۲۳
پنجشنبه, ۷ مهر ۱۳۹۰، ۰۳:۴۱ ب.ظ
هر چند وقت یکبار از این موسسههای خیریه زنگ میزنند که اگر لباس یا وسایل خانهی بی مصرف داریم روز مقرر بگذاریم دم در، بیایند ببرند. خیلی سرویس خوبی است. من هم هر چند وقت یکبار همهی کمدها و کشوها و بقیهی گوشه کنارها را میریزم بیرون پاکسازی میکنم. هربار هم نگاهم به این شلوار جینی میافتد که از وقتی آمدهام اینجا نپوشیدمش؛ اصلا برا چی آوردمش؟ فقط خدا میداند. کهنه و بیرنگ و رو شده ولی نمیتوانم ردش کنم برود. دلم هنوز بندش است. سال نمیدانم چند عید نوروز با نفیسه تحت یک شرایط خندهدار زمینی رفتیم ترکیه. یک شب بهاری برفی که بیدبید میلرزیدیم توی خیابان استقلال رفتیم فروشگاه کنز و من شلوره را همانجا خریدم. بعدش دیگر شد رفیق گرمابه و گلستان من البته با یک تای اضافه روی ساق پا. انگار رد روزهای دانشکده، کارهای دوستداشتنی اعصابخرد کن، و دوستیها و افسردگیهای آنروزها روی تار و پودش مانده. باهاش عاشقی کردم، سفرهای خوب رفتم، بار اول در یک وضعیت غیر مترقبه وحید را دیدم؛ خلاصه که پایه بوده همیشه. دلم نمیآید بدهمش به کس دیگری. کی میداند چقدر قصه دارد این شلوار؟ (حالا تو بگو از خودت بگذر؛ خاطرهها را چه کنم؟)
پ.ن. پاییز لعنتی خوشرنگ! دوستت ندارم. برگرد. مضطرب و غمگینم میکنی.
۹۰/۰۷/۰۷
آها