Norris was wise
دیشب وحید دیر رسید خانه، آیه شامش را خورده بود. من صبر کرده بودم. آمد کنارمان نشست گفت برام کتاب بخونین لطفا. گفتم ما داریم غذا میخوریم. بعدش میخوانیم. اصرار کرد و دید فایده ندارد. کتاب The bear who shared که امروز از کتابخانه گرفته بود را باز کرد و ورق زد و عکسهاش را نگاه کرد. باز گفت خب بخونین دیگه. گفتم هنوز تمام نشده، ۵ دقیقهی دیگر صبر کن. کتاب را آورد از اول. انگشتش را گذاشت روی کلمهی اول آن جملهی سه کلمهای: N - o - r - r - i - s دست من با چنگال وسط زمین و هوا مانده بود و خیره شده بودم به لبهاش. w - a - s یک چیزی توی دلم داشت منفجر میشد w - i - s - e (البته اشتباه خواندش گفت wiiss - وحید تصحیحش کرد: وایز). من تندتند پلک زدم که اشکهام نچکد. اصلا نمیدانستم اینقدر بلد شده بخواند. همهی حروف را بلد بود و مینوشتشان ولی صداهایشان را لزوما نمیدانست. از من میپرسید Ball با چی شروع میشه؟ من B را نشانش میدادم و میگفتم ب ب ب... بال. اصراری نداشتم یاد بگیرد. اگر میپرسید جواب میدادم و این پرسیدنها زیاد شده بود. خیلی زیاد. در این یکی دو ماه وقتی برایش کتاب میخواندم، انگشتش را میگذاشت روی کلمات و از من میخواست آهسته بخوانمشان که جمله را دنبال کند. میدانستم در مهدکودک دارند حروف را کار میکنند چون بیشترشان سال بعد پیشدبستانی خواهند رفت و باید حروف را بلد باشند. نمیدانستم یک روز میآید مینشیند روبهرویم و یک جمله از کتاب را برایم میخواند. چه حس دلهرهآور لذتبخشی!