مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

برف است!

يكشنبه, ۸ بهمن ۱۳۹۶، ۰۴:۱۰ ب.ظ

تهران برف آمده. تمام شبکه‌ها پر از برف‌بازی و آدم‌برفی و خنده است. ذوق می‌کنم ولی به پنجره‌ی اتاق خیره شده‌ام و خدا را شکر می‌کنم که این‌جا آفتاب است گرچه هوا کمی خنک است این روزها. حتی ذره‌ای دلم برای سرما و برف تنگ نشده. چند سال است فهمیده‌ام تجربه‌های متفاوت زندگی، از اتفاقی واحد، معنای متفاوت می‌سازد. تجربه‌ی برف مثلا. برای من برف، مساوی‌ست با دوری، دل‌تنگی، روزهای پشت سرهم سرما، سرما سرما، شش ماه هفت ماه همه‌جا سفید، یخ. غازها و پرنده‌های دیگر که دسته‌دسته کوچ می‌کردند، اولین برف که می‌زد، عزا می‌گرفتم. پرده‌های خانه را می‌کشیدم. سردردهای صبح‌گاهی که تا عصر طول می‌کشید به خاطر فشار هوا و ابرهای نورانی. افسردگی فصلی. حال گریه. اضطراب دم غروب. صدای هوهوی باد که لای خانه‌ها و درخت‌ها می‌پیچید. باران یخی که خیابان‌های را تبدیل به پیست پاتیناژ می‌کرد. تاریکی. روزهای ۵ ۶ ساعته. شب‌های طولانی. آفتاب بی‌رمق. کوه انباشت شده‌ی برف‌های جلوی در خانه‌ها، کنار راه کوچه‌ها، رنگ گِلی و خاکستری خیابان‌ها. برف‌آبه‌هایی که تا آخر اردیبهشت خیابان را زشت می‌کرد. چشم‌هام که مدام ازشان اشک جاری بود از سوز و دست‌و پاهای یخ کرده که تا تابستان قرار نبود گرم شوند هرچقدر هم درجه‌ی هیتر را بالا می‌بردیم. لایه‌لایه لباس. چقدر من از سنگینی لباس روی لباس بدم می‌آید. از کلاه و شالگردن، از کاپشن، از چکمه‌ی برفی، از جوراب پشمی. از جنس کاموا. من از هیچ چیز زمستان خوشم نمی‌آید (به جز گل نرگسش). سال‌هاست. مفهوم برف برای من عوض شد طی آن ۱۲ زمستانی که در کانادا تجربه کردم. این‌‌طور نبودم. من هم از برف خاطره‌ی خوبی داشتم. از روزهای برفی بچگی. مدرسه‌ها که تعطیل می‌شد، با حسین و مامان می‌رفتیم برف بازی. آدم برفی می‌ساختیم. برف و شیره می‌خوردیم. می‌خندیدیم از این‌که ماشین‌مان در برف گیر می‌کرد از این‌که حیاط مدرسه پر برف می‌شد. خوش می‌گذشت. از همه‌ی این‌چیزها خوشم می‌آمد. ولی گذشت. عکس‌های اینستاگرامم را همین الان دوره کردم. تمام مدت ۶ سالی که رویش عکس گذاشته‌ام انگار در سرزمینی گرم و آفتابی زندگی کرده‌ام. به تعداد انگشت‌های دستم هم عکس برف و سرما رویش نیست. زمستان‌های زندگی را ناخودآگاه سانسور کرده‌ام. از آیه هم عکس زیادی در برف نداریم. 


دو اتفاق دیگر در سفر امسال ایران هم باز این تفاوت معنا را به چشمم آورد. تجربه‌ی هوای آلوده‌ی تهران و آن شب زلزله. تفاوت عکس‌العمل‌هایمان عجیب بود. هوای آلوده من را ترسانده بود. واقعا وحشت‌زده بودم روزهای اول. رنگ آسمان را باور نمی‌کردم. از صبح، انگار غروب نارنجی و خاکستری بود. من فقط یک‌بار آسمان را آن‌طور نارنجی دیده بودم، آن هم وقتی موستان‌های سنتا روزا آتش گرفت و من آن‌روز برکلی کلاس داشتم. با این‌که یک‌ساعت تا آتش فاصله داشتیم همه‌ چیز نارنجی بود و بوی دود چوب سوخته‌ی شدیدی می‌آمد. حتی سایه‌‌ی برگ‌های درخت‌ها نارنجی بودند. شیشه‌ها انعکاس مه‌ای نارنجی بودند. همه‌چیز تحت تاثیر دوده‌های آتش بود. تهران که بودم، صبح‌هایی که می‌رفتیم خانه‌ی مامان‌جون - که بالاترین طبقه بود - برای صبحانه من زل می‌زدم به فضای بیرون پنجره‌‌های قدی که هیچ‌چیز از درونش پیدا نبود و دلم فشرده می‌شد. از این‌که انگار هیچ برنامه‌ای نیست برای پایان این وضع از این‌که انگار آدم‌ها و جانشان به امان خدا رها شده، می‌ترسیدم. مخصوصا روز اول که مسیر ده دقیقه تا خانه‌ی حسین را می‌خواستم با آیه پیاده بروم. نفسم در سینه حبس شده بود از هوایی که این بچه‌ها دارند تویش زندگی می‌کنند (وقتی برگشتم امریکا، یک عذاب وجدان به عذاب‌وجدان‌های الکی‌ام اضافه شد: تنفس در هوای تمیز!). 

بعد زلزله آمد. ما از عروسی برگشته بودیم و آیه و وحید آماده بودند بروند استخر طبقه‌ی پایین. زمین که لرزید من داشتم ایمیل‌هایم را جواب می‌دادم. مامان آمد گفت زلزله‌ست. من چادرش را از روی مبل برداشتم، دو پله یکی رفتم طبقه‌ی بالا چون می‌دانستم مامان‌جون خیلی می‌ترسد. در را که باز کرد رنگش پریده بود، سفید سفید. بغلش کردم. گفتم چیزی نشد. گفت همین‌جا وایسا بروم لباس عوض کنم. از آقاجون پرسیدم خوبی؟ گفت الحمدلله. زلزله بود؟ گفتم بله. دستش را گرفتم. از آن شب‌ها بود که نمی‌شناخت کسی را. به مامان‌جون گفتم بیاید امشب پایین پیش ما. گفت نه من از بالا کوچه را می‌بینم خیالم جمع‌تر است. گفتم پس زنگ بزنید به من کار داشتید. کمی با نگار نشستیم همان‌جا. کیف مخصوص زلزله‌اش را که از قبل حاضر کرده بود آورد گذاشت جلوی در. آیه و وحید رفته بودند استخر. برای ما انگار زلزله چیز ترسناکی نبود. شهر ما هم هرچند وقت یک‌بار زلزله می‌آید. حدود ۴ ۵ ریشتر اغلب. ولی ما تجربه‌ی وحشت از زلزله را نداشتیم. از همان پنجره‌ی بالا که نگاه می‌کردم کوچه‌های اصلی و فرعی همه کیپ تا کیپ پر ماشین بود. من خوابم می‌آمد. چند نفر پیغام دادند، امشب خانه نمانید. برای بابا پیغام گذاشتیم که ما سالمیم. نگار و حسین تلفنی داشتند هرهر می‌خندیدند به نقشه‌شان که می‌خواستند بروند پارک سر خیابان حلما و آیه هم تاب بازی کنند نصفه شبی ولی هیچ‌کدام حال نداشتیم. من رفتم خوابیدم. آیه و وحید را هم نفهمیدم کی آمدند خوابیدند. من از هوای تهران بیش‌تر از زلزله می‌ترسیدم. خیلی بیشتر.  

۹۶/۱۱/۰۸

نظرات  (۱)

میدونین -خودتون هم اشاره کردین- برف فقط برف بازی نیست. آب و آبادانی و زندگی هم هست. دور شدن از آلودگی وحشتناک هوا هم هست. تهران وقتی نمی باره اونقدر سرد هست که وارونگی هوا رخ بده و هم بی آبی و هم بی هوایی هر دو بشه بار دل و فکر ما..بخصوص مایی که بچه داریم و تمام پاییز و زمستان در خانه حبس میشویم از آلودگی. بعد هم بدخلقی بچه و تنهایی خودمون و ترس از آینده ی بی آب و هوا و...!!! خلاصه که برف برای ما فقط برف نیست. شما حق داری برف دوست نداشته باشی چون با این مشکلات هم روبرو نیستی و برفهای خیلی سختی رو دیده ای. ولی برای ما دعا کن همش برف ببینیم!!!! :))

پاسخ:
بله. انشالا به قدر شستن همه‌ی آلودگی‌ها بارش جوی داشته باشه ایران

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">