خانه به خانه در به در، کوچه به کوچه کو به کو
وسط انتخاباتبازی شما و نمایشگاه کتاب تهران، من داشتم ته مدارس اینجا را در میآوردم. مدارس دولتی معمولی، دولتی ویژه، مانتسوری سنتی، مانتسوری مدرن، استرتفورد فلان، خصوصی ساده، خصوصی راهراه، خصوصی خالخال، ... به طبع محلهها را هم دور زدم. از شرق به غرب و برعکس و از شمال به جنوب و شمالتر و برعکس. فکر کنم حدود ۳۰ خانه دیدیم در این یکماه چون اگر بنایمان ثبتنام آیه در مدارس دولتی بود، باید خانهیمان را به محدودهی مدارس خوب تغییر میدادیم. خلاصهاش این است که داشتم به دوستم میگفتم میبینی؟ عوض اینکه بنشینیم این چند ساعتی که قرار است همدیگر را ببینم دربارهی درس و کار خودمان حرف بزنیم (که من چقدر هیجانزده بودم که بعد از ۴ سال میدیدمش) فقط دنبال بچههایمان دویدیم و اسباببازیها را بین آیه و پارسا تقسیم کردیم و من هم باید مدام به هزار سوال آیه جواب میدادم که مامان پارسا چقدر فارسی میفهمد و چرا پارسا فارسی حرف میزند و مامانش نه و غیره. همان دودقیقه هم که بعد از شام فرصت شد حرف بزنیم باز دربارهی انتخاب بین مدارس اسلامی و مدارس عادی حرف زدیم، دربارهی کمبود امکانات گروههای اسلامی و دستخالی بودنشان و عدم تخصص و باقی نگرانیها. میخواهم بگویم نیموجب بچه کل محور زندگی را با خودش میچرخاند. بماند.
خانهها را میگفتم. هرکدامشان حکایتی بود. دفعات پیش که دنبال خانه میگشتیم دغدغهی مدرسه و امنیت خیابان و اینها را نداشتیم. حالا هزار و یک فاکتور اضافه شده به انتخابمان. هم به خاطر آیه هم به خاطر محیط متفاوت امریکا. صرف نظر از بزرگی و کوچکی و نور گیری و غیره، باید به مسجد هم دور نباشد، به مدارس خوب نزدیک باشد، با محل درس و کارهایمان هم فاصلهی معقول داشته باشد یا لااقل از مسیرهای ترافیک دور باشد ... همهی اینها البته با هم جمع نمیشد. این بود که لیستمان عوض اینکه کوتاه شود، مدام بلندتر میشد و از این محله به آن محله و به شهرهای کناری کشیده شد.
شنبهها و یکشنبهها و عصرهای وسط هفته، با آدمهای مختلف قرار گذاشتیم که یا صاحبان خانهها بودند و یا مشاورین املاک. خانهها را از سه اپلیکیشن مختلف پیدا کردیم. عکس خانهها رویشان بود و متراژها و اطلاعات محله و مدرسه و امکاناتش (آدمها قبل از اسمارتفون چطور زندگی میکردند؟) از در هر خانهای داخل میشدیم یک حالی بود. وارد یک خانه شدیم که مال زن و شوهری امریکایی بود (این از نوادر روزگار است اینجا چون جمعیت هندی و چینی سیلیکونولی را در خودش حل کرده و غربی سفید پوست تبدیل شده به نژاد کمیاب)، از آنها که از هزار سال پیش در خانهی خودشان زندگی کردهاند و بچههایشان هم آنجا بزرگ شدهاند. وارد حیاط بزرگ و پر درخت میوهاش که شدیم آقاهه به درخت قطور سمت چپ اشاره کرد و داستان خانه درختیای را که برای پسرش ساخته بود برایمان گفت. دلم قنج رفت. معماری خانه قدیمی و گرم بود با اتاق آفتابی تمامپنجره رو به به حیاط ولی آشپزخانهاش از همان سال ۱۹۷۰که ساخته بودندش بازساری نشده بود. گفتم حیف این خانه که!
یک خانهی دیگر رفتیم که خانوادهای هندی ساکنش بودند. خانهی خوشحال و پر انرژیای بود. خودشان یواشیواش ساخته بودندنش. درختهای میوهاش هنوز جوان بودند ولی میوه داشتند. بوی عود و ادویه میآمد. پدربزرگ و مادربزرگه داشتند به نوهیشان غذا میدادند. حیاطشان بوتهی یاس و تاب داشت. یک خانه هم بود که وقتی رفتیم ببینم آدمها صف کشیده بودند که آقای املاکی بیاید در را باز کند آنها بروند داخل همانجا قرارداد را امضا کنند. جایش خوب و استراتژیک بود و استخر داشت و غیره. ولی هیج حس خوبی به آدم نمیداد. هیچکدام از خانهها آنطور من را مشمئز نکرده بود. هنوز هم نفهمیدم از چی خانه اینقدر بدم آمد. یک خانه هم بود که حتی فرمهایش را پر کردیم. همهچیزش خوب به نظر میرسید. درخت لیمو و پرتقال هم داشت و کل خانه بازسازی شده بود. بعدا به این نتیجه رسیدیم که محلهاش آنقدرها هم خوب نیست.
هفتهی پیش یک خانه دیدیم که دلچسب بود. من را یاد خانهی واترلو میانداخت. رنگ عسلی چوبهایش مخصوصا. منطقهاش از بهترین محلههای اینشهر است برای مدرسه. قبلش رفتیم مدرسهاش را هم دیدیم. اتفاقا پدرمادرها برای بچهها نمایشگاه و کارگاه هنری برگزار کرده بودند. آیه رفت سر میزی که روی ماهیهای درستهی یخزده را رنگ میکردند و کاغذها را رویشان فشار میدادند که رد فلسهای رنگشده روی کاغذ پرینت شود. بعد رفتیم کلاس پیشدبستانی را دیدیم. با چندتا از مادرها حرف زدم. به نظر خوشحال و راضی میآمدند. شماره و ایمیلم را دادم به منشی مدرسه که معلم پیشدبستانی باهام تماس بگیرد بیشتر حرف بزنیم. مدارس دولتی نسبت تعداد بچهها به معلمها زیاد است در مقایسه با مدارس خصوصی. هر کلاس بین ۲۰ تا ۳۰ دانشآموز دارد و یک معلم و یک داوطلب برای کمک. مانتسوریها نسبتشان معمولا ۱۰ به یک است یعنی در یک کلاس ۴۰ نفره، ۴ مربی مدرکدار کار میکند. باقی خصوصیها هر کدام قوانین خودشان را دارند.
یک خانه هم دیدیم مال یک خانوادهی چینی مودب و تمیز و نازنین در شهر کناری. حیاطش بزرگ بود و درخت زردآلو داشت. بعد هم رفتم مدارس دور و برش را سر زدم که برای پیشدبستانی جا نداشتند. به مسیرش هم شک داشتم و اینکه وحید چقدر در ترافیک رفت و آمد میماند.
بعد از همهی اینها عبور کردیم. چون به این نتیجه رسیدیم که آیه را بگذاریم مدرسهی مانتسوری. فاکتور مدرسهی دولتی خوب، پاک شد از لیست و تعداد خانهها بیشتر شد. دو خانهی آخری که دیدیم عالی بودند. یکیشان دو درخت بزرگ ازگیل ژاپنی داشت، یک انار، یک لیمو و یک پرتقال. اتاقهایش قدیمی و نورگیر بودند. آشپزخانهاش تعریفی نداشت ولی میشد باهاش سرکرد. دومی خانهی یکی از دوستانمان است که دارد بر میگردد ایران. موقعیت دلنشینی داشت. مخصوصا حیاطش که سمیه هم درخت نارنج و آلبالو درش کاشته و هم آلاچیق و خانهی بازی درست کرده برای دخترش و خب بیشتر مشخصات مورد نظر ما را داشت.
همانروز وقتی برگشتیم خانه، لیست خوبیها و بدیهای هر کدام را نوشتیم و جمع و تفریق کردیم. آیه آمد غر زد. خسته بود. گفتم دراز بکش روی مبل تا بیایم با هم بازی کنیم. امیرحسین هم پیشمان بود، از صبح رفته بود پیش دوستانش در استنفورد و حالا توی آفتاب عصر رو به شمعدانیهای ایوان خوابش برده بود. آیه هم چشمهایش گرم شد. ما هم به این نتیجه رسیدیم که خانه را امسال عوض نکنیم! ولی احتمالا آیه را در یکی از مدارس وسط شهر که دور است ثبتنام کنیم و من رفت و آمد را برعهده بگیرم. یک ایدهی بلند مدتتری را میخواهیم عملی کنیم!
یکماه از درسها و کارهایم عقب افتادهام. هفته بعد نشست انجمن مطالعات رسانهی کاناداست که باید مقالهام را ارائه کنم. امتحان جامع هم در جریان است و استاد منتظر نسخهی اول. این سه هفتهی گذشته هم که انتخابات نگذاشت نفس بکشیم. این متن را نوشتم که نقطه بگذارم بر هیجانها و پیچیدگیهای این مدت!