگذاری روی رفتارها و انتخابهایت و نمیدانی کجا را اشتباه رفتهای و گیر میدهی به خودت. ولی دلیلش اینبار این چیزها نبود، اینها بهانه بود. آفتاب رفته بود و مغزم خاکستری شده بود. این را امروز صبح فهمیدم. وقتی ابرها کنار رفتند و دوباره آسمان درخشید. تلگرام و توئیتر و اینستاگرام را سایناوت کردم و نشستم در آن کافهی نزدیک مهد آیه به نوشتن پیشدرآمد پروپوزال امتحان جامع دوم. تا ساعت ۱۲ یکبند. بعدش رفتم دویدم آن سمت پشت خانه که نرفته بودم تاحالا. فکر کردم به اینکه هی! چه خوشیای بالاتر از اینکه میتوانی روز پنجم ژانویه این مسیر پر از چمن سبز و درختهای تازه شکوفه کردهی مگنولیا را بدوی؟ که آن «سبز بهاری» معروف را در همهی سال میتوانی بین باغچههای اینجای پیدا کنی. ولی همهی خوشحالیم این نبود. یکچیزی ته دلم شگفتزده بود. نمیدانستم از چه. تا آیه را سوار کردم و رفتیم خرید برای فردا که مریم اینها میرسند. بعد از اینهمه بالا پایین شدن کارهایشان. من تا به حال مریم را ندیدهام ولی کی میتواند باور کند چقدر دوستیم با هم؟ زندگیهای آنلاین وقتی میرسند به دنیای ملموس گاهی تجربههای خوشی را رقم میزنند. دوستی ما هم گمانم یکی از همانهاست؛ we'll see.
برگشتنه از costco آقای دال داشت گذر اردیبهشت میخواند، حواسم بهش نبود. حواسم پیش همان نقطهی شگفتانگیز بود. داشتم خودم را بیل میزدم و خاکها را زیر و رو میکردم که پیدایش کنم. فولدر را عوض کردم. دلم صافات میخواست. انگار یکبار دیگر باید نوح را میشنیدم و ابراهیم را. إِلَّا عِبَادَ اللَّـهِ الْمُخْلَصِینَ را. سَلَامٌ عَلَىٰ نُوحٍ فِی الْعَالَمِینَ را. إِنَّهُ مِنْ عِبَادِنَا الْمُؤْمِنِینَ را. اینکه خدا کجاها و چرا پیامبرانش را اینطور خطاب میکند. اینکه آیهها مهماند. اینکه انگار برای دومینبار در زندگیم خواستهام بگویم به خاطر آیههایت، به خاطر خودت؛ باز هم، اینبار. باشد که از مومنین باشم با این دستهای خالی و روزهای بیبرکت.
هیچوقت نفهمیده بودم چرا اینهمه دوست دارم این سوره را. نمیدانستم یک روزی همانطور که نشستهام پشت فرمان و منتظرم چراغ تقاطع montague و Trimble سبز شود، لحظهی مواجههام با إِنِّی ذَاهِبٌ إِلَىٰ رَبِّی
سَیَهْدِینِ است. اشکهایم بند نمیآمد. آن نقطهی حل نشدهی این سالها حل شده بود. گرهای که فکر کرده بودم کورش کردهام، با کلمه باز شده بود. ولی این همهاش نبود.
وقتی نوشتم «به زیر لب چه میخوانی؟» برایم روشن نبود جادوی کدام کلمات قرار است برهاندم از آن چشمانداز مهآلود. روزی که وسایلم را در ۴ چمدان جمع کردم و آمدم این طرف دنیا، دلایل واضح و مبرهنی داشتم برای خودم. درس و زندگی و تجربهی چیزهای تازه و غیره. حالا انگار دیگر آن دلیلها تمام شده. بعد از ساعتها و روزها فکر کردن و حرف زدن با وحید، به آن نقطهی آشکار شدن حجتها و نشانهها رسیدهایم. نگرانیها حالا بیشتر آیه است و آیه. اینکه از این هویت چندگانه رهایش کنیم و باز گردیم یا بپذیریم که او ساختار شکلگیری شخصیتش با ما متفاوت است و حق نداریم با مشکلات و چالشهای فرهنگی ایران مواجهش کنیم. که همهی امکانات تحصیلی و فضای آموزشی و تفریحی اینجا را ازش دریغ کنیم که خودمان را از این سوالها و مسئولیتها برهانیم.
تکهای از تفسیر مهاجرت دوباره و ماه رمضان گذشته و اتفاقات این مدت، دقیقا در شلوغترین روزهای زندگی در جریان است.
۹۵/۱۰/۱۶
همیشه فقط پیشنهاده :)