مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

۲۳

پنجشنبه, ۷ مهر ۱۳۹۰، ۰۳:۴۱ ب.ظ
هر چند وقت یک‌بار از این موسسه‌های خیریه‌ زنگ می‌زنند که اگر لباس یا وسایل خانه‌ی بی مصرف داریم روز مقرر بگذاریم دم در، بیایند ببرند. خیلی سرویس خوبی است. من هم هر چند وقت یک‌بار همه‌ی کمدها و کشو‌ها و بقیه‌ی گوشه‌ کنارها را می‌ریزم بیرون پاک‌سازی می‌کنم. هربار هم نگاهم به این شلوار جینی می‌افتد که از وقتی آمده‌ام این‌جا نپوشیدمش؛ اصلا برا چی آوردمش؟ فقط خدا می‌داند. کهنه و بی‌رنگ و رو شده ولی نمی‌توانم ردش کنم برود. دلم هنوز بندش است. سال نمی‌دانم چند عید نوروز با نفیسه تحت یک شرایط خنده‌دار زمینی رفتیم ترکیه. یک شب بهاری برفی که بیدبید می‌لرزیدیم توی خیابان استقلال رفتیم فروشگاه کنز و من شلوره را همان‌جا خریدم. بعدش دیگر شد رفیق گرمابه و گلستان من البته با یک تای اضافه روی ساق پا. انگار رد روزهای دانش‌کده، کارهای دوست‌داشتنی اعصاب‌خرد کن، و دوستی‌ها و افسردگی‌های آن‌روزها روی تار و پودش مانده. باهاش عاشقی کردم، سفرهای خوب رفتم، بار اول در یک وضعیت غیر مترقبه وحید را دیدم؛ خلاصه که پایه بوده همیشه. دلم نمی‌آید بدهمش به کس دیگری. کی می‌داند چقدر قصه دارد این شلوار؟ (حالا تو بگو از خودت بگذر؛ خاطره‌ها را چه کنم؟)  

پ.ن. پاییز لعنتی خوش‌رنگ! دوستت ندارم. برگرد. مضطرب و غم‌گینم می‌کنی. 

۹۰/۰۷/۰۷

نظرات  (۴)

که گفتم یک آدمی بود و تیترها و لحن‌شون منو یادِ اون می‌ندازه.




آها
جملاتِ داخلِ پرانتز و پی‌نوشت را دوست دارم و مرا یادِ هم‌آنی که قبلا گفتم می‌اندازد.




همانی‌ که قبلا گفتید چی بود؟
۰۸ مهر ۹۰ ، ۰۱:۲۳ محسن پریژه
هوالحق
سلام
کمک به نیازمندان به هر روشی که باشد زیباست ولی این روش یک پیام را به ناخودآگاه میدهد. دقت کنید هر لوازمی که به دردتان نمی خورد را به نیازمندان دهید.
چه زیبا در اسلام داریم که در زمان کمک نیازمند نباید شما را ببیند و زیر منّتتان رود.
داستان کمک امام رضا را که شنیده اید؟
تاجری خدمت امام زضا (ع) رسید و گفت ای امام من نیازمند نیستم و سرمایه بسیار دارم ولی حالا در راه مانده ام و دستم خالیست کمکی کنید تا بعد به شما بدهم. امام هم کمک را به دست غلامش داد و از لای در به ایشان بدهد تا دیده نشود. تاجر علّت را از غلام خواسته بود که از امام بپرسد و امام هم همین حفاظت از غزّت انسان نیازمند را اشاره کرده بود.
یاحق




سلام
kash hamishe har rooz benevisi na faghat in 40 rooz :(




حالا ناراحت نباش :) شاید بعدش هم نوشتم.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">