مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

۱۸ مطلب در آذر ۱۳۹۰ ثبت شده است


مقام خُلت

می‌گفت ابراهیم «خلیل الله» است؛ رفیق خداست. می‌گفت بعد از هر طواف پشت مقام ابراهیم نماز می‌خوانی و اعلام آرزوی رفاقت می‌کنی؛ آرزوی یگانگی و برداشته شدن حجاب‌ها. یکی از تصویر‌های من از این سفر تصویر همین مقام رفاقت است؛ تصویر تک و توک آدم‌هایی که خیلی زیر پوستی و ناپیدا، جا‌به‌جا رفاقتشان با خدا ثابت می‌شد. یک‌شب بعد از اتفاقی غریب از یکی‌شان پرسیدم چطور هم‌چین‌کاری کردی؟ خندید. از آن‌ خنده‌هایی که گوشه‌ی چشم‌هاش چروک می‌افتاد. گفت ما با خدا رفیقیم. از آن روز فکر کرده‌ام همین جاست جایی که باید بهش رسید؛ مقام رفاقت. روز آخری که ازش خداحافظی می‌کردیم انقدر نعمت‌هایی را که نمی‌بینیم برایمان شمرد و بابت هرکدام چشم‌هاش از خوشی برق زد و شکر گفت که من غصه‌ی دور شدنمان از هم را یادم رفت. خوب هم‌نشینی‌ بود. چقدر خوبی یادم داد. رفاقتش چه حسرت برانگیز بود. 

۰۶ آذر ۹۰ ، ۱۲:۳۲ ۳ نظر
مقصود

می‌دانی؟ مهم است که کعبه را از نزدیک دیده باشی. همین‌که روزی پنج‌بار به طرفش می‌ایستی، انگیزه‌ی کافی‌ای است برای این‌که کنجکاو دیدارش باشی؛ برای درک ارزشش یا فهم کارکردش و کنه اصالتش. 

کعبه موجود دل‌تنگی‌آوری است. هر چه بیش‌تر ببینیش، تشنه‌تر می‌شوی. در حرم هم که باشی وقتی کمی دور بنشینی، شلوغ که باشد، آدم‌ها زیاد رفت و آمد کنند، یا مثلا مشغول قرآن خواندن باشی، گاهی سرت را بالا می‌آوری، بلند می‌شوی می‌ایستی اصلا، که به‌تر ببینیش. دلت تنگش می‌شود؛ حتی اگر توی خود صحن نشسته باشی.

گفته‌اند کعبه نمودی از عرش خداست که «النظر الی الکعبة، عبادة»1 که «الدخول فی الکعبة، دخول فی رحمة الله ...»2. این‌ چهار دیواری سیاه‌پوش نشانه‌ی خداست؛ خودش آیه است «فِیهِ آیَاتٌ بَیِّنَاتٌ»، امن است «وَمَن دَخَلَهُ کَانَ آمِنًا». من همه‌ی این‌ها را می‌گذارم کنار ادامه‌ی همان حدیث اول «و النظر الی الامام عبادة»، کنار «انا ابن مکة و منی، انا ابن زمزم و الصفا» که گفت: «الأمر بالطواف حول هذه الأحجار مقدمة للحضور عند الإمام»3، چون «تلک الأحجار التی لا تضر و لا تنفع»4 که بدانی همه‌ی حج‌ت دانستن همین‌هاست.  


1. کافی. جلد 4. باب فضل النظر إلى الکعبة. حدیث 56861. 

2. کافی. جلد 4. باب دخول الکعبة. حدیث 8020.

3. بحار،‌ جلد 23،‌ صفحه 224. 

4. نهج‌البلاغه،‌ خطبه‌ی قاصعه (234). 

۰۵ آذر ۹۰ ، ۱۲:۲۶ ۴ نظر
حیّ علی الفلاح

این‌ یکی دیگر تصویر نیست؛ صداست. صدا و لحن اذان گفتن حاج‌آقای نور وقتی نماز‌ها را مجبور می‌شدیم در هتل بخوانیم. این‌طور نبود که دلمان نخواهد یا حس حرم رفتن برای هر نماز را نداشته باشیم. اصلا امکانش تقریبا منتفی است در زمان حج واجب این کار. عمره‌هایی که رفته بودم این‌طور بود که هتل چه دور و چه نزدیک هر 5 وعده را حرم بودیم. این‌بار هم در مدینه اوضاع همین‌طور بود (علت اصلی‌اش نزدیکی بسیار زیاد هتل به حرم هم بود) بعد طبعا فکر می‌کردیم مکه هم همین می‌شود اوضاع. جوانیم، سالمیم، همت می‌کنیم؛ چرا نشود؟ ولی نمی‌شد. اینقدر شلوغ بود و هربار حرم رفتن اینقدر انرژی جسمی‌‌مان را تحلیل می‌برد که باید بر می‌گشتیم و چند ساعت استراحت می‌کردیم؛ دلمان شور اعمال واجب را هم می‌زد در ضمن و این‌که نکند مریضیمان بدتر شود. خلاصه که تمام تلاشمان را هم که می‌کردیم می‌شد 2 نماز واجب در حرم؛ عشاء و صبح. یعنی ساعت حرم رفتن‌مان بعد از نماز مغرب بود تا طلوع آفتاب. نمازهای بعدی را باید با جماعت هتل می‌خواندیم (هنوز دلم نکشیده از چهار روحانی هم‌راه کاروان بنویسم. کارهای خداست دیگر؛ یک‌آن می‌گذاردت در موقعیتی که هیچ باورت نمی‌شده). 

اذان‌های سنتی دل‌نشین آن پیرمرد را می‌گفتم. اذان که تمام می‌شد همان‌طور که پیش‌نماز یواش‌یواش اقامه می‌خواند،‌ پیرمرد با لحن مهربانی می‌گفت عجّلوا بالصلاة قبل الفوت ... «بابا جان»... عجّلوا بالصلاة و التوبة قبل الموت.* دل آدم کنده می‌شد از جا. می‌خواستی تا آخر عمرت دیگر از سر جانماز بلند نشوی. 

* فوت اولی به وقت نماز بر می‌گردد، موت دومی به اجل آدم‌ها. 

۰۴ آذر ۹۰ ، ۱۲:۱۵ ۱ نظر

الحج عرفه

از عرفات نوشتن کار من نیست. این را بعد از این همه باری که تلاش کردم چیزی درخور آن صحرا در آن روز بنویسم و نشد، فهمیدم. شاید هم در ظاهر دست و پا زده‌ام ولی خودم هم می‌دانسته‌ام که «حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست». فقط همین‌ را می‌دانم رفته‌ای عرفات که بفهمی «إِنَّهُ یَعْلَمُ الْجَهْرَ وَمَا یَخْفَىٰ». که غروب عرفه، سبک و آرام، چیزی در دلت تکان خورده؛‌ آن‌گاه که همه مهر عفو خورده‌اند و حسابشان با خدا صفر شده. «تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل». 

۰۳ آذر ۹۰ ، ۱۲:۵۵ ۱ نظر
عالم هشیار

آدم‌ گاهی پیش خودش فکرهایی می‌بافد که یک سر سوزنش هم در برخورد با واقعیت درست از آب در نمی‌آید. در بیش‌تر کتاب‌ها و مقاله‌هایی که راجع به حج خواندم پیش از رفتن، نویسنده جایی اشاره کرده بود که با شروع فصل حج شور و جنبشی در کل دنیا ایجاد می‌شود و چیزهایی از این دست که باورم نمی‌شد. یعنی فکر می‌کردم طبیعتا نویسنده‌ای که در ایران نشسته و فوقش چهار تا کشور مسلمان دیگر را دیده از کجا می‌داند که بقیه‌ی دنیا هم به جنبش در می‌آید در این فصل. راستش حرف‌شان به نظرم بسیار نادقیق می‌آمد. 

شبی که از این‌جا عازم بودیم صف‌های شلوغ و طولانی زائران در فرودگاه پیرسون تورنتو متعجبم کرد. ترک‌ها و ایرانی‌ها و عرب‌ها و خیلی‌های دیگر راهی حج بودند. هیچ وقت سالن اصلی فرودگاه را این همه شلوغ ندیده بودم. توقف بین راه ما فرودگاه استانبول بود. ظهر بود که وارد شدیم. از همان لب هواپیما چشم‌های من از دیدن جمعیت احرام پوشیده‌ی یک دست سفید گرد شده بود. کاروان کاروان زائر از همه‌ جای دنیا وارد می‌شدند؛ خیلی‌شان با دو تکه پارچه‌ی سفید احرامی و یک ساک کوچک. از یکی که از امریکا آمده بود پرسیدم این‌ها چرا از این‌جا لباس احرام پوشیدند گفت خیلی‌هاشان حتی از همان در خانه‌ی‌شان که بیرون می‌آیند به قصد حج، لباس عوض می‌کنند. صحنه‌ی عجیبی بود. فرودگاه زرق و برق دار استانبول و خیل حاجیان سفیدپوش. حتی آن‌جا هم باز فکر نکردم که چقدر حرف نویسنده‌های آن کتاب‌ها درست بوده. تا روزهای مکه که در صحن حرم کاروان‌هایی دیدم از کشور‌هایی که حتی فکرش را نمی‌کردم مثلا مکزیک و برزیل (نه کاروان مسلمانان مهاجر به این کشورها، که اصالتا مکزیکی و برزیلی و غیره) از بیش‌تر کشورهای اروپایی، افریقایی،‌ امریکای جنوبی، جمعیت بسیار زیاد مسلمانان چینی و کل آسیای شرقی، کشورهای شمال دنیا و جنوبش، روسیه و همه‌ی کشور‌های جدا شده‌اش، استرالیا، هند و پاکستان و بنگلادش و افغانستان و ایران و کشورهای عربی هم که گفتن ندارد. ولوله‌ای در عالم افتاده بود انگار. 

۰۲ آذر ۹۰ ، ۱۲:۴۹ ۱ نظر
رزق

یادم نیست آن شب چرا راهم کشیده شد به طبقه‌ی سوم حرم. روز اول یا دوم مکه بود. شاید از شلوغی صحن‌های پایین پناه برده بودم به آن‌جا. شاید هم کنجکاو دیدن کعبه و جمعیت از آن بالا بودم که چه تصویری است؛ ساعت‌ها هم خیره شوی به این حلقه‌های چرخنده و آن خانه سیر نمی‌شوی. خلاصه که من از سمت صفا پله‌ها را گرفتم و رفتم بالا [کدامتان یادتان می‌آید که همان‌ دور و بر، حرم ورودی‌ای داشت به نام باب علی‌بن‌ابی‌طالب که حالا نیست. من چندین بار درها را شمردم و نام‌های‌شان را خواندم. به بهانه‌ی عریض‌سازی مسعی آن در را حذف کرده‌اند، باب بنی‌شیبه - باب‌السلام - را هم]. طبقه‌ی سوم در واقع پشت بام حرم است؛ سقف ندارد یعنی. تمام گوشه و کنار پر از کاروان‌های عربی بود که دور هم دعا می‌خواندند. سرسری داشتم می‌گذشتم که توجهم به دعا خواندن یکی‌شان جلب شد ... مولای یا مولای ... ایستادم. داشت مناجات امیر‌المومنین می‌‌خواند. ندیده‌ بودم هیچ که توی صحن کاروانی با صدای بلند ادعیه‌ی شیعه‌ها را بخواند؛ چه لحن دل‌نشینی‌ هم داشت. یعنی زمان عمره که اصلا بردن مفاتیح داخل حرم،‌ خودش حکایتی‌ است چه برسد به بلند و دست‌جمعی دعا خواندن. حواسم به دور و برم جمع شد تازه. دیدم تا چشم کار می‌کند کاروان‌ها شیعه‌اند؛ عراقی، لبنانی، بحرینی، کویتی ... و جالب این‌که ایرانی‌ها نبودند. اسم کاروان‌هایشان هم که روی نشان‌ها و پرچم‌های‌شان بود دیدنی بود:‌ الزهرا، الباقر، الرضا، الکاظم، المصطفی ...

دیگر فهمیده بودم هر شب بعد از نماز عشاء حدود ساعت 10 قرارشان همان‌جاست. می‌آمدند گُله‌گُله می‌نشستند، مناجات می‌خواندند. وسطش ذکر یا علی می‌گرفتند و روضه‌ی امام حسین می‌خواندند. جمعیت خانوم‌هایشان بیش‌تر بود. شیخ‌هایشان لباس رسمی نمی‌پوشیدند. دور و برشان پر بود از ماموران لباس شخصی سعودی که کسی محلشان نمی‌داد. حال دعا خواندن و های‌های گریه‌شان برای آزادی زندانیانشان و خلاص شدن از شر ظالمان یک طرف، روایاتی که شیخشان می‌خواند یک‌طرف دیگر. از زیباترین چیزهایی که در این سفر شنیدم روایت‌هایی بود که آن چند شب از آن‌ها شنیدم. 

شب اول رفتم کمی دورتر از یک کاروان بحرینی نشستم و دعا را باهاشان خواندم. دخترهای هم‌سن و سال خودم زیر چشمی نگاهم کردند. داشتند حدس می‌زدند کجایی‌ام. چادر سرم نبود. مانتوی عربی و شال داشتم. نمی‌فهمیدند ایرانیم. شب دوم که رفتم زود رسیدم، خودشان هم هنوز جمع نشده بودند. ایستاده بودم که یکی‌شان آمد پرسید دیشب هم این‌جا بودی،‌ اهل کجایی؟ گفتم انگلیسی می‌دانی؟ کمی‌ می‌دانست. من انگلیسی حرف می‌زدم او عربی جواب می‌داد. من را برد بین خودشان. دوست شدیم. چه ساعت‌هایی که با آن‌ها گذشت. چه دل‌تنگ‌شانم. بعد از اعمال دیگر پیدایشان نکردم. 

پ.ن. حج یک دوره‌ی کامل شیعه‌شناسی‌ است. این را روزی خواهم نوشت. 

۰۱ آذر ۹۰ ، ۱۲:۰۱ ۴ نظر