مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

۲۴

پنجشنبه, ۷ مهر ۱۳۹۰، ۰۵:۳۰ ق.ظ
بعضی روزها هر چی می‌پوشی به تنت زار می‌زند. دامنه لخ‌لخ می‌کشد روی زمین و تو فکر می‌کنی این که تا دیروز خوب بود قدش. آستین ژاکته را هم مدام باید بدهی بالا. بلند شده انگار، هی می‌آید تا روی حلقه‌ات را می‌گیرد. روسریه هم به هیچ صراطی مستقیم نیست، از این ور و آن ور دستک‌هاش جمع نمی‌شود. زنجیر دور مچ پایت تنگ‌ شده. گردنبندت دارد خفه‌ات می‌کند. بعضی روزها آسمان بازیش می‌گیرد. باران می‌زند، بد و بی‌راه می‌گویی. آفتاب می‌شود، غر می‌زنی. باد می‌آید، فشارت بالا پایین می‌شود. باز ابر می‌شود، اخم می‌کنی. بعضی روزها از شدت غصه، گریه‌ات هم نمی‌آید دیگر... ویرانی. 

از صبح باز نشسته بودم سر رزومه. به چندجا تلفن کرده بودم بابت پی‌گیری کارهای اداری. کتابی که دیروز باید تمام می‌شد را کمی ادامه دادم؛ باز ماند. غمگین بودم، حواسم جمع نبود. کتابه سنگین بود برای حالم. استادم ای‌میل زده بود بعد از قرن و اندی. چرا من یک هم‌چین اشتباه فاحشی کردم توی زندگی؟ (از همین جمله پیداست که محتوای ای‌میل چی بود.) داشتم خفه می‌شدم از بغض. رفتم با بچه‌ها مثنوی خواندیم. رسیدیم به بیت

دیدن دیده فزاید عشق را          عشق در دیده فزاید صدق را  (بیت 3143 این‌طورا)

هه.

نماندم دانش‌گاه. برگشتنه توی رودخانه‌ی وسط راه دو تا قزل‌آلای 50 60 سانتی دیدم. گیر داده بودند به هم برخلاف جریان آب. غازها هم‌چنان هستند و سلطنت بلامنازعه‌ای روی چمن‌ها دارند. سنجاب‌ها هم بیش‌تر شده‌اند از وقتی برگ‌ها ریخته. غذا کم‌یاب شده برایشان لابد که چیپس و خرده کاغذ‌های روی زمین را بو می‌کشند و می‌چپانند توی دهنشان. در راه‌روی ساختمان آخری که روبه‌روی پارکینگ ماشین است دو سبد تُنُک گل گذاشته‌اند از هفته‌ی پیش. بوی لیلیوم‌ها و میخک‌هایش هنوز مانده گرچه کمی بی‌حال و روز شده‌اند. 

باید می‌رفتم خرید برای مهمانی شنبه. حوصله‌اش نبود. خانه که رسیدم گرسنه بودم. پلو و خورشت از پریشب مانده را گرم کردم؛ الان دارم می‌خورم و یک‌دستی می‌نویسم. برنجش را توی قابلمه مسی‌ای که حسین از زنجان فرستاده بود پختم. یک‌طور به‌تری شده بود. کلا هر چیزی تویش پختم به‌تر شده. چیلی‌بین دیشب هم خوب شده بود. چرا درست نکردید تا به حال از این‌ها؟ زیره‌اش را اگر زیادتر بریزید، خوش‌مزه‌تر هم می‌شود.   

۹۰/۰۷/۰۷

نظرات  (۱)

چه حسّ و حالِ خوبی؛ چه باک که بعضی روزها زمین و زمان سرِ یاری ندارند وقتی انسان می‌تونه به این حدّ از زلالی برسه که با طبیعتِ خدا یک‌دل شه و همه رو ببینه. گاهی باید پی.او.وی. را عوض کرد.




آدم باید زیاد سر خودش رو گرم طبیعت کنه.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">