پ.ن. پاییز لعنتی خوشرنگ! دوستت ندارم. برگرد. مضطرب و غمگینم میکنی.
پ.ن. پاییز لعنتی خوشرنگ! دوستت ندارم. برگرد. مضطرب و غمگینم میکنی.
از صبح باز نشسته بودم سر رزومه. به چندجا تلفن کرده بودم بابت پیگیری کارهای اداری. کتابی که دیروز باید تمام میشد را کمی ادامه دادم؛ باز ماند. غمگین بودم، حواسم جمع نبود. کتابه سنگین بود برای حالم. استادم ایمیل زده بود بعد از قرن و اندی. چرا من یک همچین اشتباه فاحشی کردم توی زندگی؟ (از همین جمله پیداست که محتوای ایمیل چی بود.) داشتم خفه میشدم از بغض. رفتم با بچهها مثنوی خواندیم. رسیدیم به بیت
دیدن دیده فزاید عشق را عشق در دیده فزاید صدق را (بیت 3143 اینطورا)
نماندم دانشگاه. برگشتنه توی رودخانهی وسط راه دو تا قزلآلای 50 60 سانتی دیدم. گیر داده بودند به هم برخلاف جریان آب. غازها همچنان هستند و سلطنت بلامنازعهای روی چمنها دارند. سنجابها هم بیشتر شدهاند از وقتی برگها ریخته. غذا کمیاب شده برایشان لابد که چیپس و خرده کاغذهای روی زمین را بو میکشند و میچپانند توی دهنشان. در راهروی ساختمان آخری که روبهروی پارکینگ ماشین است دو سبد تُنُک گل گذاشتهاند از هفتهی پیش. بوی لیلیومها و میخکهایش هنوز مانده گرچه کمی بیحال و روز شدهاند.
باید میرفتم خرید برای مهمانی شنبه. حوصلهاش نبود. خانه که رسیدم گرسنه بودم. پلو و خورشت از پریشب مانده را گرم کردم؛ الان دارم میخورم و یکدستی مینویسم. برنجش را توی قابلمه مسیای که حسین از زنجان فرستاده بود پختم. یکطور بهتری شده بود. کلا هر چیزی تویش پختم بهتر شده. چیلیبین دیشب هم خوب شده بود. چرا درست نکردید تا به حال از اینها؟ زیرهاش را اگر زیادتر بریزید، خوشمزهتر هم میشود.
---
کسی نشسته بود روضه میخواند آن سر دنیا. صداش و نم چشمهاش تا اینجا میرسید. هیچ لحظهای در روز همسنگ این ذکر نبود. دم غروبی باران گرفته.
---
سه هزار میلیارد روز پیش یک سری دانهی گوجه فرنگی کاشتم. از آنهمهای که کاشتم فقط دو تاشان ساقه و برگ و بعد از مدتی هم گلهای زرد کوچک داد. انقدر طول کشید که دیگر ناامید شده بودم. دیشب دیدیم دو تا گوجهی سبز ریز در آمده از یکی از ساقهها. هی خوشحالی. از صبح میروم میآیم فکر میکنم یعنی بزرگ میشوند؟ قرمز میشوند؟ چرا اینقدر دیر؟ حالا ما میرویم اینها میمانند که!
پ. ن. دارم خسته میشوم از اینکه از خودم زیادی مینویسم. گفت «نقش خود خواندی، نقش یار بخوان! ورق خود خواندی، ورق یار بخوان.»
امروز از دکتر برگشتنه خوردم به ترافیک تعطیل شدن مدارس. ساعت از 3 گذشته بود. خیابان گلسگو بسته بود از رفت و آمد بچهها. بچههای 5 6 سالهای که دست پدربزرگ مادربزرگهایشان را محکم گرفته بودند و تند و تند از اتفاقات روز برایشان قصه میساختند. بچههایی که دماغهایشان را چسبانده بودند به پنجرهی اتوبوس زرد مدرسه یا بیحال ولو شده بودند روی صندلیشان. دخترهای 12 13 سالهای که حس بزرگ شدن گرفته بودند و در اکیپهای دوتایی سهتایی از روی برگهای رنگارنگ رد میشدند. پسربچههایی که کولهپشتیهایشان روی زمین میکشید و عمدا صدای خرچخرچ برگها را زیر پایشان در میآوردند. آنها که به سر و کول هم آویزان بودند انگار که انرژیشان تمامی ندارد. یکطور حس خالص زندگی دویده بود زیر پوستم از دیدنشان.
بهترین تجربهی من از کند و کاو در طبیعت همین دیدن شدت آب و رفتن به استقبالش بود. البته اینطور نبود که من از اولش خوشخوشانم باشد. یعنی از همان لحظه که مجبور شدم لباسهای مخصوص را - که چیزی بود بین لباس غواصی و لباس شناهای اسلامی - بپوشم مدام داشتم به لحظهای فکر میکردم که این لباسها را در بیاورم و بروم زیر دوش. بعد از اولین پرش وسط موجهای خروشان یک دوستی عمیق هیجانی بین ما و آب رودخانه ایجاد شد که اصلا یادمان رفت دنیا و مافیها را. از آن بهتر این بود که پارو که تا آن لحظه ابزار اضافی و سختی به نظر میرسید تبدیل شد به ادامهی دستمان؛ وسیلهی اتصالمان به رودخانهای که آب آخر تابستانش گرم و دلبرانه بود. دیدهای توی این فیلمها نشان میدهد قایق یکنفر به سرعت در حالت خطرناکی به سمت آبشاری پیش میرود یک طوری که نفس ببینده بند میآید از بدی موقعیت؟ خب من دیگر آنقدرها هم این صحنه را جدی نمیگیرم از بس که از روی بلندی و صخره پرت شدیم روی بستر پایینی رودخانه در اوج خوشی.
یک جایی هم ایستادیم و پیاده شدیم و نمیدانستیم چرا. از یک کوه مانندی رفتیم بالا. من از یکی از همراهان پرسیدم الان چی؟ به شوخی گفت از روی صخره میپریم پایین. من هم گفتم هههه. هنوز دهنم از هههه بسته نشده بود که شان از بالاترین صخره پرید توی آب و پشتبندش راهنماهای قایقهای دیگر (6 قایق بودیم). من رفتم نگاه کردم از روی آن لبهی تیز، حدود 10 متر ارتفاع بود تا سطح موجهای رودخانه. پریدم! عالی! انگار آیه آمده بود همهی هیجانهای واقعی و کاذب را یکجا خالی کنم در آن ارتفاع. یک بار دیگر هم پریدم. یاد سالهایی افتادم که زیاد شنا میکردم. روزهایی میرسید که میرفتم استخر فقط برای شیرجه از بلندترین دایو؛ چندینبار پشت سر هم با انواع حرکتها خودم را میانداختم وسط آب. دلم تنگ شده بود برای با شتاب آب را شکافتن؛ برای آن لحظهی برخورد با سطح آب و بعد سکوت مطلق. جلوتر وقتی رودخانه باز آرام شد همه در بهت زیبایی و رنگها فرو رفته بودیم. حس پارو زدن حتی نبود دیگر. دنیا باید میایستاد همانجا.