Lxpro, Filorga, YSL Concealer, and Face Scrub twice a day
و اما سالی که گذشت. تا ماه آبان و آذرش سخت بود. آدم یکجایی باید کشف کند ایراد از کجاست. حالا نه اینکه من فهمیده باشم ولی یک بخشش را پیدا کردم، یا شاید بهتر باشد بگویم پذیرفتم و سعی کردم درستش کنم. کمک لازم بود و گمانم یک روز دربارهاش بنوسم (وقتی شجاعتش را داشتم.) حالم بهتر شد کمکم از حدود آذرماه. سفر ایران - با اینکه میترسیدم بزنم کاسهکوزههایی که چیده بودم را تکهتکه کنم - روانم را تکان داد. مخصوصا آن سه روز (و آن سه روز). حال من در زیارت امسالمان، با حال تمام زیارتهایی که رفته بودم فرق میکرد. اصلا شبیه من نبودم. شبیه آدم دیگری بودم که داشت من را میدید. چیزهایی که اینسالها گذشته را. دعاهایی هم که کردم شبیه دعاهای خودم نبود. شبیه دعای کسی بود که برای دیگریای که حقی بر گردنش دارد دعا میکند. خدایم آمده بود پایین. به صلح رسیده بودم باهاش. بگومگوهایم تمام شده انگار.
پیادهرویها هم. زمانش باید برسد تا بفهمی که کجاها و با چه کلماتی میتوانی خودت را بیشتر بشناسی و قابلپیشبینیتر باشی. زمانش باید برسد تا منشا خوشحالیهای واقعیت را پیدا کنی، حسهای قلابی و مزههای مصنوعی را دور بریزی. زل بزنی توی چشم خودت نگاهت به چروکها و لک و لوکهای روی پوستت بیفتد و بگویی همین است که هست! هرچیزی زمانی دارد. زمانش که برسد گرد و غبار میرود کنار و قطعات پازل کنار هم مینشیند. زمانش که برسد لابد ابهامها تمام میشود یا نه! دیگر سوالی نمیماند که جوابی بخواهد.
همانروز نوشتم، همان شب. اینجا نه. نمیدانم شاید هم آمده بودم اینجا بنویسم ولی دیده بودم جنس حرفهایم فرق میکند رفته بودم فایل واننوت را باز کرده بودم و آنجا نوشته بودم. بعد دیدم انگار کمکم باید فندکی کبریتی چیزی بیاورم بگیرم زیر آرشیوش همه را یکجا بسوزانم. بستم لپتاپ را گفتم بماند. شاید متن آخر را چند روز دیگر نگاهش کردم دوباره.