مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

تصویر ۹

سه شنبه, ۱ آذر ۱۳۹۰، ۱۲:۰۱ ب.ظ
رزق

یادم نیست آن شب چرا راهم کشیده شد به طبقه‌ی سوم حرم. روز اول یا دوم مکه بود. شاید از شلوغی صحن‌های پایین پناه برده بودم به آن‌جا. شاید هم کنجکاو دیدن کعبه و جمعیت از آن بالا بودم که چه تصویری است؛ ساعت‌ها هم خیره شوی به این حلقه‌های چرخنده و آن خانه سیر نمی‌شوی. خلاصه که من از سمت صفا پله‌ها را گرفتم و رفتم بالا [کدامتان یادتان می‌آید که همان‌ دور و بر، حرم ورودی‌ای داشت به نام باب علی‌بن‌ابی‌طالب که حالا نیست. من چندین بار درها را شمردم و نام‌های‌شان را خواندم. به بهانه‌ی عریض‌سازی مسعی آن در را حذف کرده‌اند، باب بنی‌شیبه - باب‌السلام - را هم]. طبقه‌ی سوم در واقع پشت بام حرم است؛ سقف ندارد یعنی. تمام گوشه و کنار پر از کاروان‌های عربی بود که دور هم دعا می‌خواندند. سرسری داشتم می‌گذشتم که توجهم به دعا خواندن یکی‌شان جلب شد ... مولای یا مولای ... ایستادم. داشت مناجات امیر‌المومنین می‌‌خواند. ندیده‌ بودم هیچ که توی صحن کاروانی با صدای بلند ادعیه‌ی شیعه‌ها را بخواند؛ چه لحن دل‌نشینی‌ هم داشت. یعنی زمان عمره که اصلا بردن مفاتیح داخل حرم،‌ خودش حکایتی‌ است چه برسد به بلند و دست‌جمعی دعا خواندن. حواسم به دور و برم جمع شد تازه. دیدم تا چشم کار می‌کند کاروان‌ها شیعه‌اند؛ عراقی، لبنانی، بحرینی، کویتی ... و جالب این‌که ایرانی‌ها نبودند. اسم کاروان‌هایشان هم که روی نشان‌ها و پرچم‌های‌شان بود دیدنی بود:‌ الزهرا، الباقر، الرضا، الکاظم، المصطفی ...

دیگر فهمیده بودم هر شب بعد از نماز عشاء حدود ساعت 10 قرارشان همان‌جاست. می‌آمدند گُله‌گُله می‌نشستند، مناجات می‌خواندند. وسطش ذکر یا علی می‌گرفتند و روضه‌ی امام حسین می‌خواندند. جمعیت خانوم‌هایشان بیش‌تر بود. شیخ‌هایشان لباس رسمی نمی‌پوشیدند. دور و برشان پر بود از ماموران لباس شخصی سعودی که کسی محلشان نمی‌داد. حال دعا خواندن و های‌های گریه‌شان برای آزادی زندانیانشان و خلاص شدن از شر ظالمان یک طرف، روایاتی که شیخشان می‌خواند یک‌طرف دیگر. از زیباترین چیزهایی که در این سفر شنیدم روایت‌هایی بود که آن چند شب از آن‌ها شنیدم. 

شب اول رفتم کمی دورتر از یک کاروان بحرینی نشستم و دعا را باهاشان خواندم. دخترهای هم‌سن و سال خودم زیر چشمی نگاهم کردند. داشتند حدس می‌زدند کجایی‌ام. چادر سرم نبود. مانتوی عربی و شال داشتم. نمی‌فهمیدند ایرانیم. شب دوم که رفتم زود رسیدم، خودشان هم هنوز جمع نشده بودند. ایستاده بودم که یکی‌شان آمد پرسید دیشب هم این‌جا بودی،‌ اهل کجایی؟ گفتم انگلیسی می‌دانی؟ کمی‌ می‌دانست. من انگلیسی حرف می‌زدم او عربی جواب می‌داد. من را برد بین خودشان. دوست شدیم. چه ساعت‌هایی که با آن‌ها گذشت. چه دل‌تنگ‌شانم. بعد از اعمال دیگر پیدایشان نکردم. 

پ.ن. حج یک دوره‌ی کامل شیعه‌شناسی‌ است. این را روزی خواهم نوشت. 

۹۰/۰۹/۰۱

نظرات  (۴)

سلام
در دنیای مجازی کم اند وبلاگ هایی که بر دلم می نشینند و این لابد به آن معنا است که از دل برنخواسته اند...یا همۀ حرف دل نیستند.
اما باید اعتراف کنم پست های خاطرات حج شما یکی از بهترین پیشنهادهایی است که به من شده...
از آن پیشنهاد هایی که اشک را سرازیر...که نه... دلم را از جا می کند!
صد طوف وصل کردیم در کعبه دل خود
من در مقام هاجر او در سلام سارا!

پاسخ:
پاسخ:
لطقت مستدام. کاش هر سال بچشیم طعم حاجی شدن رو
این خیلی خوب بود.
سلام
شما عربی میدونستید؟
دیشب از سره بی کسی به خدا گفتم، خدایی که دیروز ظهر بهش گفته بودم باهات قهرم، اذیتم میکنی،خلاصه دیشب موقع خواب گفتم مگه میتونم قهر کنم باهات؟ و این قسمت از زیارت ناب و دلربای مولا علی رو با خودم خوندم، مولای یا مولای، انت القوی و انا الضعیف، و هل یرحم الضعیف الا القوی؟...فکرشو نمیکردم امروز قراره به همچین جایی بیام و همچین مطالبی رو بخونم....
بنویس.
یادت نره.




می‌نویسم یادمان نرود

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">