میگفت ابراهیم «خلیل الله» است؛ رفیق خداست. میگفت بعد از هر طواف پشت مقام ابراهیم نماز میخوانی و اعلام آرزوی رفاقت میکنی؛ آرزوی یگانگی و برداشته شدن حجابها. یکی از تصویرهای من از این سفر تصویر همین مقام رفاقت است؛ تصویر تک و توک آدمهایی که خیلی زیر پوستی و ناپیدا، جابهجا رفاقتشان با خدا ثابت میشد. یکشب بعد از اتفاقی غریب از یکیشان پرسیدم چطور همچینکاری کردی؟ خندید. از آن خندههایی که گوشهی چشمهاش چروک میافتاد. گفت ما با خدا رفیقیم. از آن روز فکر کردهام همین جاست جایی که باید بهش رسید؛ مقام رفاقت. روز آخری که ازش خداحافظی میکردیم انقدر نعمتهایی را که نمیبینیم برایمان شمرد و بابت هرکدام چشمهاش از خوشی برق زد و شکر گفت که من غصهی دور شدنمان از هم را یادم رفت. خوب همنشینی بود. چقدر خوبی یادم داد. رفاقتش چه حسرت برانگیز بود.