مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

به آیه گفتم وسایل شنایت را بردار برویم استخر. حساب کردم در این دو سالی که در این خانه‌ایم آن‌قدر که می‌توانسته‌ام خودم را به دست آب نسپرده‌ام با این هوای همیشه مساعد. اصلا گمانم هیچ‌ دوره‌ای این‌طور به استخر روباز دسترسی نداشته‌ام که عادت بدهم خودم را به گاه و بی‌گاه شنای زیر آفتاب. 


آیه همیشه اولش ادا در می‌آورد و می‌رود در حوض آب گرم و هی پمپ‌ها را می‌زند که آب کف کند و برای خودش خوش است. من بعد از چند دور پیاپی شنا که نفسم به شماره افتاده باید تشویقش کنم که از آب گرم دل بکند بیاید این‌طرف بازی کنیم. خلاصه آمده بود جلیقه‌ی نجات بسته و عینک و فلان، هی شیرجه می‌زد از جلو، از پشت، از طرف دست چپ، از دست راست به قصد زیر آب کردن من. دیدم نفس‌گیریش خوب است گفتم دوست داری جلیقه‌ات را دربیاوری شنا یادت بدهم؟ یک‌کم نگاهم کرد گفت فکر نکنم دوست داشته باشم. گفتم اگر خواستی به هر حال من مواظبت هستم. چند دقیقه‌ی دیگر وسوسه شد بدون جلیقه و با شک آمد توی آب. نفس‌گیری و پا زدن را وحید یادش داده بود قبلا. دست‌هاش را گرفتم بدنش را صاف کردم گفتم حالا پا بزن. هنوز پایش می‌رسید به کف. گفتم هرجا خواستی پات را بگذار زمین. نگذاشت. بعد من ایستادم وسط آب گفتم بیا می‌گیرمت. آمد. چند بار رفت و برگشت. بعد یک‌بار عرض استخر را شنا کرد ... شنا که نه، همان‌طور دست و پا زنان خودش را رساند به آن‌طرف. گمانم آخرین باری که این‌قدر ذوق کرده بودم، وقتی بود که راه افتاده بود؛ حدود ۱۰ ماهگیش. از اول تابستان مدام قرار بود بگذارمش کلاس شنا. سفرهای پی‌درپی و کارهایمان مجال نداد. حالا فکر کنم خودم دیگر باقی را یادش بدهم.


از همه بیشتر وقتی بهش خوش گذشت که گفتم هی بچه! وسط پرعمق داری شنا می‌کنی بدون جلیقه! I am proud of you! داشت پا دوچرخه می‌زد و خودش را صاف نگه داشته بود وسط آب و از چشم‌های گرد سیاهش ستاره می‌ریخت بیرون از هیجان. 


وحید هم ایوان را تبدیل کرد به باغ ارم! یعنی در مساحت کم‌‌تر از شش متر، در مجاورت شمع‌دانی‌ها، چهار درخت میوه و سه گلدان حسن یوسف و یک بنفشه و یک میمون و پنج مدل سبزی کاشت. این‌ها البته به جز گلدان‌های ارکیده و پوتوس‌ها‌ست که حالا پخششان کرده‌ام در اقصی نقاط خانه. 


با این حال این خانه هنوز سنگین و غیرقابل تحمل است. حال آدم‌هایش با من نمی‌خواند و فضایش تصنعی‌ست. مثل اتاق هتل گذری و موقت بهش نگاه می‌کنم و دستم نمی‌رود در و دیوارش را شبیه خودم کنم. 

۹۶/۰۷/۱۷

نظرات  (۱)

از چشمهای گرد سیاهش ستاره میریخت بیرون... (استیکر پر از ذوق خواننده :)))
پاسخ:
:)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">