مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

*Then there's what you leave out of the story which is part of the story too

شنبه, ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۱:۱۷ ب.ظ

این پست را به تدریج نوشته‌ام.


من آدمی نیستم که کتابی که دستم می‌گیرم اولش بمب منفجر شود و موزه برود روی هوا و من هم‌چنان به خواندن ادامه بدهم! من آدم‌ها را می‌خواهم و زندگی زیرپوستی‌شان را و آن روایت خاصشان را از اتفاقات اطراف. The Goldfinch را با این حساب به‌زور شروع کردم. جانم به لب رسید تا فصل اولش تمام شد. ولی بعدش انگار وارد خیابان‌های نیویورک شدم و بعدتر بخش برهوت لاس‌وگاس و بوی چوب آن تعمیرگاه عتیقه‌های چوبی پر شد در اتاق و بعد هی حرص خوردم از رفتارهای تئو و دوستش ...  قاطی شدم با زندگی تئو - پسرک ۱۳ ساله‌ی داستان که دنیا از نگاه او تعریف می‌شود. خانم دانا تارت خیلی خوب قصه را پرداخته، شخصیت‌ها را، اتفاق‌ها را، مکان‌ها را، نقاشی‌های موزه را. سهره‌ی طلایی را، میز و صندلی‌های چوبی غبار گرفته‌ی در حال تعمیر را، و به دست نیاوردن‌ها را. مو لای درز قصه‌ی ۷۸۰ صفحه‌ایش نمی‌رود با این‌همه تنوع شخصیت‌ها و جاها و آثار هنری که نکته به نکته شرحشان می‌دهد. آدم‌های قصه‌اش مثل میخ فرو می‌روند در استخوان‌هایت. داستان تقریبا بی‌نقص است. مثل فرش ریزبافت و خوش‌ نقشه. گرچه من آخر داستان را دوست نداشتم؛ زد به صحرای فلسفه‌بافی و اخلاق‌گرایی. ولی دیده‌ای وقتی فیلم خوب می‌بینید چطور صحنه‌ها جان‌دار و زنده‌ می‌مانند برایتان تا مدت‌ها و گاهی تا همیشه؟‌ سهره‌ی طلایی از همان کتاب‌هاست. من گاهی خیال می‌کنم جایی فیلمش را دیده‌ام؛‌ به همان اندازه پر کشش و جان‌دار.  


از موراکامی هم چیزی نخوانده بودم و در عین حال دنبال آتوبیوگرافی خوب می‌گشتم چند وقت پیش. اسمم را گذاشته‌ام در نوبت کافکا در کرانه و جنگل نروژی که هنوز به دستم نرسیده ولی What I Talk about when I Talk about Running اش رسید و همان روزهایی که کانادا بودم در صف‌های اتوبوس از خانه به دانشگاه در آن مسیر بیش از یک‌ساعته‌‌ی رفت و آمد تمامش کردم. باعث می‌شد یادم برود چقدر سردم است. قلمش را دوست داشتم. سرسختی‌ شخصیت‌اش را بیشتر. تولید انگیزه‌اش را حتی از آن هم بیشتر. ولی چیزی که خواندش را لذت‌بخش می‌کرد برایم، مسیر استدلال و راه‌حل‌هایش بود. همان‌ها که هزار بار بهشان رسیده‌ام؛ که بارها برای خودم تعریف کرده‌ام اگر قرار است روزی ۸ ساعت بخوانی و بنویسی، یاد بگیر یک فعالیت فیزیکی منظمی را برای خودت تعریف کنی. و چقدر خوشحالم که دیگر بهانه‌ی هوای سرد و یخ‌بندان را ندارم برای دویدن و این‌ها. هرچند من آدم دویدن حرفه‌ای نیستم ولی باید یک ورزش هوازی دیگر برای خودم تعریف کنم به غیر از یوگا. به هوای بیرون و آفتاب نیاز دارم. 


قسمت هیجان‌انگیزتر این مدت ولی مارگارت آتوود بود. جادوگر است، نمی‌دانستید؟ من می‌دانم ولی. تمام سال‌هایی که کانادا زندگی می‌کردم قرار بود آتوود بخوانم. کتاب‌هایش از مفاخر ادبیات کاناداست که در دبیرستان‌ها و دانشگاه‌ها خیلی جدی تدریس می‌شود. نگاهش، روایتش، قلمش، نکته‌سنجی‌اش، تحلیلش از ارزش‌ها و هنجارها، دانسته‌هایش، طنز سیاهش، تخیلش! تخیلش! و تخیلش! سه‌گانه‌ی Oryx and Crake را شروع کردم. فضایش غریب بود برایم. دنیای بعد از آدم‌هاست. ولی نه خیلی بعد. همان سال‌های اول بعد از این‌که زندگی تکنولوژی‌‌زده همه‌چیز را با خاک یک‌سال کرده. آدمی نمانده به جز جیمی که اسم خودش را گذاشته اسنومن، در جلد دوم می‌فهمیم که آدم‌های دیگری هم مانده‌اند که همه به طریقی به یک‌دیگر مربوط بوده‌اند. اغراق نیست اگر بگویم مدام آرزو کردم کاش سر یکی از کلاس‌های تحلیل ادبیات آتوود نشسته بودم و اگر بگویم تمام مدت دوست داشتم بروم سر بکشم ببینم درون ذهن غریبش چه می‌گذرد با این‌همه ایده. در خیابان‌های این‌جا که راه می‌روم، انگار او دارد روایت می‌کند. همان‌قدر ترسناک و عجیب و زیبا و تلخ. در کتاب اول قسمتی از ماجرا در سن‌فرانسیسکو اتفاق می‌افتد، واقعا خیابان‌های سیلیکون‌ولی، روزهای پیش از آپوکالیپس آتوود است انگار. در کتاب اول راوی اسنومن است که همراه عده‌ای آدم تازه‌ خلق شده‌ی صلح‌طلب و نرم و زیبا و ایده‌آل زندگی می‌کند، آدم‌هایی که طبق کارآمدترین و بهترین استانداردهای فیزیکی و روانی ساخته شده‌اند. کریک آن‌ها را طی پروژه‌ای بزرگ، پیش از آپوکالیپس ساخته و در محفظه‌ای نگه‌داریشان می‌کرد و اوریکس بهشان مهارت زندگی درس می‌داد. حالا که همه‌چیز نابود شده، اسنومن منتقل‌شان کرده کنار ساحل دریا که آزاد زندگی کنند. از نگاه این آدم‌ها، کریک خدایی بود که آن‌ها را آفرید، اورکس خدایی بود که حیوانات و طبیعت را آفرید، و اسنومن پیغمبرشان بود که از کریک و اورکس خبر داشت و دست‌رسی به دانشی داشت که آن‌ها نداشتند؛ اگر تئولوجیکال داستان را بخوانی.


کتاب دوم، The Year of the Flood، را زن‌ها روایت می‌کنند. حتی از کتاب اولی هم سخت‌تر بود خواندنش. چون داستان از درون خرده‌فرهنگی تعریف می‌شود که ساخته‌ی تخیل آتوود است. گروهی که به رهبری آدم اول، طبیعت‌گرا شده‌اند و اسم گروهشان باغ خداست. خودمختارند و همه‌ی محصولات مورد نیازشان را بدون استفاده از تکنولوژی، مثل انسان‌های اولیه و آمیش‌ها، خودشان تولید می‌کنند. با حیواناتی که منقرض شده‌اند ارتباط می‌گیرند، زنبورها، عسل و قارچ‌ها از ارکان اصلی زندگی‌شان هستند. بچه‌هایی که در این گروه به دنیا آمده‌اند و بزرگ شده‌اند، هیچ‌وقت دنیای بیرون را ندیده‌اند و تجربه‌ای از گوشت‌خواری و ابزار صنعتی ندارند در عوض همه‌ی گیاهان و حیوانات را می‌شناسند و می‌دانند چطور در طبیعت باید زندگی کنند. توبی و رن داستان سیل‌ خشک را روایت می‌کنند. توبی از زندگی زجرآور بیرون نجات پیدا کرده و به این گروه ملحق شده و به مقام معلمی، حوای شماره‌ی ۶، رسیده. رن نوجوانی‌ست که در کودکی با مادرش همراه گروه شده و آماندا هم دوستش است. دنیای بیرون از گروه، دو بخش است. دنیای شهرک‌مانند شرکت‌ها و آدم‌های متخصص و دنیای هرج و مرج آدم‌های معمولی که هر جنایتی ممکن است بینشان اتفاق بیفتد. شهرکی‌ها با تکنولوژی و پیشرفت، در حال نابود کردن جامعه‌ی انسانی و زمین‌اند با استفاده از مهندسی ژنتیک، آدم‌های بیرونی هم کلا هویت انسانی‌شان از دست رفته‌ است به علت حجم تباهی در لذت‌ها و نابود کردن همه چیز. بعد که آدم‌ها در اثر بیماری مسری از بین می‌روند، گروه باغ خدا باقی می‌مانند چون از تولیدات دنیای مدرن استفاده نکرده‌اند. در ماه‌های بعد همین‌ها، اسنومن و آدم‌های کریک را پیدا می‌کنند و سه آدم تباه‌شده‌ی باقی مانده را در نبردی می‌کشند و دنیا امن و امان می‌شود.


کتاب سوم، MaddAddam، درباره‌ی گروهکی منشعب از باغ خداست. آدم‌های باغ که تکنولوژی را خوب فهمیده‌اند و روزگاری خودشان در شهرک زندگی کرده‌اند و جزو مخترعین بوده‌اند، شبکه‌ای تشکیل داده‌اند برای درست کردن اوضاع ولی در نهایت کریک از دانش آن‌ها استفاده کرده برای خلق آدم‌ها و حیوانات دست‌کاری شده‌اش. کتاب البته در سال‌های بعدش اتفاق می‌افتد. وقتی همه‌ی آدم‌های باقی‌مانده شروع می‌کنند با هم زندگی را دوباره ساختن. داستان را توبی روایت می‌کند و زب، عشق سال‌های دورش، آرام‌آرام می‌پیوندد به روایت. شخصیت پر قصه‌ی و محکمی دارد و برادر آدم اول است و عضو اصلی گروهک مد ادم. کتاب سوم از رابطه‌ها و آدم‌های دو کتاب قبل رمزگشایی می‌کند. زب و توبی برای آدم‌های کریک، قصه‌ی خلقت را می‌گویند و خواندن و نوشتن یادشان می‌دهند. زن‌های گروه از آدم‌های کریک بچه‌دار می‌شوند و آدم‌ها با حیوانات جدیدی که کریک خلقشان کرده و خلق و خو و هوش انسانی دارند راه مسالمت‌آمیز هم‌زیستی پیدا می‌کنند. در این کتاب می‌فهمیم که آن آوازخواندن آدم‌های کریک به چه درد می‌خورد. آن‌ها زبان حیوانات را می‌فهمند، خواب و رویا را تفسیر می‌کنند، مریضی را تشخیص می‌دهند و زخم‌ها را ترمیم می‌کنند. از برگ و علف‌ها تغذیه می‌کنند و استعداد بدی کردن ندارند. هرسه کتاب پر از خرده روایت است، قصه‌های تو در توی هیجان‌انگیز. آتوود در این سه‌گانه از مفاهیم مذهبی بسیاری استفاده کرده. از بین سه کتاب، کتاب اول برای من لذت‌بخش‌تر بود و پر و پیمان‌تر ولی دو کتاب بعدی هیجان بیش‌تری داشت. 

 

اگر روزی کسی خواست درباه‌ی اخلاق، تعریف خوبی و بدی، و ارزش‌های بشری سخنرانی کند برایتان، دعوتش کنید آتوود بخواند.  


*کتاب سوم MaddAddam

There's the story, then there's the real story, then there's the story of how the story came to be told. Then there's what you leave out of the story which is part of the story too.

۹۶/۰۲/۳۰

نظرات  (۳)

چقدر جذّابه، خیلی مشتاق شدم.
الآن دیدم فیلمه براساسِ رمانی به همون اسم از Robert C. O'Brien هست.
پاسخ:
پیشنهادم اینه که قبل از خوندن کتاب، فیلمه رو نبینین. احتمال شها‌دت داستان زیاده به نظرم. اصلا کیف اصلی اینه که آدم کلمه‌کلمه با تخیلش فضا رو بسازه هم‌قدم با نویسنده
فضای اپاکلیپتیکِ اتوود که نوشتید من رو یادِ یکی از فیلم‌هایی که توی واچ‌لیست گذاشته‌م انداخت به اسمِ Z for Zachariah.
اونجا که در نقدِ پایانِ کتابه گفتید زد به صحراق اخلاق رو نفهمیدم چرا مذموم دونستید. چون پایانِ مطلب‌تون دوباره صحبت از اخلاق بود و این‌بار نه‌مذموم.
چه خوب که این‌همه کتاب‌های پرحجم رو می‌خونید، واقعاً اراده می‌خواد و خیلی فایده داره و شما رو متمایز می‌کنه. منظورم در اطراف و اکناف‌تونه. فرق می‌کنه کسی ۷۰۰ صفحه رمان بخونه با کسی که نخونه -حتّیٰ فارغ از محتوا-.
یک چیزی راجع‌به پستِ ۲ تا قبلی توی ذهنم اومده که فعلاً نگم بهتره فکر کنم. ممنون که کتاب‌ معرّفی کردین :)
پاسخ:
گلدفینچ داستانش طور دیگه‌ای روایت می‌شه. به نظرم اصلا قرار بوده ما بفهمیم آدم‌ها سیاه سفید نیستن. ریتم فصل آخر به هم ریخته بود با استیتمنت‌ اخلاقی.
آتوود اصلا داره دیستوپیا رو توصیف و مذمت می‌کنه و می‌خواد شاخص‌های دنیای بهتر رو وارد داستان کنه. در عین حال ساختار اخلاق‌مداری مخصوصا از نوع مدرن و علمی آخر دنیا را کاملا شکننده می‌دونه چون هنجارها و ارزش‌ها ‌آدم‌ها رو رسونده به اون فضای دیستوپیا. مثلا آدم‌های شهرک‌نشین خیلی متمدن خیلی تمیز خیلی گیاه‌خوار خیلی ورزش‌کار خیلی اخلاقی خیلی مالتی‌کالچرال‌‌ و قانون‌منداند وباقی خصوصیات جامعه‌‌ای که به نظر باید ایده‌آل باشد ولی نیست چون هزینه‌ای که ‌جامعه داده برای رسیدن به این سطح خیلی زیاد بوده و هم مختص طبقات خاص و هم این‌که مذاق آدم‌ها تغییر کرده.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">