مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

۱۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تجربه‌ی مادری» ثبت شده است


این روزها، روزهای آخری‌ست که من در این خانه‌ام. هنوز آن صحنه‌ی اولین ورودم را بهش یادم است. یک خانه‌ شبیه خانه‌‌های توی کارتون‌ها و با بویی غریب. دیوارهای کاغذ دیواری شده و طبقه‌ی زیری که قرار بود چند سال را آن‌جا سپری کنم با در و دیواری آبی رنگ. از در بیسمنت که رفتیم پایین بوی خورش بادمجان می‌آمد. وحید برایم درست کرده بود.
تابستان بود. هوا دم داشت. در دل من چیزی مدام فرو می‌ریخت. خانه ساکت بود. خیابان ساکت بود. شهر ساکت بود. از برج‌سازی افراشته کنار گوش من دیگر خبری نبود از صدای داد و قال کارگرها و فرو ریختن زباله‌های ساختمانی شب و نصفه شب خبری نبود. از پارتی‌های پر سر و صدای طبقه‌ی 14 و 20 خبری نبود. من بودم و یک شهر آرام.
به وحید هم گفته‌ام؛ سال‌های اول زندگی این‌جا را، زندگی دوتایی‌مان را اصلا دوست ندارم. هزار بار هم نوشته‌ام که من از اول هر چیزی بی‌زارم. هر چه گذشت به‌تر شد همه‌چیز. البته این باعث نمی‌شود که نگویم از دیدن خرگوش‌ها و سنجاب‌ها و راکن‌ها و ماهی‌های حیاط چقدر شگفت زده می‌شدم.  از منظره‌ی پشت خانه با آن قطار  3 4 بار در روزش و طبیعت بی‌نظیر تابستاتی این‌جا.
حالا نشسته‌ام روبه‌روی پنجره‌های نشیمن که آفتاب‌گیر است - البته امروز که ابری و بارانی‌ست ولی من خاطره‌ام از این‌ خانه همیشه آفتابی و روشن است. بس‌که خانه‌ی نورگیری‌ست. و من چقدر این پنجر‌ه‌ای که روی سقف رو به آسمان است را همیشه دوست داشته‌ام.
وقتی وحید فارغ‌التحصیل شد و رفت سر کار و تصمیم گرفتیم دیگر اتاق‌های بالا را اجاره ندهیم من اصلا فکر نمی‌کردم این خانه خانه شود. بس‌که دانش‌جوهای بهش جفا کرده بودند. ماه‌ها گذشت تا ما توانستیم خانه را تمیز کنیم و رنگ کنیم که قابل زندگی شود. و هرچه گذشت روزهای به‌تری را تویش تجربه کردیم.
چند روز پیش که این چهار دانشجو باز آمدند اتاق‌های را ببینند که از دو ماه دیگر ساکن شوند این‌جا من به آنی که اتاق آیه را انتخاب کرده بود گفتم به‌ترین و پر انرژی‌ترین اتاق خانه را انتخاب کرده‌ای. خودم فکر کردم یک‌سالی می‌شود که من هربار پایم را گذاشته‌ام به این اتاق از شوق لب‌ریز شده‌ام. چه آن زمان که هنوز رنگش آبی روشن بود چه بعد که برای آیه رنگش کردم، سبز بهاری. روی دیوار روبه رو هم ابر کشیدم. اتاقش شده بود آینه‌ی دنیا. آسمان داشت و زمین داشت و ابر داشت. فقط خورشیدش کم بود که قرار بود مهرناز بیاید با هم بکشیم.
پریروز اتاق را جمع کردم. دلم گرفت. اتاق جدیدش به این بزرگی و نورگیری نیست. رنگش هم باید عوض شود گرچه سبز است آن‌هم. ولی تند است و به کار من نمی‌آید. یادم می‌آید ماه‌های آخر حاملگی ساعت‌ها توی این اتاق برای خودم نشستم و خیال بافتم. ابرها را که می‌کشیدم 7 بار هرکدام را رنگ زدم تا رنگ دل‌خواهم در بیاید. تا همین پریروز هم هر بار ناراحت و گرفته بودم می‌رفتم توی اتاق آیه انرژی می‌گرفتم.
خانه‌ی خوبی بود این‌جا. به قول آدم‌های دور و برمان «پر برکت» بود.
۱۰ بهمن ۹۱ ، ۱۵:۱۴ ۳ نظر
رفتیم سفر. اولین سفر آیه. خیلی هم یهویی. صبح وحید گفت دنبال خانه بگردیم توی اتاوا - گفتم که وحید دارد کارش را عوض می‌کند و می‌رویم اتاوا؟ - من سر ناهار همین‌جوری الکی گوگل کردم. عصر وحید زنگ زد به یکی از مشاورین املاک و برای فردا صبحش قرار گذاشت. دهن من باز مانده بود از این‌همه سرعت در تصمیم‌گیری. خلاصه که ساعت 3 شب رسیدیم اتاوا و خراب شدیم سر مهرناز اینا. دختر تقریبا همه‌ی پنج ساعت راه را خوابید. فردا صبحش قرار بود برویم 12 تا خانه ببینیم که همین‌طوری از روی سایت‌ها برداشته بودیم و املاکیه برایمان وقت گرفته بود.
از 11 صبح تا 4 عصر 11 خانه را دیدیم. دوازدهمی فروش رفته بود. هرکدام حکایتی داشت. ما فقط از روی جیبمان و نزدیکی خانه به محل کار وحید خانه‌ها را انتخاب کرده بودیم. چند تا از خانه‌ها خالی بود. بقیه پر بود؛ یعنی ملت هنوز ساکن بودند درش. بعد من حال می‌کردم که می‌رفتم سرک می‌کشیدم توی خانه‌ی مردم که ببینم چطور زندگی‌شان را چیده‌اند. چه رنگ‌هایی دوست داشته‌اند. حدس بزنم که چه‌کاره‌اند از روی وسایل و مدل چیدمان. حدس بزنم که چند نفرند، بچه دارند ندارند جوانند پیرند و از این چیزها. دو تا از خانه‌ها خوب بود. اولی ایراد بزرگش این بود که حیاطش وصل بود به یک دبستان خیلی بزرگ؛ اتاق خواب‌هایش هم همان سمت بود. هیچ منظره‌ای نداشت جز همان مدرسه. حالا من از منظره که بگذرم، اعصاب درست و درمان برای سر و صدا ندارم که. همین‌جا هم که هستیم یک دبیرستان هست که پیاده یک ربع با ما فاصله دارد بعد این‌ها که مسابقه‌ی ورزشی‌ای یا جشنی‌ چیزی دارند من سرسام می‌گیرم از صدا. ولی نقشه و اندازه‌ی خانه عالی بود. مخصوصا به درد برنامه‌ی محرم می‌خورد از نظر بزرگی و جاداری.
خانه‌ی دیگر نور پردازیش عالی بود. خانه‌ی بزرگی نیست ولی جا دار است و خوش نقشه. آش‌پزخانه‌اش کوچک است ولی در عوض حیاطش چسبیده به خانه‌های پشتی نیست و یک درخت هم دارد. نظرمان را گرفت. داریم برایش آفر می‌گذاریم به زودی. صاحبش آدم تر و تمیزی به نظر می‌رسید. وسایلش نو بود و مرتب.
خلاصه در همه‌ی این مدت آیه به شدت هم‌کاری کرد و بیش‌ترش را خوابید. سه بار شیر خورد و دو بار جایش عوض شد آن هم در همین خانه‌ی آخری توی اتاقی که تقریبا رنگ اتاق خودش است و مال پسربچه‌‌ای بود.
شب می‌خواستیم برگردیم که باران یخی شروع شد و صبح بعد از نماز راه افتادیم. چون روز بود مجبور شدیم 3 بار نگه داریم و آیه شیر بخورد و خستگی توی کارسیت نشستنش در برود.

IMAG1636-1عکس در ماشین درحال حرکت است. امروز صبح

۲۷ آذر ۹۱ ، ۲۱:۱۰ ۲ نظر

از امروز حافظ خوانی را شروع کردیم. می‌خواستم از همان اولش شروع کنم، گفتم حالا که بار اول است بگذار همین‌طوری باز کنیم ببینم چه می‌آید

خستگان را چو طلب باشد و قوت نبود      گر تو بیداد کنی شرط مروت نبود
ما جفا از تو ندیدیم و تو خود نپسندی         آن چه در مذهب ارباب طریقت نبود
خیره آن دیده که آبش نبرد گریه عشق          تیره آن دل که در او شمع محبت نبود
دولت از مرغ همایون طلب و سایه او         زان که با زاغ و زغن شهپر دولت نبود
گر مدد خواستم از پیر مغان عیب مکن          شیخ ما گفت که در صومعه همت نبود
چون طهارت نبود کعبه و بتخانه یکیست          نبود خیر در آن خانه که عصمت نبود
حافظا علم و ادب ورز که در مجلس شاه          هر که را نیست ادب لایق صحبت نبود

بعد هی اشکم چکید از تصور روزی که آیه دلش گُر گرفته باشد و بیاید با من حرف بزند و من آرام نگاهش کنم و ذوقم را مخفی کنم.

۲۴ آذر ۹۱ ، ۱۴:۰۱ ۰ نظر
امروز از صبح مهمان‌ها با وحید رفته‌اند بیرون و تا شب بر نمی‌گردند. از صبح من و دختر تنهایی صفا کرده‌ایم. او شیر خورده‌است، خوابیده‌است و من در همین فاصله‌ها ایمیل‌هایم را چک کرده‌ام، کتاب خوانده‌ام، دور و برم را جمع و جور کرده‌ام و چند وعده خوراکی خورده‌ام (نخند؛ وقت غذا خوردن که پیدا نمی‌کند آدم به این سادگی). بعد از هر شیر دادن هم با آیه حرف زده‌ایم و خندیده‌ایم و حرکات محیرالعقول انجام داده‌ایم.
دارد خوش می‌گذرد این طوری دوتایی.
۱۶ آذر ۹۱ ، ۱۶:۰۳ ۳ نظر
علت‌های معنوی و معرفت‌شناختی این آیة‌الکرسی و چهارقل خواندن در گوش آیه وقت خواب کردنش به کنار، کی می‌تواند آن حس برخورد لب‌های من با موها و گونه و گوش آیه را وصف کند وقت زمزمه؟ حتی اگر آن علت‌ها هم نباشد به هر حال من بهانه‌ای و راهی پیدا کرده‌ام که دختر را از این‌که هست به خودم نزدیک‌تر کنم.
۱۳ آذر ۹۱ ، ۱۲:۵۹ ۰ نظر
شما نمی‌دانید ولی من هنوز دختر را که می‌گیرم بغلم یا کنارش می‌خوابم باورم نمی‌شود که این بچه‌ی من است و از شکم من آمده بیرون. بعد اینقدر ذوق می‌کنم که اشکم در می‌آید از بس دوستش دارم. یک حس کُشنده‌ای است اصلا. حس چسب‌ناکی که هر روز قدرت چسبندگی‌اش بیش‌تر می‌شود. یعنی آدم یک‌هو به خودش می‌آید می‌بیند که دوست ندارد بچه‌اش را حتی دست هم‌سرش بدهد برای چند لحظه. بعد هی باید بزند توی سر خودش که وابستگی به بچه و از کار بی‌کار شدن یک‌طرف، «یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لَا تُلْهِکُمْ أَمْوَالُکُمْ وَلَا أَوْلَادُکُمْ عَن ذِکْرِ اللَّـهِ ۚ وَمَن یَفْعَلْ ذَٰلِکَ فَأُولَـٰئِکَ هُمُ الْخَاسِرُونَ» هم یک‌طرف دیگر؛ وقتی «همه»‌ی فکر و ذکرت بشود این نیم وجب بچه. دائم هم یاد آن لحظه‌ی اولی می‌افتم که دیدمش. روی قفسه‌ی سینه‌ام بود و سرش را بالا گرفته بود و زل زده بود به من. همه‌ی صورتش چشم‌های سیاه و درشت و کشیده‌اش بود؛ جذبه‌ی چشم‌های خودم را داشت آن موقع. صورتش خیلی غریب و ناآشنا بود. آدمی‌زاد است دیگر هزارجور خیال بافته راجع به قیافه‌ی بچه‌اش که هیچ‌کدام سرسوزنی شبیه واقعیت نیست. خلاقیت ما در برابر عظمت آفرینش خدا خنده‌دار است فقط.
 
۱۰ آذر ۹۱ ، ۰۷:۰۸ ۱ نظر
گاهی نوک انگشتانم را می‌کشم به صورت دختر یا صورتم را می‌چسبانم به صورتش و باورم نمی‌شود که وجود خارجی دارد. از بس جنسش این دنیایی نیست.
۱۰ آبان ۹۱ ، ۱۵:۰۰ ۰ نظر
آدم‌ها زود فراموش می‌کنند. زن‌ها زودتر و بیش‌تر. از دور و بری‌هایم از هرکس که می‌پرسم یا حرفش پیش می‌آید کسی یادش نیست که هفته‌های آخر حاملگی‌ش چقدر دردناک و کسالت‌آور بوده. تقرییا هیچ‌کس یادش نمی‌آید که تحمل کردن وزن حداقل 15 کیلویی حجم شکم روی ستون فقرات چه سخت است. هیچ‌کس یادش نمی‌آید که سنگینی این حجم روی استخوان‌های لگن است و با هر تکان بچه چطور ممکن است از درد رنگت بپرد. یا این‌که چطور شب‌ها نمی‌توانستند از همین دردها بخوابند و این دنده به آن دنده‌ شدنشان مصیبت عظمایی بوده برای خودش.
مادر‌ها موجودات غریبی‌اند. دردهای جسمی‌شان را همین‌که بچه بیاید توی بغلشان و دهنش را مثل ماهی باز و بسته کند یادشان می‌رود. شاید حتی قبل‌ترش؛ مثل من که یادم رفته ماه سوم و چهارم تهوع و دل‌پیچه از صبح تا شب حتی توی خواب رهام نمی‌کرد. واقعا یادم رفته چه حالی داشتم آن روزها. این روزها هم تمام می‌شود و من شاید دل‌تنگشان شوم. دل‌تنگ این‌که شب‌ها با پنج شش بالش برای خودم شیبی درست می‌کنم که بتوانم چند ساعت بخوابم. دل‌تنگ این روزها که هورمون‌هایم اصلا متعادل کار نمی‌کند. دل‌تنگ همین ساعت‌هایی که به خودم قول می‌دهم تا این‌کتابه تمام نشده نمی‌خوابم ولی بیش‌‌تر از چند صفحه دوام نمی‌آورم. دل‌تنگ این روزهایی که ساعت‌هایش کند می‌گذرد ولی زود تمام می‌شود. دل‌تنگ این بی‌حوصلگی‌‌ام.
۲۸ مهر ۹۱ ، ۰۰:۲۸ ۰ نظر
منتظر بودن خودش «کار» است. یعنی صبح تا شب وقتت را می‌گیرد. تمام این 9 ماه من منتظر بوده‌ام و حالا اوج انتظار است. انتظاری که نمی‌دانی بعدش چیست. یعنی از زبان این و آن شنیده‌ای ولی از آن چیزهایی‌ست که اگر خودت تجربه‌اش نکنی کنه مطلب را درک نمی‌کنی. خلاصه این روزهای من به منتظر نشستن می‌گذرد. برای این‌که سختم نباشد سریال می‌بینم گاهی. آن اول دسپرت هاوس‌وایوز دیدم که یادم برود حالت تهوع و سرگیجه و این‌ها را. بعد یک‌مدتی گود وایف و بیگ‌بنگ تئوری شروع کردم که به دلم ننشست. آخرش آمدم سر فرندز که هی بی سر و ته و تکه‌پاره دیده‌بودمش و زمانی به نظر می‌آمد که برای من «زیادی» عریان است زبانش.
حالا که می‌بینم به نظرم مثل بقیه‌ی چیزهاست. از تاثیرات زبانی‌ش که بگذریم، همین آشنا شدن با فرهنگ جامعه‌ای که یکی مثل من دارد تویش زندگی می‌کند و کم می‌داند که مردمش چه می‌کنند و چه فکر می‌کنند - البته با اغماض‌ نسبت به تزریق عناصر جذابیت - خوب است. البته آن‌جای دیگر هم نوشته بودم که دسپرت چیز دیگری بود اصلا.
از کارهای دیگری که کردم حمله به رمان‌های فارسی بود که سال‌ها روی هم تلنبار شده بود و یکی‌یکی خواندمشان و حالا دیگر خوصله ندارم. یا شاید هم دارم ولی عذاب وجدان هم دارم. یعنی رمان و داستان خب خوب است. اصلا من فکر می‌کنم ارزش دارد که آدم کار و زندگیش را بگذارد زمین و کلا فقط رمان و داستان بخواند. ولی من به خودم قول داده بودم یک‌سری متن‌های و کتاب‌ها و وبلاگ‌های تخصصی کار و رشته‌ی خودم را بعد از دفاع بخوانم. خب این را هم شروع کردم. اول رفتم یاد گرفتم که چطور آدم از گوگل‌ریدر مطالب را منتقل می‌کند روی کیندل بعد مثل بولدوزر شروع کردم به خواندن.  همین‌ها فقط نبود. یک‌سری آیه و سوره و دعا هم بود که باید سر فرصت تفسیر‌هایشان را می‌خواندم. آن‌ها را هم شروع کردم.
نکته‌ی‌ دیگر این روزهایم این است که من تمام این 9 ماه هورمون‌هام طوری کار کرده بود که در یک خوشی و شادی دل‌انگیزی غرق شده بودم. یعنی حالا هم هستم. البته به هر حال یکی از دلایل شادی هم فقط هورمون نبود. همین صرف اعطای این نعمت باعث ذوق‌زدگی مفرط می‌شد و می‌شود. ولی به هر حال آدمی که من باشم زمینه‌ی اخلاقیش این‌طور دل‌به‌نشاط بودن نیست. یک چیزی درونش تکان خورده که این‌طور شده. ولی این‌روزها حالم متغییر است. معلوم نیست چرا عصبانیم در این لحظه، چرا غمیگینم یک ساعت بعد. چرا می‌خواهم تنها باشم دائم. چرا چند لحظه بعد دلم می‌خواهد وحید باشد؛ خانه‌ی مامان‌اینا باشم. خلاصه که این ماه آخر، این هفته‌های آخر سنگینی و دردهایش یک‌طرف، عدم اعتدال احساسی و رفتاریش هم یک‌طرف دیگر.
الان هم نمی‌دانم دعا کنم زودتر این بچه بیاید بیرون یا فعلا باشد تا من با خودم کنار بیایم. حس می‌کنم دخترک قسمت میانی بدن من را منطقه‌ی خودمختار اعلام کرده و فعلا قصد ندارد منطقه‌ی حفاظت شده‌اش را ترک کند. . امروز سی‌ و نهمین هفته است.
ولی کلا بعد از دفاع حالم خیلی خوب شد.  این‌که بعد از 20 سال درس خواندن، تصمیم گرفتم چرخه را بشکنم حس خوبی‌ست. دارم تازه تازه در وسط 30 سالگی می‌فهمم زندگی خوشی‌های مخفی‌ای دارد که من کم دیده‌بودمش. مخصوصا در زندگی خانوادگی و رابطه‌ام با وحید. گمانم بعد از چند سال که باز برگردم به محیط آکادمیک آدم کاملا متفاوتی باشم.
۱۸ مهر ۹۱ ، ۱۲:۵۴ ۰ نظر
فکر کنم همه‌ی مامان‌ها - مخصوصا آن‌هایی که بار اولشان است - همش‌ دارند برای خودشان خیال می‌بافند که بچه‌شان چه شکلی است و آیا سالم است و همه‌چیز یعنی خوب پیش می‌رود در آینده. من روزها زیاد خیال نمی‌بافم. بیش‌تر عمل‌گرا هستم. مقدمات را برای آمدنت جور می‌کنم. وسایلی که لازم داری را می‌خرم، اتاق را خالی می‌کنم و یا کتاب‌هایی که باید بخوانم برای بیش‌تر دوست شدن باهات و یاد دادن چیزهای خوب و تازه بهت را لیست می‌کنم یا دانلود می‌کنم که بخوانم به زودی.
شب‌ها ولی اوضاع فرق می‌کند. من زیاد خوابت را می‌بینم. چندبار خواب دیده‌ام که این‌قدر خودت را به شکمم فشار دادی که پوستش نازک شد و من دست و پا و حتی صورتت را دیدم. چشم‌هایت مثل چشم‌های خودم درشت بود و موهایت سیاه و پوستت سفید. چندبار خواب دیده‌ام که زودتر از موعد به دنیا آمده‌ای و من با تمام قدرتم می‌خواهم ازت مراقبت کنم. موهایت فرخورده بود. ولی هیچ‌وقت توی خواب نمی‌دانستم که پسری یا دختر. تا خواب امروز صبح بعد از نماز. می‌گویند به خواب بعد از نماز اعتباری نیست. تو زود به دنیا آمده بودی و من بغلت کرده بودم. دختر بودی. این را می‌دانستم. همه می‌دانستند.
دیروز پیش ماما بودم. برایم سونوگرافی نوشت برای سه هفته‌ی دیگر. 25 می.
دلم برای روزی که بغلت کنم قنج می‌رود بچه.
۱۴ ارديبهشت ۹۱ ، ۰۰:۱۴ ۰ نظر
تو هنوز نمی‌دانی ولی من از آن آدم‌هایی هستم که آخر و نتیجه‌ی کارهایی که می‌کنم برایم آن‌قدر‌ها هم مهم نیست. یعنی علاقه به آن کار و هم رضایت شخصی بر طبق نیازهای دینی و دنیایی‌ام برای انجام آن کار کافی‌ست. معمولا حرف مردم برایم کم‌ارزش است و تلاش خودم برایم مهم‌تر است. خلاصه همه‌ی این‌ها را گفتم که برسم به این‌که برعکس همیشه دیشب توی رخت‌خواب به تنها چیزی که فکر می‌کردم آخر این دوره‌ی بارداریم بود. و این‌که چطور محتاج این هستم که به خوبی و سلامت سپری شود و تو آدم سالم و معقولی از کار دربیایی. خودم هم می‌دانم این‌ها که دست من نیست. این‌ها دست خداست. ولی دل من هم این وسط شور می‌زند.
۰۵ ارديبهشت ۹۱ ، ۰۰:۰۹ ۰ نظر
دیروز داشتم این را می‌خواندم و فکر کردم بنویسم برایت. از شرح زیارت عاشورای میرخانی‌است. بعد فکر کردم یعنی کی می‌خوانی تو این‌ها را. نمی‌دانم. ولی احتمالا وقتی می‌خوانی من امیدوار خواهم بود معنی این جملات را بفهمی و زیارت جامعه و عاشورا را خوانده باشی.
«و عندکم ما تزداد الارحام و ما تغیض و علم اینکه طفل در رحم مادر سالم می‌ماند یا خیر، سالم متولد شده و یا سقط می‌شود، نزد شماست و این کنایه به علم امام بما کان و بما یکون الى یوم القیامة دارد. عیاشى از حسین بن خلف روایت می‌کند که گفت از حضرت اباالحسن علیه السلام از قول خداى تعالى سئوال کردم که میفرماید: و ما تسقط من ورقة الا یعلمھا و لا حبة فى ظلمات الارض و لا رطب و لا یابس الا فى کتاب مبین فرمود: ورقه سقط جنین است که قبل از رحم مادر می‌افتد و حبة یعنى طفلى که قبل از ولادت و بعد از دمیدن روح سقط می‌شود و بعد از دمیدن روح سقط می‌شود و رطب یعنى نطفه‌اى که خلقت او تمام نشده و یا بس یعنى طفلى که خلقت او کامل است و کتاب مبین عالم به تمام این‌ھاست.»
۰۴ فروردين ۹۱ ، ۲۳:۵۹ ۰ نظر