مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

نسیان

جمعه, ۲۸ مهر ۱۳۹۱، ۱۲:۲۸ ق.ظ
آدم‌ها زود فراموش می‌کنند. زن‌ها زودتر و بیش‌تر. از دور و بری‌هایم از هرکس که می‌پرسم یا حرفش پیش می‌آید کسی یادش نیست که هفته‌های آخر حاملگی‌ش چقدر دردناک و کسالت‌آور بوده. تقرییا هیچ‌کس یادش نمی‌آید که تحمل کردن وزن حداقل 15 کیلویی حجم شکم روی ستون فقرات چه سخت است. هیچ‌کس یادش نمی‌آید که سنگینی این حجم روی استخوان‌های لگن است و با هر تکان بچه چطور ممکن است از درد رنگت بپرد. یا این‌که چطور شب‌ها نمی‌توانستند از همین دردها بخوابند و این دنده به آن دنده‌ شدنشان مصیبت عظمایی بوده برای خودش.
مادر‌ها موجودات غریبی‌اند. دردهای جسمی‌شان را همین‌که بچه بیاید توی بغلشان و دهنش را مثل ماهی باز و بسته کند یادشان می‌رود. شاید حتی قبل‌ترش؛ مثل من که یادم رفته ماه سوم و چهارم تهوع و دل‌پیچه از صبح تا شب حتی توی خواب رهام نمی‌کرد. واقعا یادم رفته چه حالی داشتم آن روزها. این روزها هم تمام می‌شود و من شاید دل‌تنگشان شوم. دل‌تنگ این‌که شب‌ها با پنج شش بالش برای خودم شیبی درست می‌کنم که بتوانم چند ساعت بخوابم. دل‌تنگ این روزها که هورمون‌هایم اصلا متعادل کار نمی‌کند. دل‌تنگ همین ساعت‌هایی که به خودم قول می‌دهم تا این‌کتابه تمام نشده نمی‌خوابم ولی بیش‌‌تر از چند صفحه دوام نمی‌آورم. دل‌تنگ این روزهایی که ساعت‌هایش کند می‌گذرد ولی زود تمام می‌شود. دل‌تنگ این بی‌حوصلگی‌‌ام.

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">