مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

۲۹

شنبه, ۲ مهر ۱۳۹۰، ۰۷:۵۴ ق.ظ
چقدر احتمال دارد شخصیت کتابی که با جمله جمله‌اش صفا کرده‌ای را در یک روز آفتابی روی رودخانه‌ای خروشان، لابه‌لای درخت‌های زرد و نارنجی و طلایی ببینی؟ من امروز از ساعت 10 صبح تا 3 عصر با لنی رفته بودم رفتینگ. اولش که هشت نفره سوار قایق زرد تیوبی شدیم یادمان داد که چطور درست پارو بزنیم، اگر پرت شدیم توی آب چه کنیم، چطور مو به مو حرف‌هایش را موقع شدت گرفتن آب و پرش از صخره‌ها یادمان بماند و غیره. بعد در قسمت آرام رودخانه‌ی اوتاوا، همان‌طور که ما آموزش‌هایش را تمرین می‌کردیم، شان (لنی خودمان) از خودش گفت و از این‌که سال‌هاست توی شهر زندگی نکرده ولی چند وقت یک‌بار می‌رود مامان باباش را می‌بیند و تعجب می‌کند از این‌همه حمله‌ی مبایل و اینترنت و تلویزیون. گفت از هر نوع commitment ای فرار می‌کند (تو بخوان ماداگاسکار) و همه‌ی زمستان‌ را می‌رود اسکی در ارتفاعات. گفت پول خوبی در نمی‌آورد و برایش مهم هم نیست. بیست ساله بود. بعد همین‌طور که این‌ها را می‌گفت رسیدیم به آب‌های تند. 

به‌ترین تجربه‌ی من از کند و کاو در طبیعت همین دیدن شدت آب و رفتن به استقبالش بود. البته این‌طور نبود که من از اولش خوش‌خوشانم باشد. یعنی از همان لحظه که مجبور شدم لباس‌های مخصوص را - که چیزی بود بین لباس غواصی و لباس شناهای اسلامی - بپوشم مدام داشتم به لحظه‌ای فکر می‌کردم که این لباس‌ها را در بیاورم و بروم زیر دوش. بعد از اولین پرش وسط موج‌های خروشان یک دوستی عمیق هیجانی بین ما و آب رودخانه ایجاد شد که اصلا یادمان رفت دنیا و مافیها را. از آن به‌تر این بود که پارو که تا آن لحظه ابزار اضافی و سختی به نظر می‌رسید تبدیل شد به ادامه‌ی دستمان؛ وسیله‌ی اتصالمان به رودخانه‌ای که آب آخر تابستانش گرم و دل‌برانه بود. دیده‌ای توی این فیلم‌ها نشان می‌دهد قایق یک‌نفر به سرعت در حالت خطرناکی به سمت آبشاری پیش می‌رود یک طوری‌ که نفس ببینده بند می‌آید از بدی موقعیت؟ خب من دیگر آن‌قدر‌ها هم این صحنه‌ را جدی نمی‌گیرم از بس که از روی بلندی و صخره پرت شدیم روی بستر پایینی رودخانه در اوج خوشی. 

یک جایی هم ایستادیم و پیاده شدیم و نمی‌دانستیم چرا. از یک کوه مانندی رفتیم بالا. من از یکی از هم‌راهان پرسیدم الان چی؟ به شوخی گفت از روی صخره می‌پریم پایین. من هم گفتم هه‌هه. هنوز دهنم از هه‌هه بسته نشده بود که شان از بالاترین صخره پرید توی آب و پشت‌بندش راه‌نماهای قایق‌های دیگر (6 قایق بودیم). من رفتم نگاه کردم از روی آن لبه‌ی تیز، حدود 10 متر ارتفاع بود تا سطح موج‌های رودخانه. پریدم! عالی! انگار آیه آمده بود همه‌ی هیجان‌های واقعی و کاذب را یک‌جا خالی کنم در آن ارتفاع. یک بار دیگر هم پریدم. یاد سال‌هایی افتادم که زیاد شنا می‌کردم. روزهایی می‌رسید که می‌رفتم استخر فقط برای شیرجه از بلندترین دایو؛ چندین‌بار پشت سر هم با انواع حرکت‌ها خودم را می‌انداختم وسط آب. دلم تنگ شده بود برای با شتاب آب را شکافتن؛ برای آن‌ لحظه‌ی برخورد با سطح آب و بعد سکوت مطلق. جلوتر وقتی رودخانه باز آرام شد همه در بهت زیبایی و رنگ‌ها فرو رفته بودیم. حس پارو زدن حتی نبود دیگر. دنیا باید می‌ایستاد همان‌جا.  

۹۰/۰۷/۰۲

نظرات  (۲)

سلام.از پست هیجانات اومدم رسیدم اینجا!
چه حسهای ناب و خوبی... :)

میگم واقعا اگه شما زندگی میکنین، پس ماچیکار میکنیم اینجا!

امیدوارم همیشه شاد و سلامت باشین!
راستی اگر با تبادل لینک داشته باشید باعث افتخاره!!! :)
آآآآآآ؛ عجب دل و جرأتی!




ما رکوردهای بلندتر هم داریم :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">