تا به حال تولدم به بهار نیفتاده بود
طبیعت شگفتانگیز غریبی دارد اینجا. زمستان تمام شده و درختها پر از شکوفهاند. خیال کن روزهای اول فروردین. آسمان نیمه ابری و باران و درختهای تازه جوانه زده و کوههای مهآلود و این درختهای لیمو و پرتقال پربار در هر کوی و برزن! گمانم درخت پرتقال به خاطر تضاد سبز پررنگ برگهایش با نارنجی میوههایش از زیباترین اتفاقات خلقت باشد. ولی واقعیتش این است که کمتر متوجهش بودهام. شاید چون سرمایی نبوده و برفی ندیدهایم برایمان تازه نیست. شاید چون همیشه یکسری درختها گل دارند آدم نمیفهمد بعدش قرار است چه بشود.
میخواستم امسال را بنویسم. دارم از زیرش در میروم چون کلمه و صفت مناسب پیدا نمیکنم برایش. سعی کردهام دربارهی اتفاقات سی و چهار سالگی به جمعبندی برسم. نقشهاش را برای خودم بکشم ببینم سر در میآورم دارم کجا میروم یا هنوز باید فقط خیال کنم که میدانم. سوار این ترنهواییهای پرشتاب سریع شهربازی شدهاید؟ سالی که گذشت برای من گمانم چیزی شبیه همانها بود. سربالاییهای تند و شیبهای عمودی. دقیقا هم از سر تولد پارسال شروع شد و هر ماهش، چیز غریبی در چنته داشت.
به هر حال آدمی که روز تولدش یک درختچهی کامکوآت هدیه بگیرد حتما دنیایش روشنتر از پیش خواهد بود چون مدام باید زیرچشمی حواسش باشد که این میوههای کوچک سبز باید نارنجی شوند در آفتاب.
چه جالب گرم شده اینقدر زود. کامکوات هم خیلی جالبه، داشتیم قدیمها. عطرِ خوبی داره. و اینکه تولّدتون مبارک و آرزوی سالی آرام و توام با سعادت و خیر دارم براتون.