مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

ذوق‌مرگی

جمعه, ۱۰ آذر ۱۳۹۱، ۰۷:۰۸ ق.ظ
شما نمی‌دانید ولی من هنوز دختر را که می‌گیرم بغلم یا کنارش می‌خوابم باورم نمی‌شود که این بچه‌ی من است و از شکم من آمده بیرون. بعد اینقدر ذوق می‌کنم که اشکم در می‌آید از بس دوستش دارم. یک حس کُشنده‌ای است اصلا. حس چسب‌ناکی که هر روز قدرت چسبندگی‌اش بیش‌تر می‌شود. یعنی آدم یک‌هو به خودش می‌آید می‌بیند که دوست ندارد بچه‌اش را حتی دست هم‌سرش بدهد برای چند لحظه. بعد هی باید بزند توی سر خودش که وابستگی به بچه و از کار بی‌کار شدن یک‌طرف، «یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لَا تُلْهِکُمْ أَمْوَالُکُمْ وَلَا أَوْلَادُکُمْ عَن ذِکْرِ اللَّـهِ ۚ وَمَن یَفْعَلْ ذَٰلِکَ فَأُولَـٰئِکَ هُمُ الْخَاسِرُونَ» هم یک‌طرف دیگر؛ وقتی «همه»‌ی فکر و ذکرت بشود این نیم وجب بچه. دائم هم یاد آن لحظه‌ی اولی می‌افتم که دیدمش. روی قفسه‌ی سینه‌ام بود و سرش را بالا گرفته بود و زل زده بود به من. همه‌ی صورتش چشم‌های سیاه و درشت و کشیده‌اش بود؛ جذبه‌ی چشم‌های خودم را داشت آن موقع. صورتش خیلی غریب و ناآشنا بود. آدمی‌زاد است دیگر هزارجور خیال بافته راجع به قیافه‌ی بچه‌اش که هیچ‌کدام سرسوزنی شبیه واقعیت نیست. خلاقیت ما در برابر عظمت آفرینش خدا خنده‌دار است فقط.
 

نظرات  (۱)

خیلی حس‌شدنی نوشتید؛ چه‌قدر خوبه که علی‌رغمِ این احساساتْ نگاهِ خداباورانه هم دارید به مسائل. خدا شما و خونواده‌ی‌ محترم‌تونو حفظ‌ کنه به أحسنِ وجوه.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">