مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

تصویر ۱۲

جمعه, ۴ آذر ۱۳۹۰، ۱۲:۱۵ ب.ظ
حیّ علی الفلاح

این‌ یکی دیگر تصویر نیست؛ صداست. صدا و لحن اذان گفتن حاج‌آقای نور وقتی نماز‌ها را مجبور می‌شدیم در هتل بخوانیم. این‌طور نبود که دلمان نخواهد یا حس حرم رفتن برای هر نماز را نداشته باشیم. اصلا امکانش تقریبا منتفی است در زمان حج واجب این کار. عمره‌هایی که رفته بودم این‌طور بود که هتل چه دور و چه نزدیک هر 5 وعده را حرم بودیم. این‌بار هم در مدینه اوضاع همین‌طور بود (علت اصلی‌اش نزدیکی بسیار زیاد هتل به حرم هم بود) بعد طبعا فکر می‌کردیم مکه هم همین می‌شود اوضاع. جوانیم، سالمیم، همت می‌کنیم؛ چرا نشود؟ ولی نمی‌شد. اینقدر شلوغ بود و هربار حرم رفتن اینقدر انرژی جسمی‌‌مان را تحلیل می‌برد که باید بر می‌گشتیم و چند ساعت استراحت می‌کردیم؛ دلمان شور اعمال واجب را هم می‌زد در ضمن و این‌که نکند مریضیمان بدتر شود. خلاصه که تمام تلاشمان را هم که می‌کردیم می‌شد 2 نماز واجب در حرم؛ عشاء و صبح. یعنی ساعت حرم رفتن‌مان بعد از نماز مغرب بود تا طلوع آفتاب. نمازهای بعدی را باید با جماعت هتل می‌خواندیم (هنوز دلم نکشیده از چهار روحانی هم‌راه کاروان بنویسم. کارهای خداست دیگر؛ یک‌آن می‌گذاردت در موقعیتی که هیچ باورت نمی‌شده). 

اذان‌های سنتی دل‌نشین آن پیرمرد را می‌گفتم. اذان که تمام می‌شد همان‌طور که پیش‌نماز یواش‌یواش اقامه می‌خواند،‌ پیرمرد با لحن مهربانی می‌گفت عجّلوا بالصلاة قبل الفوت ... «بابا جان»... عجّلوا بالصلاة و التوبة قبل الموت.* دل آدم کنده می‌شد از جا. می‌خواستی تا آخر عمرت دیگر از سر جانماز بلند نشوی. 

* فوت اولی به وقت نماز بر می‌گردد، موت دومی به اجل آدم‌ها. 

۹۰/۰۹/۰۴

نظرات  (۱)

دلمون آب شد

جدا از شوخی واقعا برای موقعیت خودم متاسف می شم وقتی اینا رو میخونم (از معدود دفعاتی که آرزو کردم کاش در کشوری بودم که می تونستم امید داشته باشم لااقل تا پیر نشدم تجربیات تصویر شده شما رو داشته باشم) هر چند الان در استانه سی سالگی امیدی ندارم....




همه چیز دست خداست. رفتن و نرفتن هم.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">