اژدهای درونت را بشناس!
تمام هفتهی گذشته اژدهای درونم نعره کشید و دنیا را تیره و تار کرد. پایش را از گلیم خودش درازتر کرده بود من هم حریفش نبودم. یعنی تا آنجا کار را پیش برد که هر دو جشن عید غدیر که دیروز دعوت داشتیم را سربند غرشهای اژدها نرفتم. یعنی یکیش را رفتم، نیم ساعت نشستم، نه ننشستم حتی، همانطور ایستاده، آیه بپر بدو راه انداخت، اعصاب اژدها نکشید، شعلهور شد، زدم بیرون از مسجد و برگشتیم. آنیکی که جشن زنانه بود و بهترین موقعیت برای بیشتر آشنا شدن با گعدههای جا افتادهی اینشهر که اصلا تصورش هم برای اژدها با آن حالش ناممکن بود. آیه را با وحید فرستادم موزهی بچهها، خودم نشستم مقاله را ویرایش کردم با صدای بلند موسیقی شمنهای جنگلهای دور که اژدها از رو برود. مدام هم بد و بیراه گفتم بهش که حتی فرصت نداد فکر کنم به اینکه امسال در بستههای کادوئی آیه چه بگذاریم که به دوستانش عیدی غدیر بدهد. اصلا هدیه درست نکردیم امسال، دید و بازدید هم نداشتیم. هرچه تمام توانم را جمع کردم که بروم خرید نشد. راهی نبود از میان دود و آتشی که راه انداخته بود اژدها. حتی فکر کردم عوضش یک دیگ غذا درست کنیم ببریم برای یکی از شلترهای بیخانمانها. آنهم نشد. خشم اژدها را ندیدهای که این تصورات را قابل دسترس میدانی. من دیدهام ولی. خدا نصیب گرگ بیابان نکند.
وحید و آیه که برگشتند خانه با هزار جور عیدی و گل و خنده، به اژدها گفتم بشین بینیم بابا! هی هیچی نمیگم فکر میکنه چه خبره! انگار دنیا صاحاب نداره اینطوری قیل و قال راه انداخته! در عین ناباوری نشست درحالی که هنوز تهماندهی دود و خاکستر از حلقش میزد بیرون. من هم بساط باقالی پلو ای را که پخته بودم برداشتم باهم رفتیم پیکنیک. والا! از سر راه نیاوردیم عمرمان را که بدهیم دست اژدها به آتش بکشد دود کند بفرستد هوا.
پ.ن
حالا اصلا قرار نبود اینها را بنویسم. آمد بوده بنویسم آخرین واحد درسی را انگار گرفتهام و دارم میگذارنم (انگارش مال این است که هنوز کارهای اداریش کمی مانده). سال تحصیلی دانشگاههای کانادا فردا شروع میشود، اینجا یکماه پیش شروع شد. حساب کردم کلاس بیست و پنجم هستم امسال (چرا تمام نمیشود درس خواندن من؟). مردمشناسی رسانه اسم درس این ترم است. اینقدر هیجانانگیز و پرملات است که از ذوقش خوابیدنم به فنا رفته. یعنی استاده یکطور خونسردانهای هفتهای سهکتاب ۲۰۰ صفحهای گذاشته برای خواندن و بحث. هر کدام از کتابهای را شروع میکنی، میخواهی خودت را گم و گور کنی بین ورقهایش از فرط جذابیت موضوع و روش و شیوهی نگارش (لیست منابع). خلاصه داستانی شده (معلوم شد چرا درس خواندن من تمام نمیشود؟ بسوزد پدر اعتیاد!).