«کاش از اهل ایمان بودم که نه خوفی دارند و نه حزنی. آنها که دلشان قرص است»
با خودم
یادم نمیآید بار اول کی دعای ابوحمزه را خواندم. فقط یادم میآید که دیگر از دلم جدا نشد. آن نقطهی شوقانگیز اتصال ماه مبارک و حج برای من دعای ابوحمزه بود. نمیتوانستم دعاهای طواف را بخوانم، نمیتوانستم هیچ دعای دیگری بخوانم. هرچه را شروع میکردم به ته صفحه نرسیده، کتاب را ورق میزدم که باز ابوحمزه را شروع کنم. دعای سحر و جوشن کبیر و غیره هم حکمش برایم همان بوده. ابوحمزه داستان اعترافها و نگرانیهای من است. اعترافهایی که معنی استغفار میدهد. نگرانی از اینکه یادم رفته باشد که چشمم هنوز به آن «مقام رفاقت» است و دستبردار نیستم. از آن دعاهاییست که هرچه میخوانمش مشتاقتر میشوم و هرسال، ماه مبارک باز تازه است برایم.
این شبها به هوای آیه قبل از افطار یکی از کلیپهای جوشن کبیر را گذاشتهام که صدایش بپیچد توی خانه. بهش گفتم اینها اسمهای خداست. گفت یعنی خدا وان بیلیون ثریهاندرد فایو ثازند (یا عددی شبیه این) اسم داره؟ خوشش آمد که یک عالم کلمه میتواند نام کسی باشد. هر بار آمد میخ شد جلوی تلویزیون که ببیند کدام اسمها را میشناسد.
---
با دیگری
شب دوم قدر داشتم دنبال کتابی میگشتم که یادم افتاد سالهاست نهجالبلاغهی ترجمهی دشتی را باز نکردهام. آن یکی که ترجمهی شهیدی است چون حاشیهنویسی کلاسهای پراکنده را دارد بیشتر ورق خورده. نمیدانستم چه میخواهم بخوانم ازش گفت ولَوْ أَنَّ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرَضِینَ کانَتَا عَلَی عَبْدٍ رَتْقاً ثُمَّ اِتَّقَی اَللَّهَ لَجَعَلَ اَللَّهُ لَهُ مِنْهُمَا مَخْرَجاً*... قصهاش طولانیست. اینشبها هر چه خواندهام و شنیدهام، حتی گذری و سرسری، گفتهاند به خدا اعتماد کن. انگار یادم رفته و مدام باید از در و دیوار تذکر ببارد که اعتماد کن! اعتماد با توکل فرق دارد. اعتماد سختتر است. وقتی هیچ نزدیکی و تناظری بین آنچه در ذهن داری و گمان میکنی درست است با اتفاقات بیرونی زندگیات نمیبینی، اعتماد سختتر هم میشود. ولی این ماه مبارک همه میگویند اعتماد کن، این برایت بهتر است.
---
با خودت
چه کنم بعد از ماه مبارک؟ خیلی پیشترها نمیفهمیدم فرق بین روزهای دیگر را با روزهای ماه رمضان. اینکه خدا همهی کائنات را بسیج میکند که تو از سر سفرهاش بلند نشوی به هیچ بهانهای. انگار لگام نفست را کس دیگری محکم چسبیده که طغیان نکنی و سرت به کار و حالت باشد. دقیقا از روز بعد از عید فطر، همهچیز فرق میکند. تویی که باید عنان را به کف بگیری بار دیگر و این سخت است. گاهی میان کارهایم و چیزهایی که میخوانم فشار دلتنگی اینقدر زیاد است که گویی دیوانهای میخواهد زنجیر پاره کند و رها کند خودش را. ابوحمزهی این روزها، قرار است ذخیرهی آن لحظات باشد ... کی تمام میشود؟ کی تمام میشوم؟
*خطبهی ۱۳۰