مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

ISMRC

شنبه, ۲۰ مرداد ۱۳۹۷، ۰۷:۴۱ ب.ظ

هرچه کنفرانس رفته‌ام در این چند سال یک‌طرف، کنفرانس امسال یک‌طرف دیگر. خوب بود چون تمام محققانی که شرکت کرده بودند روی حوزه‌ی تخصصی دین و رسانه کار می‌کردند. لازم نبود از ب بسم‌الله برایشان توضیح دهی. عملا ۴ اسلاید اول پرزنتیشن من کاملا بیهوده بود و خیلی سربسته رد شدم ازشان. چون مخاطبم می‌دانست رسانه‌گستری چیست و من درباره‌ی کدام بخشش دارم حرف می‌زنم. فرهنگ دیداری و قواعد روشی‌شناسی‌اش را بلد بود و تعریف جامعه‌شناختی از دین را هم می‌شناخت و می‌دانست محتوا و اصطلاحات معنوی و دینی را چطور در متن علمی به کار می‌برند. 

تمام استاد‌هایی که من در ۱۳ سال اخیر با کتاب‌ها و مقاله‌ها و نظریه‌ها و روش‌شناسی‌هایشان سر و کله زده بودم آن‌جا بودند. بی اغراق همه‌ی‌شان به جز گری بانت. 

—-


وحید و آیه جمعه شب رفتند اتاوا. من ماندم و اسلایدهای ارائه‌ام که هنوز نساخته بودم. تا حالا با پرزی کار نکرده بودم و این‌بار قصد کرده بودم حتما روی پرزی اجرا کنم. سر و کله زدن با ابزار جدید هم خودش عالمی‌ست. تمام شنبه و یک‌شنبه اسلاید ساختم. دوشنبه خانه را جمع و جور کردم و چند بار اسلایدها را دوره کردم که چیزی از قلم نیفتاده باشد. دلم تنگ شده بود برای آیه. هرچه بزرگ‌تر می‌شود من بهش وابسته‌تر می‌شوم و طبعا او استقلال بیشتری طلب می‌کند.


شانا، خانمی که اتاق خانه‌اش را از ایربی‌اندبی گرفته بودم، ایمیل زد پرسید کی می‌رسی؟ اگر می‌آیی مرکز شهر بیایم برت دارم برسانم. گفتم نه ون گرین‌راید گرفته‌ام مستقیم می‌رسم خانه‌ات. اولین بار بود ایر‌بی‌اند‌بی می‌گرفتم. نمی‌دانستم وسط زندگی یکی دیگر رفتن و چند شب ماندن چه حسی می‌دهد بهم. بعضی خانه‌ها خالی‌ست و فقط برای همین منظور استفاده می‌شود ولی بعضی‌، خانه‌ی خود صاحبخانه‌ است و اتاقی را به تو می‌دهد. کامنت‌های روی سایت گفته بودند شانا خیلی گرم است و خانه‌اش تمیز است و خودش مهربان است و مربی یوگاست و این‌ها. من هم از دیدن خرج هتل پیشنهادی کنفرانس دود از سرم بلند شده بود و سریع همین را رزور کرده‌ بودم؛ شکر خدا هیچ‌وقت هم یادم نمی‌ماند برای کمک‌هزینه‌ی سفر علمی دپارتمان را اپلای کنم. 

   

سه‌شنبه صبح هفت در رو بستی نمکی یه درو نبستی نمکی‌وار از خانه زدم بیرون و اوبر گرفتم به سمت فرودگاه. پنجره‌ی آشپرخانه را یادم رفت ببندم و خب کاری بود که شده بود و برگشتی در کار نبود. دلم خوش بود به چراغ حیاط همسایه که سمت همان پنجره است و به هر صدای پایی نورافکنی روشن می‌شود و هر دو حیاط را روشن می‌کند.    

می‌خواستم در پرواز باز روی ارائه کار کنم که اصلا حالش نبود. 


از سن‌حوزه رفتم دنور در ایالت کلورادو. یک ساعت بعد از این‌که رسیدم آن ماشینی که کرایه کرده بودم رسید. ۱۰ نفری سوار شدیم به سمت بولدر. یک ساعت راه بود. از همان بدو ورود راننده یکی یک شیشه آب داد دستمان گفت تا برسیم این شیشه را تمام کنید چون خیلی از سطح دریا بالاتریم و بدنتان کم‌آب می‌شود و سردرد می‌گیرید و از حال می‌روید. به مرکز شهر که رسیدیم ماشین من و خانم دیگری را عوض کردند و ماشین کوچک‌تری ما را رساند تا آدرس‌هایی که داده بودیم. راننده پیرمردی بود که کل موقعیت جغرافیایی و فرهنگی منطقه را برایمان شرح داد و تاکید کرد آب بخورید چون ناغافل می‌افتید و نمی‌فهمید چی به روزگارتان آمده. 


به خانه‌ی شانا که رسیدم کمی اول جا خوردم. قدیمی بود با دری رنگ و رو رفته. آمد استقبالم با دو تا سگ سفید بزرگ - خیلی بزرگ - و پیر و مهربان. خودش و سگ‌ها را معرفی کرد. خانه را و اتاقم را نشانم داد. گفت سگ‌ها در اتاق مهمان نمی‌روند. تمیز بود همه جا و مرتب. خود زنی بود در دهه‌ی ۶۰ زندگی. قد بسیار بلند و موهای نقره‌ای. خیلی راحت و  خودمانی. خانه‌اش در نهایت سادگی و بی‌وسیلگی بود. دوتا مبل داشت و یک بوفه‌ی رنگ و رو رفته. میز غذاخوری دو نفره. سه اتاق خواب در خانه بود که دوتا مال مهمان‌هایش بود و یکی مال خودش. اتاق‌ها تخت دونفره و چراغ خواب داشتند و میز عسلی. همه‌ چیز خانه دست دوم بود. در آشپزخانه‌اش هم فقط وسایل ضروری پیدا می‌شد. به جز یک دستگاه اسپرسو ساز خیلی جدی و دلبر. روی در کابینت‌ها کارت‌هایی چسبانده بود و توضیح داده بود که در کدام‌ها چه چیزهایی‌ست.   


حیاط خیلی بزرگی داشت که دوتا سگ پشمالوی فسقلی دیگر هم آن‌جا بودند. تا من را دیدند آمدند بازی و شادی و تماشا. یک کم هدیگر را بغل کردیم بازی کردیم به جای مخمل خان و عفت خانوم (گربه‌های بابا) که دلم برایشان یک‌ذره شده. در روزهای بعد من فقط یکی از سگ‌های‌ بزرگ را دیدم که شب‌ها در اتاق شانا می‌خوابید. بقیه را می‌فرستاد خانه‌ی جان، هم‌سایه‌اش. از همان بدو ورود به فرودگاه دنور فهمیدم مردم کلورادو با کالیفرنیا خیلی فرق دارند. گرم و محترم‌ و کمک‌رسانند.  


ساعت از ۶ عصر گذشته بود و من صبح علی‌الطلوع جلسه‌ی ارا‌ئه‌ام شروع می‌شد. از اوبر ایتس غذا سفارش دادم سوپ هویج و نارگیل و سالاد سبزیجات کبابی با کینوا. از شانا اتو گرفتم روسری‌هایم را اتو کردم. بعد نشستم یک دور دیگر مطالبم را بالاپایین کردم. بعضی‌ جاهایش را هایلایت کردم. دور لغت‌های مهم خط آبی کشیدم. این‌بار هم بی‌کاغذ ارائه می‌کنم؛ از روی آیپد. اسلایدها را چند جا ذخیره کردم و به خودم ایمیل زدم که گم و گور نشود و به مشکل تکنیکی بر نخوریم. گفته بودند، لپ‌تاپ‌هایتان را بیاورید چون کلاس‌ها سیستم ندارد. ولی سیم برای وصل شدن به پروژکتور هست. 


ساعت ایالت کلورادو یک‌ساعت از کالیفرنیا جلوتر بود ولی مگر من خوابم می‌برد؟

۹۷/۰۵/۲۰

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">