مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

خانه به خانه در به در، کوچه به کوچه کو به کو

جمعه, ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۵:۱۵ ب.ظ

وسط انتخابات‌بازی شما و نمایشگاه کتاب تهران، من داشتم ته مدارس این‌جا را در می‌آوردم. مدارس دولتی معمولی، دولتی ویژه، مانتسوری سنتی، مانتسوری مدرن، استرتفورد فلان، خصوصی ساده، خصوصی راه‌راه، خصوصی خال‌خال، ... به طبع محله‌ها را هم دور زدم. از شرق به غرب و برعکس و از شمال به جنوب و شمال‌تر و برعکس. فکر کنم حدود ۳۰ خانه دیدیم در این یک‌ماه چون اگر بنایمان ثبت‌نام آیه در مدارس دولتی بود، باید خانه‌ی‌مان را به محدوده‌ی مدارس خوب تغییر می‌دادیم. خلاصه‌اش این است که داشتم به دوستم می‌گفتم می‌بینی؟ عوض این‌که بنشینیم این چند ساعتی که قرار است هم‌دیگر را ببینم درباره‌ی درس و کار خودمان حرف بزنیم (که من چقدر هیجان‌زده بودم که بعد از ۴ سال می‌دیدمش) فقط دنبال بچه‌هایمان دویدیم و اسباب‌بازی‌ها را بین آیه و پارسا تقسیم کردیم و من هم باید مدام به هزار سوال آیه جواب می‌دادم که مامان پارسا چقدر فارسی می‌فهمد و چرا پارسا فارسی حرف می‌زند و مامانش نه و غیره. همان دودقیقه‌ هم که بعد از شام فرصت شد حرف بزنیم باز درباره‌ی انتخاب بین مدارس اسلامی و مدارس عادی حرف زدیم، درباره‌ی کم‌بود امکانات گروه‌های اسلامی و دست‌خالی بودنشان و عدم تخصص و باقی نگرانی‌ها. می‌خواهم بگویم نیم‌وجب بچه کل محور زندگی را با خودش می‌چرخاند. بماند. 


خانه‌ها را می‌گفتم. هرکدامشان حکایتی بود. دفعات پیش که دنبال خانه می‌گشتیم دغدغه‌ی مدرسه و امنیت خیابان و این‌ها را نداشتیم. حالا هزار و یک فاکتور اضافه شده به انتخابمان. هم به خاطر آیه هم به خاطر محیط متفاوت امریکا. صرف نظر از بزرگی و کوچکی و نور گیری و غیره، باید به مسجد هم دور نباشد، به مدارس خوب نزدیک باشد، با محل‌ درس و کارهایمان هم فاصله‌ی معقول داشته باشد یا لااقل از مسیرهای ترافیک دور باشد ... همه‌ی این‌ها البته با هم جمع نمی‌شد. این‌ بود که لیستمان عوض این‌که کوتاه شود، مدام بلندتر می‌شد و از این محله به آن محله و به شهرهای کناری کشیده شد. 


شنبه‌ها و یک‌شنبه‌ها و عصرهای وسط هفته، با آدم‌های مختلف قرار گذاشتیم که یا صاحبان خانه‌ها بودند و یا مشاورین املاک. خانه‌ها را از سه اپلیکیشن مختلف پیدا کردیم. عکس خانه‌ها رویشان بود و متراژها و اطلاعات محله و مدرسه و امکاناتش (آدم‌ها قبل از اسمارت‌فون‌ چطور زندگی می‌کردند؟) از در هر خانه‌ای داخل می‌شدیم یک حالی‌‌ بود. وارد یک خانه شدیم که مال زن و شوهری امریکایی بود (این از نوادر روزگار است این‌جا چون جمعیت هندی و چینی سیلیکون‌ولی را در خودش حل کرده و غربی سفید پوست تبدیل شده به نژاد کم‌یاب)، از آن‌ها که از هزار سال پیش در خانه‌ی خودشان زندگی کرده‌اند و بچه‌هایشان هم آنجا بزرگ شده‌اند. وارد حیاط بزرگ و پر درخت میوه‌اش که شدیم آقاهه به درخت قطور سمت چپ اشاره کرد و داستان خانه درختی‌ای را که برای پسرش ساخته بود برایمان گفت. دلم قنج رفت. معماری خانه قدیمی و گرم بود با اتاق آفتابی تمام‌پنجره رو به به حیاط ولی آشپزخانه‌اش از همان سال ۱۹۷۰که ساخته بودندش بازساری نشده بود. گفتم حیف این خانه که!

 

یک خانه‌ی دیگر رفتیم که خانواده‌ای هندی ساکنش بودند. خانه‌ی خوشحال و پر انرژی‌ای بود. خودشان یواش‌یواش ساخته بودندنش. درخت‌های میوه‌اش هنوز جوان بودند ولی میوه داشتند. بوی عود و ادویه می‌آمد. پدربزرگ و مادربزرگه داشتند به نوه‌ی‌شان غذا می‌دادند. حیاطشان بوته‌ی یاس و تاب داشت. یک خانه‌ هم بود که وقتی رفتیم ببینم آدم‌ها صف کشیده بودند که آقای املاکی بیاید در را باز کند آن‌ها بروند داخل همان‌جا قرارداد را امضا کنند. جایش خوب و استراتژیک بود و استخر داشت و غیره. ولی هیج حس خوبی به آدم نمی‌داد. هیچ‌کدام از خانه‌ها آن‌طور من را مشمئز نکرده بود. هنوز هم نفهمیدم از چی خانه این‌قدر بدم آمد. یک خانه هم بود که حتی فرم‌هایش را پر کردیم. همه‌چیزش خوب به نظر می‌رسید. درخت لیمو و پرتقال هم داشت و کل خانه بازسازی شده بود. بعدا به این نتیجه رسیدیم که محله‌اش آن‌قدرها هم خوب نیست.

 

هفته‌ی پیش یک خانه دیدیم که دلچسب بود. من را یاد خانه‌ی واترلو می‌انداخت. رنگ عسلی چوب‌هایش مخصوصا. منطقه‌اش از بهترین محله‌های این‌شهر است برای مدرسه. قبلش رفتیم مدرسه‌اش را هم دیدیم. اتفاقا پدرمادرها برای بچه‌ها نمایشگاه و کارگاه هنری برگزار کرده بودند. آیه رفت سر میزی که روی ماهی‌های درسته‌ی یخ‌زده را رنگ می‌کردند و کاغذها را رویشان فشار می‌دادند که رد فلس‌های رنگ‌شده روی کاغذ پرینت شود. بعد رفتیم کلاس پیش‌دبستانی را دیدیم. با چندتا از مادرها حرف زدم. به نظر خوشحال و راضی می‌آمدند. شماره و ایمیلم را دادم به منشی مدرسه که معلم پیش‌دبستانی باهام تماس بگیرد بیشتر حرف بزنیم. مدارس دولتی نسبت تعداد بچه‌ها به معلم‌ها زیاد است در مقایسه با مدارس خصوصی. هر کلاس بین ۲۰ تا ۳۰ دانش‌آموز دارد و یک معلم و یک داوطلب برای کمک. مانتسوری‌ها نسبتشان معمولا ۱۰ به یک است یعنی در یک کلاس ۴۰ نفره، ۴ مربی مدرک‌دار کار می‌کند. باقی خصوصی‌ها هر کدام قوانین خودشان را دارند. 


یک خانه‌ هم دیدیم مال یک خانواده‌ی چینی مودب و تمیز و نازنین در شهر کناری. حیاطش بزرگ بود و درخت زردآلو داشت. بعد هم رفتم مدارس دور و برش را سر زدم که برای پیش‌دبستانی جا نداشتند. به مسیرش هم شک داشتم و این‌که وحید چقدر در ترافیک رفت و آمد می‌ماند.  


بعد از همه‌ی این‌ها عبور کردیم. چون به این نتیجه رسیدیم که آیه را بگذاریم مدرسه‌ی مانتسوری. فاکتور مدرسه‌ی دولتی خوب، پاک شد از لیست و تعداد خانه‌ها بیشتر شد. دو خانه‌ی آخری که دیدیم عالی بودند. یکیشان دو درخت بزرگ ازگیل ژاپنی داشت، یک انار، یک لیمو و یک پرتقال. اتاق‌هایش قدیمی و نورگیر بودند. آشپزخانه‌اش تعریفی نداشت ولی می‌شد باهاش سرکرد. دومی خانه‌ی یکی از دوستانمان است که دارد بر می‌گردد ایران. موقعیت دل‌نشینی داشت. مخصوصا حیاطش که سمیه هم درخت نارنج و آلبالو درش کاشته و هم آلاچیق و خانه‌ی بازی درست کرده برای دخترش و خب بیشتر مشخصات مورد نظر ما را داشت.


همان‌روز وقتی برگشتیم خانه، لیست خوبی‌ها و بدی‌های هر کدام را نوشتیم و جمع و تفریق‌ کردیم. آیه آمد غر زد. خسته بود. گفتم دراز بکش روی مبل تا بیایم با هم بازی کنیم. امیرحسین هم پیشمان بود، از صبح رفته بود پیش دوستانش در استنفورد و حالا توی آفتاب عصر رو به شمعدانی‌های ایوان خوابش برده بود. آیه هم چشم‌هایش گرم شد. ما هم به این نتیجه رسیدیم که خانه را امسال عوض نکنیم! ولی احتمالا آیه را در یکی از مدارس وسط شهر که دور است ثبت‌نام کنیم و من رفت و آمد را برعهده بگیرم. یک ایده‌ی بلند مدت‌تری را می‌خواهیم عملی کنیم!


یک‌ماه از درس‌ها و کارهایم عقب‌ افتاده‌ام. هفته‌ بعد نشست انجمن مطالعات رسانه‌ی کاناداست که باید مقاله‌ام را ارائه کنم. امتحان جامع هم در جریان است و استاد منتظر نسخه‌ی اول. این سه هفته‌ی گذشته هم که انتخابات نگذاشت نفس بکشیم. این متن را نوشتم که نقطه بگذارم بر هیجان‌ها و پیچیدگی‌های این مدت!



۹۶/۰۲/۲۹

نظرات  (۶)

پس بهتره تصحیح کنم دو دوست :)

این پست رو مثل کتاب داستان خوندم :)

ان شالله دو دختر اول داستان یه روز بشینند مفصل درباره مسیر رشدی که طی کردند با هم حرف بزنند و بخندند و شکر کنند ;)

منم مشتاق دیدن معماری ها هستم...

پاسخ:
ممنون. دختر نبود مهمونمون ها  :)
۰۶ خرداد ۹۶ ، ۰۱:۱۵ احمدی( مامان صبا )
سلام وقت تون بخیر من تقریبا یه7 الی 8 سالی میشه که نوشته های شما ر میخونم خیلی خوب مینویسید . موفق باشید
یه سئوال تخصصی مادرانه دارم البته چون شما تجربه اش دارید میپرسم
دختر من تقریبا 5 ماه از دختر شما بزرگتر هستش :) سال دیگه باید بره مدرسه و اتفاقی که افتاده ما از سال دیگه ایران نیستیم و ساکن وین (اتریش) میشیم اگه خدا بخواد البته
ما یه خانواده مذهبی هستیم من محجبه هستم ، دغدغه من برای دخترم تو انتخاب مدرسه اس اصلا نمیدونم باید براش چکار انجام بدم کدوم مدرسه بزارم مدرسه مذهبی غیر مذهبی مدرسه ایرانی ها واقعا گیج شدم !!!!!
ملاک شما رو در انتخاب مدرسه میخاستم بدونم البته میدونم این مطلب شاید خیلی سلیقه ای باشه ولی باتوج به اشتراک فرهنگی که با شما دارم به نظرم میتونه کمک کننده باشه ، ممنونم موفق باشید.
پاسخ:
 سلام. والا جواب سوالت در این مقال نمی‌گنجه. ولی تا از نزدیک فضا رو تجربه نکنی نمی‌تونی تصمیم بگیری. باید چند جور مدرسه رو ببینی که مقایسه کنی و بعد اولویت‌های خودت رو مشخص کنی. بسپر به خدا. 
بعد این دغدغه ها همه جا یکی است ها! ما هم باید سال دیگه کلی برنامه ریزی کنیم و لیست بسازیم و ... . البته اینجا تعداد مدرسه شناختی کم است و دولتی ها را هم برخلاف انتظار احتمالا باید قلم گرفت . و من از این مامان به مثابه سرویس بودن خوشم نمی آید اما چاره ای هم نیست انگار! فعلا دارم سعی می کنم پسر را که هنوز چهارسالش نشده بگذارم هفته ای یکبار مدرسه طبیعت. به طبیعت بیشتر می توانم اعتماد کنم آخر!
پاسخ:
من دنبال مدرسه‌ی طبیعت هم خیلی گشتم. یک روشی هست به اسم والدورف که خیلی از ساعات مدرسه در فضای باز و جنگل برگزار می‌شود و بر اساس مهارت‌های طبیعی و تجربه. نجاری، بافتن، دوختن، آشپزی، سفالگری، موسیقی، پرینت و کتاب ساختن و ... طبعا هیجان‌زده شدم و رفتم دنبالش. بعد دیدم نزدیک‌ترینشان به ما یک ساعت و نیم فاصله است بدون احتساب ترافیک. یک مشکل دیگر هم در فلسفه‌ی آموزشش دارد. در سال‌های ابتدایی، طبیعت را با داستان جن و پری قاطی می‌کند. یعنی اگر قرار باشد باران و ابر و برف را توضیح بدهند گریزی به پریان رویایی باران‌آور می‌زند که من از این مدل آموزش خیلی فراریم. بماند که یکی از دوستانمان هم چند وقته نشسته در گوشمان زمزمه می‌کند که بچه‌هایمان را از سیستم آموزش رسمی در بیاوریم و مدرسه‌ی خانگی راه بیندازیم ... اینجا خیلی باب است برای خانواده‌هایی که مدارس را قبول ندارند به هر دلیلی، وارد سیستم مدارس خانگی می‌شوند ولی آن‌هم مکانیزم‌های خودش را دارد و حسابی باید برایش وقت گذاشت و اعصاب فولادین داشت! 

یک برنامه‌ای دارم می‌ریزم که از حالت سرویس بودن خارج شود برایم مخصوصا که یک درس هم احتمالا بر خواهم داشت دانشگاه و کل کائنات هم باید یاریم کنند تا همه‌ی این برنامه‌ها کنار هم بنشیند... ولی آیا بشود یا نه. حالا ببینم چه می‌کنم. ۶ هفته‌ی اول مدرسه امتحانی‌ست. آن موقع تصمیم می‌گیرم بر اساس شرایط آیه و خودم که بعدش را چه‌کار کنیم. 


اینکه آدم کلی بگرده و بعد ببینه اون تغییرهای پیش فرض نیاز نبوده خیلی هم خوبه...مشکل مدرسه کلا جهانیه...منم دوبار درگیرش شدم...
پاسخ:
تصمیم غریبیه. چون آدم قدم به قدم دارد دنیایش را می‌سازد. مخصوصا که جامعه هم آشنا نباشد. 
کلّاً آب و خاک و هواش عینِ بهشهره اونجا. همه‌ی درخت‌های خونگیش. پستی که این‌همه معماری داشت چرا خالی بود از عکس؟ اگر عکس‌گرفتن ممنوع بود، کاش همون عکس‌های اپلیکیشنی رو می‌ذاشتید.
پاسخ:
۷۰ من کاغذ می‌شد که :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">