۲۴
از صبح باز نشسته بودم سر رزومه. به چندجا تلفن کرده بودم بابت پیگیری کارهای اداری. کتابی که دیروز باید تمام میشد را کمی ادامه دادم؛ باز ماند. غمگین بودم، حواسم جمع نبود. کتابه سنگین بود برای حالم. استادم ایمیل زده بود بعد از قرن و اندی. چرا من یک همچین اشتباه فاحشی کردم توی زندگی؟ (از همین جمله پیداست که محتوای ایمیل چی بود.) داشتم خفه میشدم از بغض. رفتم با بچهها مثنوی خواندیم. رسیدیم به بیت
دیدن دیده فزاید عشق را عشق در دیده فزاید صدق را (بیت 3143 اینطورا)
نماندم دانشگاه. برگشتنه توی رودخانهی وسط راه دو تا قزلآلای 50 60 سانتی دیدم. گیر داده بودند به هم برخلاف جریان آب. غازها همچنان هستند و سلطنت بلامنازعهای روی چمنها دارند. سنجابها هم بیشتر شدهاند از وقتی برگها ریخته. غذا کمیاب شده برایشان لابد که چیپس و خرده کاغذهای روی زمین را بو میکشند و میچپانند توی دهنشان. در راهروی ساختمان آخری که روبهروی پارکینگ ماشین است دو سبد تُنُک گل گذاشتهاند از هفتهی پیش. بوی لیلیومها و میخکهایش هنوز مانده گرچه کمی بیحال و روز شدهاند.
باید میرفتم خرید برای مهمانی شنبه. حوصلهاش نبود. خانه که رسیدم گرسنه بودم. پلو و خورشت از پریشب مانده را گرم کردم؛ الان دارم میخورم و یکدستی مینویسم. برنجش را توی قابلمه مسیای که حسین از زنجان فرستاده بود پختم. یکطور بهتری شده بود. کلا هر چیزی تویش پختم بهتر شده. چیلیبین دیشب هم خوب شده بود. چرا درست نکردید تا به حال از اینها؟ زیرهاش را اگر زیادتر بریزید، خوشمزهتر هم میشود.
آدم باید زیاد سر خودش رو گرم طبیعت کنه.