مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

ریسمانی چند در هم رشته بود

سه شنبه, ۱۱ مهر ۱۳۹۶، ۰۴:۲۸ ب.ظ

داستان آن پیرزن را شنیده‌اید که وقتی یوسف را آوردند در بازار بفروشند، او هم چند کلاف نخ آورد که با آن‌ها یوسف بخرد؟ قصه‌ی من و کتاب کآشوب هم همان است.


سال پیش یکی از شب‌هایی که تازه از ایران برگشته بودم و غربت نشسته بود روی حلقم و بغضم تمامی نداشت، چند پیام از نفیسه جان مرشدزاده گرفتم که توضیح مختصری درباره‌ی کآشوب داده بود و ازم پرسیده بود روایت هیئت واترلو را می‌نویسم؟ عجله هم داشت. من خیلی مریض بودم آن روزها و آیه هم مدرسه‌ نمی‌رفت و چون از ایران برگشته بودیم بی‌تابی‌اش زیاد بود. خلاصه احوالمان به سر هم کردن روایت مستند از هیئت نمی‌خواند. ولی جمله‌ای بین آن پیغام‌ها بود که نشد پیشنهادش را رد کنم. یک‌طوری سرانجام روایتم را واگذار کرده بود به خود حضرت حسین. گفتم سعی‌ام را می‌کنم. ولی مطمئن نبودم بتوانم چیزی بنویسم. در حال و هوایش نبودم. هزار و یک درگیری داشتم باخودم. بعد هم سخت‌گیری خانم مرشدزاده را می‌شناختم و نمی‌دانستم چیزی که با این حال و روز بنویسم اصلا شبیه چیزی می‌شود که او می‌خواهد یا نه. در ضمن بگویم که من از خیلی سال‌ قبل - از همان سال‌هایی که شماره‌ی صفر و یک سروش جوان درآمد و من جزو تیم اولیه بودم، دوست داشتم با خانم مرشدزاده کار کنم که هیچ‌وقت دست نداد. یعنی زمانی که او وارد شد من رفته بودم یا داشتم می‌رفتم؛ یادم نیست. 


در میان انبوه احساسات متناقض و غریبی که آن‌روزها داشتم، ازم خواسته بود درباره‌ی بهترین تجربه‌ی سال‌های ایران نبودنم بنویسم. گفت طرح خام بفرست اول. چند صفحه تکه‌تکه نوشتم برایش فرستادم. برایم حاشیه نوشت و من شروع کردم نوشتن. شب‌ها می‌نوشتم که آیه خواب باشد. باز بیدار می‌شدم و نشده بود آن‌چه انتظار داشتم. بار دوم که فرستادم گفت خوب است. ولی من گفتم هنوز دارم درستش می‌کنم. متن سوم را که فرستادم گفت نه! از نظر من همان قبلی نسخه‌ی آخر بود. چند هفته بعدش گفت یک‌بار دیگر نسخه‌ی آخر را بفرست. فرستادم. کمی بعد، نه روایت اول کتاب را برایم فرستاد. اسم نویسنده‌ها را که دیدم یکه خوردم. خیلی‌هایشان را می‌شناختم. دوستان چندین‌ساله شبکه‌های آن‌لاین و غیره بودیم باهم. می‌دانستم دنیا کوچک است ولی نه این‌قدر. دیگر خبری نگرفتم از کتاب جز این‌که گاهی حین احوال‌پرسی می‌گفت کتاب در راه است انشالا.  


حالا کآشوب درآمده (+). یک‌ماهی می‌شود گمانم. من کتاب را ندیده‌ام هنوز. دو جلد برایم فرستاده‌اند به آدرس برادرم و من گمان نکنم حالاحالاها دستم بهش برسد که باقی روایت‌ها را بخوانم. فقط از این‌که آن چند رشته نخ را ریسیدم و اسمم را گذاشتم در صف خریداران یوسف خوشحالم. در این یک‌ماه پیغام‌های زیادی از آدم‌های آشنا و ناآشنا گرفته‌‌ام که گفته‌اند با کلمات روایت «کتیبه‌ی سفید برای واترلو» گرییده‌اند و به این فکر کرده‌ام که ما چون روضه‌خوانی بلد نبودیم، هیئت راه انداختیم که چهار نفر دیگر بیایند و برایمان ذکر امام حسین بگویند و ما گریه کنیم. حالا روایت همان روضه‌ها هم دل‌ها را می‌لرزاند. 

یک قصه بیش نیست غم عشق وین عجب | کز هر زبان که می‌شنوم نامکرر است


پ.ن 

این‌ها به کنار، مقدمه‌ی کتاب را هم از دست ندهید. جایگاه روایت مستند در بازنمایی فرهنگ و دین‌ورزی شیعه موضوعی‌ست که باید بیشتر بهش بپردازیم. شاید از این‌طریق راهی پیدا کنیم برای کشف آن وحدتی که در کثرت داریم. 


This is a disclaimer. Just so you know!

۹۶/۰۷/۱۱

نظرات  (۷)

از وقتی این پست رو خونده بودم، تصمیم داشتم این کتاب رو یه روزی بخونم. آن موقع تهران بودم و هربار شهرکتاب میرفتم، کاشوب رو برمیداشتم و تورق میکردم و میگذاشتم سرجاش! حسش نبود! حس میکردم حوصله خاطره خوندن از روضه های ملت رو ندارم! مثلا این روضه های پر از عیب و ایراد چین که خاطره هاش چی باشن؟!
اما امسال عاشورا وسط خواندن سفرشهادت امام موسی صدر، نمیدونم چی شد که دلم ناگهان این کتاب رو خواست و توی کتابفروشی های شهرمون نیافتمش! اونقدر عطش خوندنش رو داشتم که نمیتونستم سفارش بدم و صبرکنم تا برسه! آخرسر تو یه کتابخونه پیداش کردم. هنوز به روایت شما نرسیدم. نمیشه تندتندخوندش. باید جرعه جرعه نوشید. اشکم خیلی دم مشکم نیست، اونم وقتی کنار خانواده نشستم و میخونم. ولی نفسم بند میاد وسط بعضی روایت ها.
خلاصه که ممنون از معرفیش:) و ممنون از همه تون که نوشتید:)
پاسخ:
ما به روایت نیاز داریم. روایت از تنوع دین‌داری‌هایمان.
ممنون که می‌خونید. 
نرگس جان سلام
اینکه از کی وبلاگت رو میخونم،نمیدونم،اینساید می بود،خاطرات حج ت حتی،بعد متولد شدن ایه و... 
این فضای مجازی جای جذابیه،ادمها با هم زندگی میکنند بدون اینکه اصلا همدیگه رو ببینند!!!
روایت واترلو رو هم خوندم و بسی لذت بردم
موفق باشی رفیق ندیده
پاسخ:
سلام

ممنونم از لطفت. بعضی از بهترین دوستی‌ها رو‌ من روی همین وبلاگ تجربه کردم.  


من اسم شما رو نمیدونستم اما چند ساله خواننده وبلاگتون هستم. با دیدن اسم این روایت توی فهرست حس ششم بهم گفت شاید شما باشید. و با خوندنش دیگه یقین کردم خودتونید. جا خوردم واقعا که دنیا کوچیکه. حیف که ما اون سالها تورنتو نبودیم هنوز که استفاده کنیم از مجلستون. 
پاسخ:
ممنونم. تورنتو که مسجد هست و دوستان مشغولند :)
۱۴ مهر ۹۶ ، ۰۲:۳۵ مریم روستا
سلام نرگس جان

ان شاالله خوب و سلامت باشید شما و همسر و آیه کوچولو.
اتفاقا چند وقتی هست که میخواستم بیآم و دست مریزاد بگم بابت روایتی که توی کآشوب نوشته بودید. من هم همون اوایل کتاب رو گرفتم و حال و هوای خوبی داد بهمون؛ یکی از شیرین ترین روایت ها هم روایت روضه های واترلو بود ...  
از این مسجد صبا هم مامان و بابام حسابی تعریف میکردن توی ایام محرم سال پیش که اونجا بودن... روایتهای امسالت خاطره های اونا رو زنده میکرد.

ممنون که مینویسی. 
آیه رو ببوس.
پاسخ:
قربونت.

ای بابا چرا آشنایی ندادی؟ دوستی می‌کردیم باهاشون کاش. 

:)
سلام 
توی تلگرام متن نوشته شده شما برای کتاب رو خوندم خیلی عالی بود مثل همیشه
پاسخ:
ممنون
سلام. چه خوب معرفی کردین کتاب رو اینجا. میشه بفرمایید خانم مرشدزاده الآن کجا هستن بعد از همشهری داستان. وبلاگ یا مجله ای برای خوندن نوشته هاشون معرفی کنید ممنون میشیم
پاسخ:
مشغول نشر اطراف هستند گمانم. لینک کانال تلگرام توی متن هست. 
تکه روایت را خواندم. مطمئنم نتیجه ى کار عالی ست. موفق باشی و همیشه پر از تجربه های خوب. 
پاسخ:
ممنون

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">