مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

چیست این سقف بلند ساده‌ی بسیارنقش؟

چهارشنبه, ۱ فروردين ۱۳۹۷، ۰۲:۲۵ ب.ظ
سرزده آمدیم کانادا وسط برف و بوران، نوروز را پیش مامان‌این‌ها باشیم. یاد سال‌های اولی که تنها بودم افتادم و فکر کردم دنیا کم است، باید بیاییم پیششان. بابا را تقریبا یک سال بود ندیده بودم. برای آیه هم تجربه‌ی خوبی بود. مخصوصا که برف را هم یادش رفته بود و این چند روز حسابی برف‌بازی کرد. امروز هم با بابا رفته کارگاه نجاری، برای گربه‌ها سرسره ساخته و با هم رنگش کرده‌اند. بعد هم آمده به زور بچه گربه را زده زیر بغلش، مجبورش کرده از پله‌‌های سرسره بالا برود.

دیشب میان شلوغی دید و بازدید عید و بدو بدوی دو جین بچه‌ی هم‌سن و سال آیه، مهرناز گفت: فال نگیر، خیلی سال داغونیه انگار. گفتم اصلا حال تفال هم نیست. با این حساب ۲۶ ساعتی از سال تحویل گذشت تا من از روی بی‌میلی و خب حالا که چی، حافظ باز کردم. 

تا چه بازی رخ نماید بیدقی خواهیم راند
عرصه‌ی شطرنج رندان را مجال شاه نیست


قرار بود چیزهایی که نمی‌دانم را بگوید، نه چیزهایی که می‌دانم را. 

۹۷/۰۱/۰۱

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">