مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

شب چهارم

دوشنبه, ۳ مهر ۱۳۹۶، ۱۱:۳۳ ق.ظ

جیمیل را همان قبل از ۴ صبح که آخرین ایمیل را خواندم ساین‌اوت کردم که دو ساعت بخوابم لااقل. آیه بعد از نماز آمد کنارم خوابید. همان دو ساعتی که قرار بود خواب باشم هم فنا شد. بلند شدم پن‌کیک درست کردم برای صبحانه. کمی کتاب ناکاسیس را ورق زدم ولی حس خواندنش نبود. آیه که بیدار شد سر صبحانه ازش پرسیدم اگر گفتی امروز می‌خوایم چی درست کنیم باهم؟ گفت شیره‌زرد؟ (شله‌زرد و شیربرنج را ترکیب کرد) گفتم آره شله‌زرد. برنج را پیمانه کردم شستم گذاشتم خیس بخورد. آیه رفت برای وحید «قوقولی‌قوقو سحر شد» خواند که بیدار شود. لیست نوشتم که بروند خرید. نشستم چیزهای دیگری نوشتم. فکر «رها شدن» بودم. وحید و آیه که رفتند چند صفحه‌ی ورد و وان‌نوت باز کردم و مابین نوشتن برنج را ریختم در دیگ بزرگه و زیرش را روشن کردم. باقی وسایل را هم ردیف چیدم کنار گاز: شکر گلاب دارچین هل زعفران پرک بادام قالب‌های کره. باز به «رها شدن» فکر کردم. از چی باید رها شد؟ وقتی این‌طور گیر می‌کنم، می‌نویسم. می‌نویسم. این‌قدر می‌نویسم که بین جمله‌های خودم راهی و جوابی پیدا کنم. بین همین نوشتن‌ها، نگاهم افتاد بیرون پنجره. کامکواته دوباره غرق شکوفه شده و دور و برش پر زنبور. از دیروز با آیه حتی هامینگ‌برد (مرغ مگس‌خوار؟) هم دیدیم کنارش. از شکوفه‌های درخت‌چه‌های گریپ‌فروت و پرتقالمان ولی خبری نیست فعلا. عوضش شمعدانی‌ها باز گل داده‌اند. 


آیه و وحید که برگشتند گلاب شله‌زرد را هم ریخته بودم و داشت جا می‌افتاد. روی میز را خالی کردم و کاسه‌هایی که خریده‌ بودند را چیدم. تخمینم از دیگ، ۲۰۰ کاسه بود. ساعت ۴ شروع کردم به کشیدن. از یوتیوب یکی از پلی‌لیست‌های فخری را گذاشتم آیه داشت سعی می‌کرد مثل آن‌ها سینه بزند. ۲۵۰ تا کاسه پرشد و ۴ ظرف دیگر هم کشیدم. بهتر شد. هم به سالن فارسی می‌رسد هم به سالن انگیسی که دیشب برهوت بود. روی ظرف‌ها را من دارچین ریختم، آیه خلال بادام چید با هزار ادا اطوار و قصه‌پردازی. 


مسجد که رسیدیم، گاری پر از شله‌زرد را مستقیم بردم سمت سالن انگلیسی. به یکی از پسرهای داوطلب گفتم در را باز کرد چون تا ساعت ۸:۳۰ در سالن‌ها بسته می‌ماند برای نظم بیشتر و حاضر کردن و تمیزکاری‌ها و فقط مسجد اصلی و غذاخوری‌ها باز است. روی میزهای پذیرایی کثیف و آشفته بود. فرستادمش از آشپزخانه سفره‌ی تمیز بگیرد. شله‌زردها را روی میزهای مردانه و زنانه چیدم. یک آقای دیگری هم آمد میوه و بیسکوئیت آورده بود. برای قسمت خانم‌ها کسی آب‌میوه و کیک آورد. دو سه نفر داشتند میکروفن را دست‌کاری می‌کردند و دوربین را جا به‌جا می‌کردند. شله‌زردهای سالن فارسی را هم تحویل آزیتا خانوم دادم و رفتم نماز. شام خورشت گوشت و لپه بود و فکر کنم اعتراض ایرانی‌ها اثر کرده که دو شب است غذای تند و غیر تند را جدا کرده‌اند. 


آیه را رساندم به برنامه‌ی بچه‌ها و رفتم که سخنرانی را از دست ندهم. زینب پیغام داد آمدی؟ من سالن عرب‌هام. گفتم بیا این‌ور. الهام وسط راه پرسید برای شب‌های آخر که دسته‌ی بچه‌ها را راه می‌اندازیم هستی؟ گفتم حتما. جمعیت امشب کمتر بود. فردا روز کاری‌ست و مدرسه‌ها به راه. شیخ امین امشب باز هم تاریخ گفت. از دیروز دارم فکر می‌کنم چرا دلنشین‌تر است حرف‌هایش جدای از سطح سواد؟ فعلا به این نتیجه رسیده‌ام که من همیشه آن‌جایی گیر می‌کنم که تصویرها برایم پررنگ شوند. گاهی این اتفاق در خلال تاریخی که سخنران دارد ازش حرف می‌زند می‌افتد، گاهی یک جمله یا یک خط از اتفاق است، گاهی فضای مجلس است، گاهی کلیدواژه‌هایی‌ست که روضه‌خوان انتخاب کرده یا مصرع آن کتیبه‌ای که جلوی چشم‌هام جان می‌گیرد. آخر حرف‌های امشب رسید به جناب حبیب. از آن تصویرهایی‌ست که هر سال می‌میراند و زنده می‌کند از مواجه شدن با این سوال که تو چه کردی و چقدر توان ایستادن داری؟ بماند که این ماجرا من را همیشه یاد بهترین سخنرانی‌های هیئیت واترلو می‌اندازد. شیخ امین داشت از حبیب می‌گفت که از سالن کناری صدای شور سینه‌زنی اردو زبان‌ها بلند شد. فضای غریبی دارد این مسجد. 


برای روضه باز رفتم پیش آیه. مولانا داشت از وهب و مادرش می‌گفت. آیه نشسته بود جلو‌ترین ردیف با آن کوله‌ی طلایی پر از مداد رنگی و کاغذش و زل زده بود به مولانا. وحید هم آمد. امید کنار علی ایستاده بود و زهرا هم دریا را بغل کرده بود تکیه داده بود به دیوار (جمع جلسه قرآن سال پیشمان که امسال پراکنده شده). روضه‌خوان که شروع کرد سینه‌زنی، آیه برگشت ما را دید ذوق‌زده شد آمد پیشمان ولی چون از دور احسان را نمی‌دید دوباره رفت جلو. امشب بیشتر به قصه‌ای که در شعرهاش می‌خواند دقت کردم و به واژه‌هایی که به کار می‌برد. دو شعری که هر شب تکرار می‌کند، چهار بند دارند اولی چند تصویر کوتاه از حضرت رقیه است و بعدی جایگاه امام حسین پیش پیامبر و حضرت زهرا. بچه‌ها در این چند شب این دو شعر را حفظ شده‌اند و ریتمش را یاد گرفته‌اند و موقع تکرار هماهنگند. دو شعر دیگرش هر شب تغییر کرده.  


تمام که شد رفتم سالن انگیسی را جمع و جور کنم دیدم یک‌سری شله‌زرد مانده، برداشتم ببرم برای مربی‌ها و داوطلب‌های برنامه‌ی بچه‌ها. مریم مامان ریحانه و زینب که افغانستانی-امریکایی‌اند را دیدم گفت بیا می‌خواهم چیزی نشانت بدهم. پرده‌ی قرمزی با حاشیه‌ی طلایی‌ نصب است به دیوار سالن بچه‌ها بی‌تناسب با باقی کتیبه‌ها و پرچم‌ها. از شب اول هی نگاهش کردم گفتم این لابد تبرک است از جایی. مریم گفت از حرم حضرت عباس آمده. قرض گرفته‌ام برای برنامه‌ی بچه‌ها. این مریم از آن بهترین‌هاست و من از آن دل‌تنگ‌ترین‌ها. 


۹۶/۰۷/۰۳

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">