۲۶
سه شنبه, ۵ مهر ۱۳۹۰، ۱۱:۲۴ ق.ظ
هر زمانی یکسری مدارک برای زندگی آدم مهم میشوند. 7 سال پیش همین روزها من و وحید بدو بدو دنبال جمع و جور کردن یکسری مدارک بودیم که نشان دهد ازدواج کردهایم. با یک عجلهای عقد محضریمان انجام شد تا مدارک را بدهیم برای ترجمه و بفرستیم برای ادارهی مهاجرت. یعنی زندگی ما بند آن 2 تا ورق پِرپِری بود. بعد که آمدم اینجا هی دنبال جمع کردن مدرک برای دانشگاهها بودم. بعدترش دنبال جمع کردن مدرک برای سیتیزنشیپ. از آن موقع دیگر پیش نیامده بود در به درِ کپی یا اصل مدرکی شوم تا همین امروز. این فریبا چی فکر کرده پیش خودش؟ من ترجمهی گواهی ازدواجم را از کجا بیاورم از بین این همه کاغذ و پوشه؟ چرا باید فکر میکردم که باز ممکن است به دردم بخورد که حواسم باشد گمش نکنم؟ (پیداست کلافه شدهام؟) البته که پیداش کردیم ولی داشتم فکر میکردم یکجایی باید همهی این کاغذ بازیها تمام شود دیگر. آدم قرن 21 چرا باید چند ساعت وقت بگذارد دنبال 4 تا ورق بگردد و آدم بعدی هم آنها را بگذارد لای پوشه و مهر بزند رویش که مدارک کامل. واه.
---
سه هزار میلیارد روز پیش یک سری دانهی گوجه فرنگی کاشتم. از آنهمهای که کاشتم فقط دو تاشان ساقه و برگ و بعد از مدتی هم گلهای زرد کوچک داد. انقدر طول کشید که دیگر ناامید شده بودم. دیشب دیدیم دو تا گوجهی سبز ریز در آمده از یکی از ساقهها. هی خوشحالی. از صبح میروم میآیم فکر میکنم یعنی بزرگ میشوند؟ قرمز میشوند؟ چرا اینقدر دیر؟ حالا ما میرویم اینها میمانند که!
پ. ن. دارم خسته میشوم از اینکه از خودم زیادی مینویسم. گفت «نقش خود خواندی، نقش یار بخوان! ورق خود خواندی، ورق یار بخوان.»
۹۰/۰۷/۰۵