۲۷ - ۲۸
دوشنبه, ۴ مهر ۱۳۹۰، ۰۹:۱۸ ق.ظ
دیروز حتی با آنهمه ساعت رانندگی، روز خوبی بود. دیدن مهرناز و خندههاش برای ساخته شدن روزهای بعدی هفته - و بلکه هم ماه - کافی بود.
امروز از دکتر برگشتنه خوردم به ترافیک تعطیل شدن مدارس. ساعت از 3 گذشته بود. خیابان گلسگو بسته بود از رفت و آمد بچهها. بچههای 5 6 سالهای که دست پدربزرگ مادربزرگهایشان را محکم گرفته بودند و تند و تند از اتفاقات روز برایشان قصه میساختند. بچههایی که دماغهایشان را چسبانده بودند به پنجرهی اتوبوس زرد مدرسه یا بیحال ولو شده بودند روی صندلیشان. دخترهای 12 13 سالهای که حس بزرگ شدن گرفته بودند و در اکیپهای دوتایی سهتایی از روی برگهای رنگارنگ رد میشدند. پسربچههایی که کولهپشتیهایشان روی زمین میکشید و عمدا صدای خرچخرچ برگها را زیر پایشان در میآوردند. آنها که به سر و کول هم آویزان بودند انگار که انرژیشان تمامی ندارد. یکطور حس خالص زندگی دویده بود زیر پوستم از دیدنشان.
۹۰/۰۷/۰۴
سلام ما رو به دوستی که دیروز مهمانش بودین هم برسانید. بابا ما اینجا غریب افتادیم ها! :)
آقا اصلا ما میتونیم چیتینگ میکنیم. بعله :)
سلامت باشین. خب بیاین این طرفا. وحید گاهی یهو بیهوا میپرسه چرا به شما نمیگم بیاین. من میگم 3 هزار میلیارد بار گفتهام که. (از صدقه سر دولت خدمتگزار من این رقم خیلی بزرگ رو یاد گرفتهام. قبلش اصلا تو قاموسم نداشتم یک همچین عددی. به چه کارم میاومد آخه؟)