مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

۱۸ مطلب در مهر ۱۳۹۰ ثبت شده است


هر چند وقت یک‌بار از این موسسه‌های خیریه‌ زنگ می‌زنند که اگر لباس یا وسایل خانه‌ی بی مصرف داریم روز مقرر بگذاریم دم در، بیایند ببرند. خیلی سرویس خوبی است. من هم هر چند وقت یک‌بار همه‌ی کمدها و کشو‌ها و بقیه‌ی گوشه‌ کنارها را می‌ریزم بیرون پاک‌سازی می‌کنم. هربار هم نگاهم به این شلوار جینی می‌افتد که از وقتی آمده‌ام این‌جا نپوشیدمش؛ اصلا برا چی آوردمش؟ فقط خدا می‌داند. کهنه و بی‌رنگ و رو شده ولی نمی‌توانم ردش کنم برود. دلم هنوز بندش است. سال نمی‌دانم چند عید نوروز با نفیسه تحت یک شرایط خنده‌دار زمینی رفتیم ترکیه. یک شب بهاری برفی که بیدبید می‌لرزیدیم توی خیابان استقلال رفتیم فروشگاه کنز و من شلوره را همان‌جا خریدم. بعدش دیگر شد رفیق گرمابه و گلستان من البته با یک تای اضافه روی ساق پا. انگار رد روزهای دانش‌کده، کارهای دوست‌داشتنی اعصاب‌خرد کن، و دوستی‌ها و افسردگی‌های آن‌روزها روی تار و پودش مانده. باهاش عاشقی کردم، سفرهای خوب رفتم، بار اول در یک وضعیت غیر مترقبه وحید را دیدم؛ خلاصه که پایه بوده همیشه. دلم نمی‌آید بدهمش به کس دیگری. کی می‌داند چقدر قصه دارد این شلوار؟ (حالا تو بگو از خودت بگذر؛ خاطره‌ها را چه کنم؟)  

پ.ن. پاییز لعنتی خوش‌رنگ! دوستت ندارم. برگرد. مضطرب و غم‌گینم می‌کنی. 

۰۷ مهر ۹۰ ، ۱۵:۴۱ ۴ نظر
بعضی روزها هر چی می‌پوشی به تنت زار می‌زند. دامنه لخ‌لخ می‌کشد روی زمین و تو فکر می‌کنی این که تا دیروز خوب بود قدش. آستین ژاکته را هم مدام باید بدهی بالا. بلند شده انگار، هی می‌آید تا روی حلقه‌ات را می‌گیرد. روسریه هم به هیچ صراطی مستقیم نیست، از این ور و آن ور دستک‌هاش جمع نمی‌شود. زنجیر دور مچ پایت تنگ‌ شده. گردنبندت دارد خفه‌ات می‌کند. بعضی روزها آسمان بازیش می‌گیرد. باران می‌زند، بد و بی‌راه می‌گویی. آفتاب می‌شود، غر می‌زنی. باد می‌آید، فشارت بالا پایین می‌شود. باز ابر می‌شود، اخم می‌کنی. بعضی روزها از شدت غصه، گریه‌ات هم نمی‌آید دیگر... ویرانی. 

از صبح باز نشسته بودم سر رزومه. به چندجا تلفن کرده بودم بابت پی‌گیری کارهای اداری. کتابی که دیروز باید تمام می‌شد را کمی ادامه دادم؛ باز ماند. غمگین بودم، حواسم جمع نبود. کتابه سنگین بود برای حالم. استادم ای‌میل زده بود بعد از قرن و اندی. چرا من یک هم‌چین اشتباه فاحشی کردم توی زندگی؟ (از همین جمله پیداست که محتوای ای‌میل چی بود.) داشتم خفه می‌شدم از بغض. رفتم با بچه‌ها مثنوی خواندیم. رسیدیم به بیت

دیدن دیده فزاید عشق را          عشق در دیده فزاید صدق را  (بیت 3143 این‌طورا)

هه.

نماندم دانش‌گاه. برگشتنه توی رودخانه‌ی وسط راه دو تا قزل‌آلای 50 60 سانتی دیدم. گیر داده بودند به هم برخلاف جریان آب. غازها هم‌چنان هستند و سلطنت بلامنازعه‌ای روی چمن‌ها دارند. سنجاب‌ها هم بیش‌تر شده‌اند از وقتی برگ‌ها ریخته. غذا کم‌یاب شده برایشان لابد که چیپس و خرده کاغذ‌های روی زمین را بو می‌کشند و می‌چپانند توی دهنشان. در راه‌روی ساختمان آخری که روبه‌روی پارکینگ ماشین است دو سبد تُنُک گل گذاشته‌اند از هفته‌ی پیش. بوی لیلیوم‌ها و میخک‌هایش هنوز مانده گرچه کمی بی‌حال و روز شده‌اند. 

باید می‌رفتم خرید برای مهمانی شنبه. حوصله‌اش نبود. خانه که رسیدم گرسنه بودم. پلو و خورشت از پریشب مانده را گرم کردم؛ الان دارم می‌خورم و یک‌دستی می‌نویسم. برنجش را توی قابلمه مسی‌ای که حسین از زنجان فرستاده بود پختم. یک‌طور به‌تری شده بود. کلا هر چیزی تویش پختم به‌تر شده. چیلی‌بین دیشب هم خوب شده بود. چرا درست نکردید تا به حال از این‌ها؟ زیره‌اش را اگر زیادتر بریزید، خوش‌مزه‌تر هم می‌شود.   

۰۷ مهر ۹۰ ، ۰۵:۳۰ ۱ نظر
عین‌القضات گفت: «ای عزیز! بدان که راه خدا نه از جهت راست است و نه از جهت چپ، و نه بالا و نه زیر و نه دور و نه نزدیک. راه خدا در دل است و یک قدم است: دَعْ نَفْسَکَ وَ تَعالِ... ای عزیز! حجّ صورت، کار همه کس باشد، اما حجّ حقیقت نه کار هر کسی باشد. در راه حج، زر و سیم باید فشاندن؛ در راه حق، جان و دل باید فشاندن. این که را مسلّم باشد؟ آن را که از بند جان، برخیزد. مَنِ اسْتَطاعَ اِلَیْهِ سَبیلاً این باشد.»

---

کسی نشسته بود روضه می‌خواند آن سر دنیا. صداش و نم چشم‌هاش تا این‌جا می‌رسید. هیچ لحظه‌ای در روز هم‌سنگ این ذکر نبود. دم غروبی باران گرفته. 


۰۶ مهر ۹۰ ، ۰۶:۵۶ ۱ نظر
هر زمانی یک‌سری مدارک برای زندگی‌ آدم مهم می‌شوند. 7 سال پیش همین روزها من و وحید بدو بدو دنبال جمع و جور کردن یک‌سری مدارک بودیم که نشان دهد ازدواج کرده‌ایم. با یک عجله‌ای عقد محضری‌مان انجام شد تا مدارک را بدهیم برای ترجمه و بفرستیم برای اداره‌ی مهاجرت. یعنی زندگی ما بند آن 2 تا ورق پِرپِری بود. بعد که آمدم این‌جا هی دنبال جمع کردن مدرک برای دانش‌گاه‌ها بودم. بعدترش دنبال جمع کردن مدرک برای سیتیزن‌شیپ. از آن موقع دیگر پیش نیامده بود در به درِ کپی یا اصل مدرکی شوم تا همین امروز. این فریبا چی فکر کرده پیش خودش؟ من ترجمه‌ی گواهی ازدواجم را از کجا بیاورم از بین این همه کاغذ و پوشه؟ چرا باید فکر می‌کردم که باز ممکن است به دردم بخورد که حواسم باشد گمش نکنم؟ (پیداست کلافه شده‌ام؟) البته که پیداش کردیم ولی داشتم فکر می‌کردم یک‌جایی باید همه‌ی این کاغذ بازی‌ها تمام شود دیگر. آدم قرن 21 چرا باید چند ساعت وقت بگذارد دنبال 4 تا ورق بگردد و آدم بعدی هم آن‌ها را بگذارد لای پوشه و مهر بزند رویش که مدارک کامل. واه.   

---

سه هزار میلیارد روز پیش یک سری دانه‌ی گوجه فرنگی کاشتم. از آن‌همه‌‌ای که کاشتم فقط دو تاشان ساقه و برگ و بعد از مدتی هم گل‌های زرد کوچک داد. انقدر طول کشید که دیگر ناامید شده بودم. دیشب دیدیم دو تا گوجه‌ی سبز ریز در آمده از یکی از ساقه‌ها. هی خوش‌حالی. از صبح می‌روم می‌آیم فکر می‌کنم یعنی بزرگ می‌شوند؟ قرمز می‌شوند؟ چرا این‌قدر دیر؟ حالا ما می‌رویم این‌ها می‌مانند که! 

پ. ن. دارم خسته می‌شوم از این‌که از خودم زیادی می‌نویسم. گفت «نقش خود خواندی، نقش یار بخوان! ورق خود خواندی، ورق یار بخوان.» 

۰۵ مهر ۹۰ ، ۱۱:۲۴ ۲ نظر
دیروز حتی با آن‌همه‌ ساعت رانندگی،‌ روز خوبی بود. دیدن مهرناز و خنده‌هاش برای ساخته شدن روزهای بعدی هفته - و بل‌که‌ هم ماه - کافی بود.

امروز از دکتر برگشتنه خوردم به ترافیک تعطیل شدن مدارس. ساعت از 3 گذشته بود. خیابان گلسگو بسته بود از رفت و آمد بچه‌ها. بچه‌های 5 6 ساله‌ای که دست پدربزرگ مادربزرگ‌هایشان را محکم گرفته بودند و تند و تند از اتفاقات روز برایشان قصه می‌ساختند. بچه‌هایی که دماغ‌هایشان را چسبانده بودند به پنجره‌ی اتوبوس زرد مدرسه یا بی‌حال ولو شده بودند روی صندلی‌شان. دخترهای 12 13 ساله‌ای که حس بزرگ شدن گرفته بودند و در اکیپ‌های دوتایی سه‌تایی از روی برگ‌های رنگارنگ رد می‌شدند. پسربچه‌هایی که کوله‌پشتی‌هایشان روی زمین می‌کشید و عمدا صدای خرچ‌خرچ برگ‌ها را زیر پایشان در می‌آوردند. آن‌ها که به سر و کول هم آویزان بودند انگار که انرژی‌شان تمامی ندارد. ‌یک‌طور حس خالص زندگی دویده بود زیر پوستم از دیدنشان.

۰۴ مهر ۹۰ ، ۰۹:۱۸ ۱ نظر
چقدر احتمال دارد شخصیت کتابی که با جمله جمله‌اش صفا کرده‌ای را در یک روز آفتابی روی رودخانه‌ای خروشان، لابه‌لای درخت‌های زرد و نارنجی و طلایی ببینی؟ من امروز از ساعت 10 صبح تا 3 عصر با لنی رفته بودم رفتینگ. اولش که هشت نفره سوار قایق زرد تیوبی شدیم یادمان داد که چطور درست پارو بزنیم، اگر پرت شدیم توی آب چه کنیم، چطور مو به مو حرف‌هایش را موقع شدت گرفتن آب و پرش از صخره‌ها یادمان بماند و غیره. بعد در قسمت آرام رودخانه‌ی اوتاوا، همان‌طور که ما آموزش‌هایش را تمرین می‌کردیم، شان (لنی خودمان) از خودش گفت و از این‌که سال‌هاست توی شهر زندگی نکرده ولی چند وقت یک‌بار می‌رود مامان باباش را می‌بیند و تعجب می‌کند از این‌همه حمله‌ی مبایل و اینترنت و تلویزیون. گفت از هر نوع commitment ای فرار می‌کند (تو بخوان ماداگاسکار) و همه‌ی زمستان‌ را می‌رود اسکی در ارتفاعات. گفت پول خوبی در نمی‌آورد و برایش مهم هم نیست. بیست ساله بود. بعد همین‌طور که این‌ها را می‌گفت رسیدیم به آب‌های تند. 

به‌ترین تجربه‌ی من از کند و کاو در طبیعت همین دیدن شدت آب و رفتن به استقبالش بود. البته این‌طور نبود که من از اولش خوش‌خوشانم باشد. یعنی از همان لحظه که مجبور شدم لباس‌های مخصوص را - که چیزی بود بین لباس غواصی و لباس شناهای اسلامی - بپوشم مدام داشتم به لحظه‌ای فکر می‌کردم که این لباس‌ها را در بیاورم و بروم زیر دوش. بعد از اولین پرش وسط موج‌های خروشان یک دوستی عمیق هیجانی بین ما و آب رودخانه ایجاد شد که اصلا یادمان رفت دنیا و مافیها را. از آن به‌تر این بود که پارو که تا آن لحظه ابزار اضافی و سختی به نظر می‌رسید تبدیل شد به ادامه‌ی دستمان؛ وسیله‌ی اتصالمان به رودخانه‌ای که آب آخر تابستانش گرم و دل‌برانه بود. دیده‌ای توی این فیلم‌ها نشان می‌دهد قایق یک‌نفر به سرعت در حالت خطرناکی به سمت آبشاری پیش می‌رود یک طوری‌ که نفس ببینده بند می‌آید از بدی موقعیت؟ خب من دیگر آن‌قدر‌ها هم این صحنه‌ را جدی نمی‌گیرم از بس که از روی بلندی و صخره پرت شدیم روی بستر پایینی رودخانه در اوج خوشی. 

یک جایی هم ایستادیم و پیاده شدیم و نمی‌دانستیم چرا. از یک کوه مانندی رفتیم بالا. من از یکی از هم‌راهان پرسیدم الان چی؟ به شوخی گفت از روی صخره می‌پریم پایین. من هم گفتم هه‌هه. هنوز دهنم از هه‌هه بسته نشده بود که شان از بالاترین صخره پرید توی آب و پشت‌بندش راه‌نماهای قایق‌های دیگر (6 قایق بودیم). من رفتم نگاه کردم از روی آن لبه‌ی تیز، حدود 10 متر ارتفاع بود تا سطح موج‌های رودخانه. پریدم! عالی! انگار آیه آمده بود همه‌ی هیجان‌های واقعی و کاذب را یک‌جا خالی کنم در آن ارتفاع. یک بار دیگر هم پریدم. یاد سال‌هایی افتادم که زیاد شنا می‌کردم. روزهایی می‌رسید که می‌رفتم استخر فقط برای شیرجه از بلندترین دایو؛ چندین‌بار پشت سر هم با انواع حرکت‌ها خودم را می‌انداختم وسط آب. دلم تنگ شده بود برای با شتاب آب را شکافتن؛ برای آن‌ لحظه‌ی برخورد با سطح آب و بعد سکوت مطلق. جلوتر وقتی رودخانه باز آرام شد همه در بهت زیبایی و رنگ‌ها فرو رفته بودیم. حس پارو زدن حتی نبود دیگر. دنیا باید می‌ایستاد همان‌جا.  

۰۲ مهر ۹۰ ، ۰۷:۵۴ ۲ نظر