انتظار
سه شنبه, ۱۸ مهر ۱۳۹۱، ۱۲:۵۴ ب.ظ
منتظر بودن خودش «کار» است. یعنی صبح تا شب وقتت را میگیرد. تمام این 9 ماه من منتظر بودهام و حالا اوج انتظار است. انتظاری که نمیدانی بعدش چیست. یعنی از زبان این و آن شنیدهای ولی از آن چیزهاییست که اگر خودت تجربهاش نکنی کنه مطلب را درک نمیکنی. خلاصه این روزهای من به منتظر نشستن میگذرد. برای اینکه سختم نباشد سریال میبینم گاهی. آن اول دسپرت هاوسوایوز دیدم که یادم برود حالت تهوع و سرگیجه و اینها را. بعد یکمدتی گود وایف و بیگبنگ تئوری شروع کردم که به دلم ننشست. آخرش آمدم سر فرندز که هی بی سر و ته و تکهپاره دیدهبودمش و زمانی به نظر میآمد که برای من «زیادی» عریان است زبانش.
حالا که میبینم به نظرم مثل بقیهی چیزهاست. از تاثیرات زبانیش که بگذریم، همین آشنا شدن با فرهنگ جامعهای که یکی مثل من دارد تویش زندگی میکند و کم میداند که مردمش چه میکنند و چه فکر میکنند - البته با اغماض نسبت به تزریق عناصر جذابیت - خوب است. البته آنجای دیگر هم نوشته بودم که دسپرت چیز دیگری بود اصلا.
از کارهای دیگری که کردم حمله به رمانهای فارسی بود که سالها روی هم تلنبار شده بود و یکییکی خواندمشان و حالا دیگر خوصله ندارم. یا شاید هم دارم ولی عذاب وجدان هم دارم. یعنی رمان و داستان خب خوب است. اصلا من فکر میکنم ارزش دارد که آدم کار و زندگیش را بگذارد زمین و کلا فقط رمان و داستان بخواند. ولی من به خودم قول داده بودم یکسری متنهای و کتابها و وبلاگهای تخصصی کار و رشتهی خودم را بعد از دفاع بخوانم. خب این را هم شروع کردم. اول رفتم یاد گرفتم که چطور آدم از گوگلریدر مطالب را منتقل میکند روی کیندل بعد مثل بولدوزر شروع کردم به خواندن. همینها فقط نبود. یکسری آیه و سوره و دعا هم بود که باید سر فرصت تفسیرهایشان را میخواندم. آنها را هم شروع کردم.
نکتهی دیگر این روزهایم این است که من تمام این 9 ماه هورمونهام طوری کار کرده بود که در یک خوشی و شادی دلانگیزی غرق شده بودم. یعنی حالا هم هستم. البته به هر حال یکی از دلایل شادی هم فقط هورمون نبود. همین صرف اعطای این نعمت باعث ذوقزدگی مفرط میشد و میشود. ولی به هر حال آدمی که من باشم زمینهی اخلاقیش اینطور دلبهنشاط بودن نیست. یک چیزی درونش تکان خورده که اینطور شده. ولی اینروزها حالم متغییر است. معلوم نیست چرا عصبانیم در این لحظه، چرا غمیگینم یک ساعت بعد. چرا میخواهم تنها باشم دائم. چرا چند لحظه بعد دلم میخواهد وحید باشد؛ خانهی ماماناینا باشم. خلاصه که این ماه آخر، این هفتههای آخر سنگینی و دردهایش یکطرف، عدم اعتدال احساسی و رفتاریش هم یکطرف دیگر.
الان هم نمیدانم دعا کنم زودتر این بچه بیاید بیرون یا فعلا باشد تا من با خودم کنار بیایم. حس میکنم دخترک قسمت میانی بدن من را منطقهی خودمختار اعلام کرده و فعلا قصد ندارد منطقهی حفاظت شدهاش را ترک کند. . امروز سی و نهمین هفته است.
ولی کلا بعد از دفاع حالم خیلی خوب شد. اینکه بعد از 20 سال درس خواندن، تصمیم گرفتم چرخه را بشکنم حس خوبیست. دارم تازه تازه در وسط 30 سالگی میفهمم زندگی خوشیهای مخفیای دارد که من کم دیدهبودمش. مخصوصا در زندگی خانوادگی و رابطهام با وحید. گمانم بعد از چند سال که باز برگردم به محیط آکادمیک آدم کاملا متفاوتی باشم.
حالا که میبینم به نظرم مثل بقیهی چیزهاست. از تاثیرات زبانیش که بگذریم، همین آشنا شدن با فرهنگ جامعهای که یکی مثل من دارد تویش زندگی میکند و کم میداند که مردمش چه میکنند و چه فکر میکنند - البته با اغماض نسبت به تزریق عناصر جذابیت - خوب است. البته آنجای دیگر هم نوشته بودم که دسپرت چیز دیگری بود اصلا.
از کارهای دیگری که کردم حمله به رمانهای فارسی بود که سالها روی هم تلنبار شده بود و یکییکی خواندمشان و حالا دیگر خوصله ندارم. یا شاید هم دارم ولی عذاب وجدان هم دارم. یعنی رمان و داستان خب خوب است. اصلا من فکر میکنم ارزش دارد که آدم کار و زندگیش را بگذارد زمین و کلا فقط رمان و داستان بخواند. ولی من به خودم قول داده بودم یکسری متنهای و کتابها و وبلاگهای تخصصی کار و رشتهی خودم را بعد از دفاع بخوانم. خب این را هم شروع کردم. اول رفتم یاد گرفتم که چطور آدم از گوگلریدر مطالب را منتقل میکند روی کیندل بعد مثل بولدوزر شروع کردم به خواندن. همینها فقط نبود. یکسری آیه و سوره و دعا هم بود که باید سر فرصت تفسیرهایشان را میخواندم. آنها را هم شروع کردم.
نکتهی دیگر این روزهایم این است که من تمام این 9 ماه هورمونهام طوری کار کرده بود که در یک خوشی و شادی دلانگیزی غرق شده بودم. یعنی حالا هم هستم. البته به هر حال یکی از دلایل شادی هم فقط هورمون نبود. همین صرف اعطای این نعمت باعث ذوقزدگی مفرط میشد و میشود. ولی به هر حال آدمی که من باشم زمینهی اخلاقیش اینطور دلبهنشاط بودن نیست. یک چیزی درونش تکان خورده که اینطور شده. ولی اینروزها حالم متغییر است. معلوم نیست چرا عصبانیم در این لحظه، چرا غمیگینم یک ساعت بعد. چرا میخواهم تنها باشم دائم. چرا چند لحظه بعد دلم میخواهد وحید باشد؛ خانهی ماماناینا باشم. خلاصه که این ماه آخر، این هفتههای آخر سنگینی و دردهایش یکطرف، عدم اعتدال احساسی و رفتاریش هم یکطرف دیگر.
الان هم نمیدانم دعا کنم زودتر این بچه بیاید بیرون یا فعلا باشد تا من با خودم کنار بیایم. حس میکنم دخترک قسمت میانی بدن من را منطقهی خودمختار اعلام کرده و فعلا قصد ندارد منطقهی حفاظت شدهاش را ترک کند. . امروز سی و نهمین هفته است.
ولی کلا بعد از دفاع حالم خیلی خوب شد. اینکه بعد از 20 سال درس خواندن، تصمیم گرفتم چرخه را بشکنم حس خوبیست. دارم تازه تازه در وسط 30 سالگی میفهمم زندگی خوشیهای مخفیای دارد که من کم دیدهبودمش. مخصوصا در زندگی خانوادگی و رابطهام با وحید. گمانم بعد از چند سال که باز برگردم به محیط آکادمیک آدم کاملا متفاوتی باشم.
۹۱/۰۷/۱۸