مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

مسئله‌ی تعادل

پنجشنبه, ۹ دی ۱۴۰۰، ۰۵:۴۳ ب.ظ

با آیه آمده‌ایم کانادا وسط برف و بوران سرما. آیه از دو هفته پیش از سفر از ذوق برف روی پایش بند نبود. از وقتی کرونا شروع شد سفر هوایی با هم نرفته بودیم. امسال بعد از واکسن و باقی اتفاقات، ما هم مثل بقیه جرئت کردیم سفر کنیم. از روزی که پایم را گذاشته‌ام در این سرما حتی دلم نمی‌خواهد از پنجره بیرون را نگاه کنم. 

نزدیک سه سال بود مهرناز را ندیده بودم. من آدم ارتباط راه دور نیستم. دوستی نزدیک را بلدم. حتی با کسی مثل مهرناز که بیش از بیست سال است دوستیم. من آدم حس چشم‌ها و لحن حرف‌هام. با این‌ها بلدم ارتباط بگیرم. تلفن همچنان منفورترین وسیله‌ی ارتباطی‌ست برام و  زیر بار قوانین نانوشته‌‌ی اپلیکیشن‌های ارتباطی هم نتوانسته‌ام بروم هنوز. 

 

با این تفاسیر هیچ پیش نیامده بود بنشینم با مهرناز حرف بزنم. از این همه بالا پایین شدنم. شاید هم یقین داشتم آنقدر همدیگر را می‌شناسیم که اصلا لازم نیست توضیحی بدهم. مهرناز اولین کسی بود که همان سه سال پیش تصمیم توی سرم را کلمه کردم و براش گفتم. شجاعت به کلمه در آوردنش آن روز اتفاق افتاد. سر آن پروژه‌ی عجیب شهرگردی طولانی بودم. وسط یکی از خیابان‌ها ایستادم و برای مهرناز تعریف کردم که همه چیز تمام شده در درون من. 

 

این‌بار که مهرناز را دیدم یک پسربچه‌ی شیرین با چشم‌های براق به سینه‌اش سنجاق بود. دوباره همان حس نزدیکی‌ای که با دخترش داشتم ۸ سال پیش با دیدن پسرک در رگ‌هام دوید. انگار بچه‌های خودم. انگار آیه. 

چند روز بعد از اولین دیدارمان نوشت شک داشتم چه حسی نسبت به این همه تغییرت داشته باشم. من می‌فهمیدم. تجربه بهم نشان داده بود دوستان ساکن ایرانم خیلی راحت‌تر تغییراتم را پذیرفتند تا دوستان خارج از ایرانم. به نظرم سرعت تغییرات فرهنگی اقتصادی در ایران سبب این تفاوت شده. ماهایی که قبل از ۸۸ از ایران خارج شدیم، «سرعت» تغییرات اجتماعی و فکری را درک نکردیم. برای ما خیلی چیزها فریز شده باقی‌ماند. علت مهم بعدی نوعی هویت‌سازی درون‌گروهی‌ست که بین مهاجران اتفاق می‌افتد و طبق قرارداد نانوشته‌ای سیاه و سفید است؛ او‌ مثل‌ ما هست یا نیست. طیف تا حد زیادی بی معناست. پیوستن از گروهی به گروه دیگر هم کار ساده‌ای نیست چه برای خود فرد چه برای اعضای گروهی که مطمئن نیستند با عضو جدید چطور تعامل کنند. خط‌ها مغشوش و تعاریف مبهم است.

این‌ها را نوشتم که بگویم می‌فهمم که دوستی قدیمی نتواند این حد از تغییر را تاب بیاورد و حق ادامه ندادن دوستی برایش محفوظ است ولی وقتی مهرناز برایم نوشت «از تغییراتت سردرد گرفتم و ساییده شدم ولی آن‌شب که توی چشم‌هات نگاه کردم دیدم بد دوستت دارم» فهمیدم که من تاب از دست دادن مهرناز را نداشتم. گمانم در آستانه‌ی ۴۰ سالگی یاد گرفته‌ایم جایی بایستیم که پذیرای تغییرها و تفاوت‌هامان باشیم. دنیا را دیگر سراسر هیجان و درگیری نمی‌بینیم. هر کداممان هزار گرمی و سردی چشیده‌ایم و می‌دانیم زندگی همین روزمره‌های ملال‌آور است که گاهی میانش می‌خندیم. دیگر به افق‌های دور نمی‌نگریم و حال را بهتر می‌فهمیم. 

 

 

 

 

۰۰/۱۰/۰۹

نظرات  (۱۵)

آخ که مهرناز چقدر خوب حرف دلم را در کلمه ها ریخت... 

۲۰ تیر ۰۱ ، ۲۲:۵۳ خواننده قدیمی

چشم به راه هستیم مکشوف آپدیت بشه

سال میاد و میره و شما یه خط نمینویسی

۲۶ فروردين ۰۱ ، ۰۶:۳۴ خواننده خیلی قدیمی

نمیایید دیگه؟؟؟؟

چه تغییری کردین در این سه سال مگه که دوستتون جا خورده ؟

شاه بیت این نوشته این است: "طیف تا حدی زیادی بی معناست". 

 

 

قضات محترم، دوستان عزیزم، ایکاش ایکاش ایکاش یاد بگیریم به حریم خصوصی همدیگه "تجاوز" نکنیم، اگر نرگس جان یا هر انسان دیگه ای تصمیم به هر تغییری کوچک و بزرگ تو زندگیشون دارن، یاد بگیریم زندگی شخصی خودشونه و به ما ارتباط نداره.

عزیزانم بیاید تمرین کنیم انسانها با هر سطح سلیقه و انتخابی دارن زندگیشونو میکنن، من و شما اجازه نداریم در مورد هییچچ چییزیی از دیگران نظر بدیم.

نرگس عزیز بسیار زیبا نوشتی و مثل همیشه از جادوی قلمت لذت بردم، پایدار باشی. اگر  بدونی که چقدرر دلم برف میخواد، یه آدم برفی بزررگ

۱۷ دی ۰۰ ، ۰۲:۲۲ خواننده خیلی قدیمی

مکشوف عزیز بهترین هنوز هم نوشته تان در کاشوب را دوست داریم هر طور که زیست کنید اعماق وجودتان هنوز با خداوند پیوند عمیق دارد. پاینده باشید.

مکشوف جان خیلی سال است که اینجا را می خوانم. فکر کنم بیشتر از ده سال. اونوقت ها اینستگرام نبود. یک جور خاصی کلمه هایت را دوست دارم که هنوز به اینجا سر می زنم هرچند خیلی کم می نویسید اینجا. به حساب اینستگرم تان ریکوئست زدم. خیلی دوست دارم اونجا هم خواننده تان باشم.

 

 

من از خواننده‌های پرو پا قرص شما هستم. حتی وقتی برای اولین بار با وبلاگ شما آشنا شدم، مطالب گذشته را ناخوانده نگذاشتم. مقاوم‌تر از این حرف‌ها در نظر من بودی ولی چه شد را نمی‌دانم. البته تغییر هویت دینی دادنت در نظر من سخت بود اما محال نبود. بالاخره برخلاف جهت آب شنا کردن در محیط غیرتوحیدی کار سختی است. برایتان آرزو می‌کنم که همیشه در آغوش پرمهر خدا باشید و دین متعالیش را با همه ابعادش با همه سختی‌ها و شیرینی‌هایش، با همه آسانی‌ها و پیچیدگی‌هایش دوست داشته باشید و بخواهید و پای‌بندش بمانید.

کاش پای درس مبانی دینی اسلام می‌نشستید و در آن غوطه‌ور می‌شدید . با آن دست و پنجه نرم می‌کردید و مسلمان تحقیقی می‌شدید.

در آستانه شهادت بانوی حجب و حیا، حضرت زهرا سلام الله علیها از حضرتش برای همه زنان دنیا طلب خیر و رحمت می‌کنم.

خودم را مستحق‌تر از هر کسی به دعا می‌دانم و آنچه مرا وادار به نوشتن کرد مهر خواهرانه‌ بود.

چرا نباید سردرد بگیرد؟

اگر کسی تصمیم گرفت پوشش روی سرش را کنار بگذارد کس دیگری باید "سردرد بگیرد و ساییده شود؟" 

میدونم نوشتن از تغییرات سخته ولی من خیلی مشتاقم از شما بشنوم . من یک مهاجرم ، دخترم در حال بزرگ شدن است . دارم پوسته پوسته می شوم و بی تاب شنیدنم و شناختن هستم

۱۱ دی ۰۰ ، ۰۳:۲۴ مرضیه ‌‌

منم خیلییییی تغییر کردم. و منم خیلی حس عجیبی دارم به روابط سابق. کاش بیشتر ازش بگید. از تجربه تغییرتون.

غیر نازنین نداشتم کسی رو که اینقدر زندگیش و سرنوشتش برام مهم باشه .

و این عجیبه . در امان باشی دختر هر جا که هستی .

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">