Beartown
آمدم دربارهی کتابهای نیمهی دوم سال ۲۰۱۷ بنویسم دیدم تا دربارهی Beartown ننویسم، آشفتهنویسی خواهم کرد. شهر خرس نوشتهی فردریک بکمن. گمانم دوبار به فارسی ترجمه شده در این مدت کم. یعنی یکبارش را که همینجوری سرچ کنید میآید. یکبارش را هم دیدم کسی توئیت کرد که ترجمه کرده و به نظرم معقولتر آمد، حداقل اینکه اسم کتاب را ترجمه نکرده بود - چون اسم کتاب نام شهریست که این اتفاقات درش میافتد. شاید هم اشتباه میکنم الان هرچه سرچ میکنم فقط همان یک ترجمه میآید. حداقل مطمئنم خانم نبود آنی که گفته بود ترجمه کرده. بماند.
فصل یک را که بخوانی دیگر نمیتوانی رهایش کنی. فصل اول فقط دو جمله است. اگر تجربهی زندگی در شهرهای سرد اروپا و امریکای شمالی را داشته باشی چه بخواهی چه نخواهی استنلیکاپ خودش را میاندازد وسط زندگیت. هاکی اینطور است. همینطور که بکمن توصیفش میکند. هاکی زیرساخت زندگی شهرهای سردسیرست.* به کار بردن لفظ فرهنگ دربارهی هاکی غریب است. در هاکی فقط یک موضوع حاکم است: برنده شدن. قصهی این کتاب دربارهی بازندگیست. دربارهی جامعه و تعریف آن، ارزشهای حاکم، برچسبها، نرمها، هنجارها، ساختارها، به هم پیچیدگی سازمانها، ساختارشکنیها، نژادپرستی، جنسیتزدگی و باقی مفاهیم جامعهشناسانه. اگر جامعهشناسی بخواهد رمانی بنویسد یکی از کتابهایی که قطعا باید تحلیل کند و ازش یاد بگیرد این کتاب است. داستان کتاب در شهری کوچک در منطقهای جنگلی و سردسیر اتفاق میافتد. شهری که تمام هویت و اقتصادش بر پایهی تیم هاکی جوانانش شکل میگیرد و میگردد.
قصه حین مسابقات نیمهنهایی و نهایی در جریان است. کوین و مایا، اولی قهرمان هاکی شهر که چشم امید و آرزوی همشهریهایش به اوست دومی دختر سر مربی تیم که با کوین در تنش قرار میگیرد (قصد ندارم قصه را لو بدهم، حیف است، بخوانید). بنجی دوست صمیمی کوین، احمد پسرک پناهجو، فاطمه مادر احمد، کیرا مادر مایا، آنا دوست صمیمی مایا، پیتر پدر مایا، دیوید و سون مربیهای دیگر باشگاه هاکی، پدر و مادر کوین به علاوهی بارتندر شهر و خواهرهای بنجی ... اینها داستان را پیش میبرند. هرکدام یک میخ قصهاند. آدمهای قصه چهره ندارند ولی شخصیت دارند. تا بخواهی ریز. ولی دریغ از یک خط توصیف چهره و فرم بدن و رخت و لباس و تیپ و غیره. شاید بکمن مخصوصا اینکار را کرده. چون بنمایهی داستانش اعتراض است. دارد تعریف میکند که ارزشهای ساختاری جامعه چطور از بیخ ضد ارزشاند و چطور اعضای جامعه بلد نیستند دربرابرشان عکسالعمل درست نشان بدهند وقتی طوفان آمده و همهچیز را با خود برده. نمیدانم این ایراد است به داستان بکمن یا نه. ولی تصویری از آدمهای قصه در دست نیست.
دومین اشکال متن تکرار است. فرازهایی که برای تاکید، تکرار میشوند معلوماند. ولی گاهی این تکرارها مخصوصا وقتی شامل جملات اخلاقی و حکیمانه است، متن را نچسب میکند. البته نه آنقدر که نخواهی به خواندن ادامه بدهی. نقد آخر، پایانبندی کتاب است. هول و سرهم بندیطور. انگار فیلم را گذاشته باشی روی دور تند. با این حال ارزشش را دارد.
من اگر معلم بودم، آخ که من اگر هنوز معلم دبیرستان بودم، همهی نوجوانها و پدر مادرهایشان را وادار میکردم این کتاب را بخوانند. بعد بنشینند دربارهاش «باهم» حرف بزنند. اصلا باید یکروزی آن طرح چطور رمان بخوانیم را بازنویسی کنم و برگردم مدرسه به مدرسه به بچهها یاد بدهم چطور رمان بخوانند.
* یادم است المپیک زمستانی ۲۰۱۰، منی که هیچ علقهای به مسابقات ورزشی ندارم، صبح تا شب پای تلویزیون اخبار اسکیت روی یخ و اسکی و کرلینگ و هاکی را دنبال میکرد. البته مسابقات در ویسلر - شهری نزدیک ونکوور- اجرا میشد و طبعا سراسر کانادا تحت تاثیر بازیها و المانهای فرهنگی-اقتصادی المپیک بود. ولی من! من؟ من آدم مسابقه نبودم که آنطور نشسته بودم برای تیم پاتیناژ و اسکی کانادا هورا میکشیدم. یا تمام آن سالها که کانادا استنلی کاپ را نبرد. خدا میداند هیچ جنبدهای در خیابانها نبود. برگ درختها هم تکان نمیخورد، آدمها نفسبند بودند.