مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

سی و نه

جمعه, ۱۷ بهمن ۱۳۹۹، ۱۰:۳۲ ق.ظ

عجیب‌ترین سال زندگی هم گذشت؛ از آن کیک هویج پر گردوی پارسال با روکش پنیرخامه‌ای که دوتایی با آیه تهش را درآوردیم تا کیک پسته‌ای عسلی امسال که فرشته برایم پخت و رویش پر از نرگس تازه بود در خانه‌ی مادرجون این‌ها.

سالی که گذشت سال تحقق ایده‌های قدیمی و تمرین زندگی جدید بود. 

کشف آدم‌های بیرون و حس‌‌های تازه. 

آن پوسته شکافته شده. من سرم را از جیب مراقبه بیرون آورده‌ام. دنیای دیگری را دارم تجربه می‌کنم که عجیب متفاوت و لذت‌بخش است. 

 

***

 

یک ماه بعد - ۱۹ اسفند

هنوز متن بالا را منتشر نکرده‌ام. نمی‌دانم منتظر چه بودم. ولی می‌دانم آن شب از سر عادت سالانه، چند خط نوشتم. امشب حس نوشتن آمد. نوشتن درباره‌ی این یک سال. 

برجسته‌ترین اتفاق امسال گمانم همین شناختن آدم‌های متفاوت و جدید بود و بعد این فاصله‌ی سه ماهه‌ام از آیه. هر دوی این تجربه‌ها لبه‌های تیز وسواس‌های من را سوهان کشید. حوصله و امیدم را بیشتر کرد و حالم را آرام‌تر. شاید روزی با جزئیات بیشتری درباره‌ای دانه‌دانه‌اش نوشتم. 

نکته‌ی هیجان‌انگیز برای خودم کشف آن نقطه‌های ناشناخته‌ی شخصیتی‌م بود. مثلا آدم‌ها مدام بهم می‌گویند چقدر راحت و ساده‌است ارتباط گرفتن با تو. این را من ۳۸ سال بلد نبودم. انگار از وقتی با خودم روراست شدم و از قالب‌های پیش‌ساخته شده بیرون آمدم، ارتباطم با آدم‌ها هم ساده‌تر و صمیمانه‌تر شد. آدم‌ها در برابر سادگی‌ای که همراه شناخت و آگاهی باشد، سپر می‌اندازند. یکباره بیدفاع می‌شوند چون لزومی به افتادن در دام توجیه و دروغ و پیچیدگی نمی‌بینند. آدم‌ها وقتی اعتماد می‌کنند حرف‌های ته‌ته ذهنشان را مثل سریالی جذاب برایم تعریف می‌کنند و من بیش از همیشه حس می‌کنم در کتاب داستان زندگی می‌کنم. داستانی که خود خود زندگی است. 

 

۹۹/۱۱/۱۷

نظرات  (۱۳)

چرا نمی نویسی؟ چقدر دیگه باید منتظر بمونیم. 

۲۹ خرداد ۰۰ ، ۰۶:۳۰ خواننده خیلی قدیمی

سلام 

فصل برگشت هنوز نرسیده؟؟

پاسخ:
منم منتظرم گمونم
۲۵ خرداد ۰۰ ، ۱۵:۳۹ یک فسیل بلاگخوان هنوز زنده به امید در سرمای غرب

در طول این سالها ، همانقدر که داستان زندگی تان را برای ما هم ورق زده اید، همیشه محکم بودن پشت کلماتتان به آن رفیق همیشگی را حس کرده ام. روزی که کتاب کاشوب به دستم رسید و فصل کتیبه سفید را ورق زدم، خدا می داند چقدر گریه کردم و چقدر استاد راهنمایم-که یک ساعت بعدش مرا دید- گفت به نظرم هوم سیک ت زده بالا‌ اگر میخواهی می توانی مدتی برگردی.

 

 

بهرحال آنچه باعث می شود هنوز اینجا را بخوانم لذت حس کردن قدرت آن یگانه قدرتمند پشت شماست.

همیشه برای ما آیه بوده اید،

با آرزوی بهترین برای شما، آیه و زندگیتان

پاسخ:
ممنون

نرگس جان دلم با دلت همراه است. باز هم بنویس

نرگس جان دلم با دلت همراه است

دوسالست که وبلاگتون رو میخونم،خوشحالم به وطن برگشتین،بارقه هایی  بیشتراز امید رو در قلمتون حس میکنم،موفق باشید

دوسالست که وبلاگتون رو میخونم،خوشحالم به وطن برگشتین،بارقه هایی  بیشتراز امید رو در قلمتون حس میکنم،موفق باشید

نرگس خانم  اولین سالیه که از تحویل سال ننوشتید. رمضان در پیش است منتظر جادوی قلم و حس خوبتان هستیم.

سلام. به گمانم مهرباتر شدید.

ضمنا خیلی هم دیگه اهل وبلاگ نیستیم. بین وبلاگها تک و توکی مثل مکشوف هنوز کشش داره ، ما رو میاره بلاگفا. 

من هنوزم به امید خوندن یه چیز خوب که از جنس مطالب کلیشه ای این روزا نباشه میام اینجا

سلام

به گمانم مهربانتر شدید

سلام

به گمانم مهربانتر شدید

نرگس این مدت خیلی همه چیز غلیظ و سنگین بود دور و اطرافم....این نوشته‌ی تو ولی سیال و روون بود....ببین نیاز داشتم یکی سبک باشه ببینم هنوز دنیا کار میکنه یا نه...هستی دیگه ایشالا!

پاسخ:
شماها خیلی ادم‌های عجیبی هستید که هنوز وبلاگ می‌خونید! :) مرسی

هستم فعلا

تولدتون مبارک

پاسخ:
ممنون

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">