مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

این متن را 10 -12 روز پیش نوشتم در پاسخ به پست نازلی درباره ی کنسرت نامجو در تورنتو. دلم می خواست کمی تغییرش می دادم و برای خودش (نازلی) می فرستادم که نشد و از صرافتش افتادم. گفتم بگذارمش اینجا به هر حال.

--------------------

از آن شب یک جمله و یک تصویردر ذهنم همواره تکرار شده "من هموطنتان بوده ام نه قاتل پدرتان!" و بعد تصویر "بودا"ی ویران شده ی بامیان.

 جمله ی اولی حرفی است که خودت هم زده ای. آن شب من هم حواسم بیش از اینکه به نامجو، اجرا و شعرها باشد به آدم های اطرافم بود. به سنگینی نگاهشان. به تیغ نگاهشان. به حس تملکی که نسبت به نامجو داشتند. به نمایش قدرتی که رفتارشان بود. به از بالا نگاه کردن به من محجبه ی املی که نمی دانستند چرا آنجایم. به حس سوء ظنشان. سفارتی ام؟ جاسوسم؟ آنجا چه می کنم؟ نامجو را با من چه کار؟ تازه آن موقع هنوز آن تکه های شبهه ناکش را هم اجرا نکرده بود. نگاهها دنبالم می دوید. ندیدم هیچ کدامشان تاب بیاورند چشم در چشم نگاهم کنند. آن شب من دوستانی از جنس آنها داشتم. مثل من نبودند. محجبه نبودند. ولی دوستان چند ساله بودیم باهم. آن شب حتی همان دوستان هم هل هلکی سلام کردند و از ما گذشتند. بر ما چه گذشته این سالها؟ چرا من تبدیل شده ام به نماد نفرت انگیز آن نظام؟ چرا من شده ام قاتل پدرانشان؟ مامور مخفی ی سفارتشان؟ آن آدم های به قول تو شیکان پیکان و امروزی چه فرقی دارند با آن 2-3 تا فروشنده سوپر خوراک و مغازه های اطرافش که من 1 بار بیشتر ازشان خرید نکرده ام آن هم با دعوا. چرا اینهمه ادعای خارجی بودگی شان گوش فلک را کرکرده ولی حتی بلد نیستند "ادا"ی این خارجی ها را در بیاوردند که همیشه به عرض شانه لبخندی --هرچند زورکی-- تحویل بدهند که ادعای مالتی کالچرال بونشان را یک جوری به من ثابت کرده باشند. چرا ازمیراث مدرنیته فقط چپ چپ نگاه کردن به معتقدان ادیان (تو بخوان اسلام) را به ارث برده اند؟ من جامعه شناسی خوانده ام ولی هنوز تا حرفه ای بحث کردن و عمل کردنم بسی فاصله دارم. آنچه یوسف اباذری همواره در گوشمان می خواند-- "عینیت" جامعه شناختی — را هنوز ندارم. ولی آن شب بر من سخت گذشت. آن شب بعد از یک ددلاین خفن بکوب آمده بودم تورنتو که با یک مشت ایرانی دیگر از موسیقی شالوده شکنانه ی نامجو لذت ببرم. البته این اولین باری بود که در کانادا در یک کنسرت ایرانی شرکت می کردم و البته تجربه ی دلنشینی هم نبود برایم؛ نه من باب محتوا و اجرا من باب همان "تیغ نگاهها". تیغی که درک نمی کنم چرا بر رویم کشیده اند. من ای که مثل خودشان ساکن این ور آبم. مثل خیلی هاشان دانشجو ام. مثل خیلی هاشان از زور چپان کردن قاعده و قانون فراریم (بخصوص که برپایه ی دین باشد). با هر خبر بگیر و ببندی از یران دلم لرزیده است. با هر نشانی از تندخویی حکومت و حکومت گران ایران در برخورد با شهروندان ضعف اعصاب گرفته ام. من نمی گویم ضدیتی با آن نظام دارم که ندارم و البته انتقاد دارم؛ زیاد. ولی کاش همان ها که آنطور با  نگاه و رفتارشان من را زدند یک لحظه فکر میکردند "این موسیقی نامجو" حتی برای این دخترک محجبه هم یک چیزی داشته که کشاندتش اینجا. او هم شاید لذت می برد از "ترنج" از "بیابان" و از هزارتا چیز دیگر. نامجو را ملک طلق خود دانستن مثل خیلی چیزهای دیگر بدجوری آن شب می زد توی ذوقم. من توی آن سالن نه احساس ناراحتی می کردم از اینکه ملت رفتند و آمدند و با واین گلویشان را تر کردند. نه می خواستم کسی را به دین مبین هدایت کنم. نه می خواستم گزارش محرمانه ای برای سفارت ایران مخابره کنم. نه قراربود راپورت و آمار نامجو را به کسی بدهم. و نه هیچ چیز دیگر. آمده بودم کنسرت. آمده بودم دم عیدی دل خودم را شاد کنم.   

واما تصویر بودا ای که در بامیان فرو ریخت. آن هم در ذهنم تکرار می شود من باب همان تکه ی اجرای گوسفندی. من هنوز یاد نگرفته ام چطور و چگونه با این موقعیت ها برخورد کنم. من ای که بچه مذهبی بوده ام هیچ گاه به خودم اجازه نداده ام رفتاری از خود بروز دهم که مخاطبم حمل بر بی احترامی کرده باشد (یا حداقل دانسته و از روی قصد نکرده ام این کار را). حتی اگر علیه دین من گفته باشد و عمل کرده باشد. نامجو را من آن شب عصبانی یافتم. منظورم ازعصبانی این نیست که از دست کسی یا چیزی آن شب خاص ناراحت یا عصبانی بود. منظورم به کل شخصیتش است. و من به او حق می دهم. من هم اگر خواننده ای بودم و هر روز گیر و واگیر داشتم از بالا و با بالا و همیشه در حول و ولای آن قدرت بالای سر، حتماً عصبانی می بودم. حتماً عصبانی تر از او حتی. ولی چیزی را که نفهمیدم همان بود که آن روز در بامیان هم نفهمیدم. بودا را چرا نابود کرد طالبان؟ بت بود؟ نماد کفر و شرک بود؟ شیء تایید کننده ی عده ای از خدا بی خبر بود؟ عکس العملشان چه بود؟ ویرانش کردند. که چه؟ آن نماد کفر دیگر نباشد. که آن بت پرستها حساب کار دستشان بیاید که دلشان خنک شود که دین خدا (و قوانین خودشان) را اجرا کرده باشند. نامجو چه کرد؟ آن شب چه شبی بود؟ شبی که جمهوری اسلامی اسمش را گذاشته آغاز هفته ی وحدت (تولد پیامبر به روایت شیعه و سنی). نامجو هم دستش را گذاشت روی همان نماد. هم او که مبنای دین من (والبته جمهوری اسلامی) است. هم او که جمهوری اسلامی قدرتش را و پذیرفته شدنش را از او گرفته. راستش من خیلی راحت تر با "آن تکه" کنار می آمدم اگر نامجو توضیح نمی داد که کی گوسفند بوده و کی چوپان و منظور چه بوده اصلاً. می توانستم برای خودم ببافم که اثر هنری لزوماً معنای واحد ندارد. می توانستم فکر کنم لزوماً صدای گوسفند توهین به کسی نیست. همان طور که سر "والضحی"اش گفته بودم چه کسی می تواند قانون بگذارد که چه کسی قرآن بخواند چه کسی نخواند. چه کسی این آتوریته را دارد که بگوید قرآن باید با چه لحنی خوانده شود؟ چه فرق می کند تکرار لغوی نامجو با تکرار قراء مصری؟ چه فرقی می کند تغییر لحن هاشان باهم؟ چه کسی می تواند بگوید قرآن این طور "باید" خوانده شود نه آنطور؟ مثل این است که بگویی آدم بد صدا نباید اصلاً قرآن بخواند چون به قرآن توهین می شود. من این آتوریته های مجازی را قبول ندارم. آن شب هم همین طور برخورد کردم ولی بعد از توضیحش فکرکردم این آدم عصبانی چرا دارد همان کاری را با اسلام و محمد (ص) می کند که طالبان با بودا و بوداییان؟    

در باره ی کامنت های این پست: و این اتفاق تازه ای نیست       

۱۹ فروردين ۸۸ ، ۲۳:۰۶ ۴۹ نظر

یک صدایی توی سرم می گوید بچه جان سنگ بزرگ نشانه نزدن است. البته این بچه جان تا حالا تو بحر این نرفته بود که آقای دوستدار هم دارد روی این موضوع کار می‌کند. ولی‌ ندیده‌ام که بحث گفتمان مذهبی‌ را وارد قصه‌اش کرده باشد. چیز‌هایی‌ که ازش خواند‌ه ام بیشتر به مباحث زبان و قدرت مربود میشود و البته ابتذال وبلاگی. فکر کنم سیما هم روی وبلاگستان کار میکرد. دیگه کی‌؟

-----

من همین الان فهمیدم که از فردا ما 3 روز تعطیلیم. چرا من فکر می‌کردم ایستر ۲۲ ایپیریله امسال؟ حالا من چه برنامه‌ای بریزم برا این 3 روز با این همه درس و مشخ؟ کاش یه جایی میرفتیم سفری چیزی.

پ.ن: "بی وتن" ادامه دارد. غصب کرده است ذهن و زندگی را فعلاً. گاهی نمکش زیاد می شود گاهی ادویه اش. گاهی تکراری است صحنه هایش. ولی خوب است؛ حتی شاید بیش از آنچه فکر می کردم. آنقدر ریز دغدغه های امثال ما را تصویر می کند که کم می آورم. 

۱۹ فروردين ۸۸ ، ۲۲:۰۷ ۰ نظر

وی افزود: خوب است که این "اورکات" مثل "فیس بوک" طرفدار ندارد و ملت برای وارد شدن بهش سر و دست نمی شکنند و گرنه باید این پروفایل را هم منهدم می کردیم. 


پ.ن: فصل "زبان" بی وتن آنقدر که باید، نچسبید. و اینکه کلاً حس "هر لحظه به شکلی بت عیار برآمد" می دهد این همه شباهت ارمیا و علی و ارمیا. سهراب و درویش مصطفی و خیلی های دیگر. 

۱۹ فروردين ۸۸ ، ۰۳:۳۶ ۱ نظر

برف می بارد. برف. تند و یخی. 

تولد وحید بود امروز زیر این برف.

۱۷ فروردين ۸۸ ، ۱۰:۰۰ ۳ نظر
همین است. مثل بقیه ی کارهای مسخره این دنیا. یک ورقه ی زپرتی که گم شده و روی اعصاب است. 3 سال است روی اعصاب است. یک ورقه ی رنگ و رو رفته ی زرد، سند ورود من به کانادا. گم شده و من نمی توانم هیچ غلطی بکنم برای تبدیل وضعیتم از مهاجر به سیتیزن تا وقتی آن برگه پیدا نشده. می دانی اصلاً قصه این نیست. قصه این است که من سابقه ی چیزی گم کردن ندارم. قصه این است که این اپلای کردن برای تبدیل شدن به سیتیزن کانادا را از اول هم دوست نداشته ام. قصه این است که از همان اول هم لجم می گرفته از این کار. قصه این است که ... چاره ای هم ندارم جز پیدا کردن و اپلای کردن...

-----------------------

گفتم که "بی وتن" را شروع می کنم. شروع کرده ام و هر 20 -30 صفحه بسته امش. می خوانم می خوانم می خوانم یکهو می بینم "من او" را سیر می کنم عوض "بی وتن"؛ صفحه ها را بر میگردم.

۱۶ فروردين ۸۸ ، ۰۲:۵۸ ۴ نظر
مزه اش آشناست. مزه اش خوش است. مزه اش لذت بخش است ولی آمیخته با افسوس. یادش که می افتی مدام عمق لذتش را به یاد می آوری. سنگینی اش حالا برایت بی معنی است. حالا فقط دلت می خواهد کاش باز هم جایی در این دنیا، سالی از این سالها دوباره کلاسی این چنینی با یک استاد پرو پیمان و مسئولیت پذیر و باهوش و اطلاعات در سطح خدا به تورت بخورد.

مزه ی تمام شدن درس "جامعه شناسی دین" با "داگلاس کوئــَن" هم مزه ی تمام شدن "فرهنگ عامه/عمومی(؟)" با "مایکل اتکینسون" بود. 

۱۳ فروردين ۸۸ ، ۰۲:۴۷ ۰ نظر
بارها اتفاق افتاده که یکی از همین بر و بچه های کانادایی سرزده وارد اتاق کارم شده و پرسیده "ظهر" شده؟ و من به جای اینکه به ساعتم نگاه کنم به این آیکون کوچک پایین صفحه ی مانیتورم که اوقات شرعی را نشان می دهد نگاه کرده ام و جواب داده ام که شده یا نه. بعد که طرف رفته دویده ام دنبالش که شرمنده اگر منظورت از ظهر ساعت 12 است که شده و گذشته (مثلاً). حکایتی شده این ساعت های ما. ظهر برای من ظهر شرعی است که متغییر است ساعتش. برای این دوستان ساعت 12، ظهر است؛ توی هر فصلی و هر جایی. این تفاوت را دوست دارم. نه به خاطر پشتوانه ی معنوی اش؛ به خاطر پیوند واقعیش با طبیعت، با خورشید، با حرکت زمین. یک جور احساس وحدت با کل کائنات درش مستتر است. مثل قوانین اجتماعی، مجازی نیست.
۱۲ فروردين ۸۸ ، ۲۰:۳۴ ۱ نظر
به قول تو این هم یک جور "آئین فردی" است دیگر. که هر سال همین موقع ها تلفن به دست، به این آژانس و آن یکی و آن دیگری زنگ می زدم و قیمت بلیط می گرفتم در حالی که 7- 8 تا صفحه ی flight to Iran هم برای خودم باز کرده بودم، هر چه آن پشت خطی ام می گفت با نتایج آن جستجو برای بلیط ارزانتر کنار هم می چیدم و تند تند توی همان دفتر کرم رنگ کوچک می نوشتم. کی- ال - ام 5 ساعت و نیم ترانزیت: n دلار، بریتیش ایرویز 7 ساعت ترانزیت: n +1  دلار. ایران ایر؟ حالا یک قیمت بده تا فکر کنم راجع بهش. لوفتانزا؟ این فصلش گران است. ایرفرنس هم که پرواز هایش را کنسل کرده. آن هواپیما های درب و داغان روسی با 11 ساعت ترانزیت؟ حرفش را هم نزن. آئین فردی است دیگر. حتی حالا که نمی خواهم بروم، از صبح چند باری سراغ این سایت ها رفته ام و قیمت پرواز تورنتو - تهران گرفته ام.
۱۲ فروردين ۸۸ ، ۰۰:۴۸ ۱ نظر
حالا تو یک روز در میان از اولان‌باتور و قراقوروم عکس بگذار و من یادم رفته باشد که اصلاً هم‌چین جایی هم در دنیا وجود داشته است. و آن‌قدر زل بزنم به آن عکس ها که از قرنیه و عنبیه و چندتا "- ایه" دیگر چشمهایم بگذرند برسند به ته ته روحم. بعد من می خوابم و خواب می بینم که یک روز آفتابی بهاری با یک بغل کتاب و گرسنه، توی یک صحرای سبز بدون درخت دور و بر قراقروم، همین‌طور که پیاده راه می رفته ام، یک کافه‌ی سر راهی پیدا کرده ام با میز و صندلی های چوبی دست‌ساز، که سفید و آبی و تنبلانه رنگ شده اند و روزگار، گوشه و کنار رنگ‌هایشان را برده است. تمام فضای غذاخوری، یک سالن نه‌چندان بزرگ نامرتب است که عده ای با هم و عده ای تنها این طرف و آن طرفش نشسته اند. تعدادشان زیاد نیست. آنها که با هم اند گاهی حرف می زنند میان لقمه هایشان. صدای برخورد قاشق و چنگال هایشان را می شنوم و واژه هایشان را که برایم نامفهومند ولی غریب نه. و پیش‌خدمت‌های چشم بادامی با گونه های برآمده و آفتاب سوخته، ظرف غذا در دست در آن سالن روشن از نور روز و بی چراغ در رفت و آمدند. ظرفها همه سفید رنگند و غذای تویشان را یادم نیست. من می روم یک گوشه ای برای خودم میز خالی پیدا می کنم و کتاب ها و کیفم را ولو می کنم رویش که چشمم می افتد به کت تو که روی پشتی ِ‌ صندلی کنارم است. یادم رفت بگویم، از میان صحرا گذشتنه --کمی بعد از دیوار همان صومعه، چند قدم مانده به آن کافه، تو را دیده بودم که بر سر سجاده، رو به یک دشت وسیع، نماز ظهر می خواندی. توی دلم گفته بودم آدم چقدر می تواند خوش‌سلیقه باشد در پیدا کردن جا برای نماز خواندنش؟

پ.ن:‌ عنوان فرعی پست "ماداگاسکار ِلنی" است.

     

۱۰ فروردين ۸۸ ، ۱۹:۱۶ ۴ نظر
باید عمیق‌تر بخوانم به‌تر بنویسم. باید بیش‌تر و به‌تر فکر کنم. باید خوب تر نگاه کنم ... می‌بینی؟ دارد فراموشم می‌شود آرمان هایم. می‌بینی چه چسبیده ام به همین‌ها که دور و برم ریخته است. می‌بینی؟ بعد تا یکی می‌پرسد چرا این‌طور نه، چرا این گزینه نه؟ من یک‌هو یادم می‌افتد به تمام آن‌چه دارد برایم کم‌رنگ می‌شود. شده ام مثل این پاک‌کن های ته‌ِ مدادهای چوبی. می‌نویسم بعد خودم را کم‌رنگ می‌کنم این‌قدر کم‌رنگ تا پاک شود. انگار طبق یک تصمیم‌ِ نامکتوبِ غیر رسمی، شرط کرده ام که خودم را حل کنم در محیط اطرافم، که دیگر قابل شناسایی نباشم، که به چشم نیایم. فاصله ام با آدم‌ها دارد زیاد می شود؛ با نوشته‌ها و نواها و اشیاء کم. با دنیای حقیقی زیاد با مجازی‌اش کم. (این مجاز و حقیقت این دو دنیا مبنایش از چیست؟ کجاست؟ از حواس است مثلاً؟ از نوع ارتباط است؟ از بودن و نبودن است؟ واقعیت است؟ چرا فرقش برایم معلوم نیست؟)
۱۰ فروردين ۸۸ ، ۰۹:۴۱ ۴ نظر

برایت بهتر است از لاک خودت بیایی بیرون. دنیا به همین گوشه که تو نشسته ای درش خلاصه نمی شود. ددلاین هایت روزی تمام می شود و چه بهتر که خوب بگذرد. ولی همه اش این نیست. همه اش این درسی که می خوانی این خنزر پنزرهایی که دور خودت جمع کرده ای نیست. دنیا سهل و ممتنع تر از آن است که فکر می کنی. اول و آخرش معلوم است. توای که باید خودت را این میانه تعریف کنی. گفته اند "صافات" و "یاسین" بخوان؛ گفته اند "مزمل" بخوان طوری که برسد به دست مادرش. پرسیده اند مگر "منتظر" نیستی؟

پ.ن: تو هم بخوان اگر توانستی، خواستی.

۰۳ فروردين ۸۸ ، ۲۰:۲۳ ۲ نظر

می بیند که خیلی بیش از آنچه باید "دارد" و بیش از آنچه فکر می کند "متنعم" است؛ مادی و معنوی. و این می ترساندش. 


۰۳ فروردين ۸۸ ، ۰۳:۳۱ ۰ نظر