مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

از آدم‌های دور

چهارشنبه, ۱۷ آذر ۱۳۹۵، ۰۱:۵۰ ق.ظ

دیروز رفتم شهر کناری برای مریم این‌ها که دارند به زودی نقل مکان می‌کنند این‌جا، دنبال خانه. یکی از خانه‌ها درخت لیمو و آلو داشت. آشپزخانه‌ی دل‌بازش، رنگ قرمز جیغ دیوار نشیمن را خنثی می‌کرد. از سرکوچه هم رشته‌کوه‌های غربی که در مه فرو رفته بودند پیدا بود. به این‌ فکر کردم که باید زودتر خانه را عوض کنیم. دارم می‌خورم به در و دیوارش. با هم کنار نیامدیم هرچقدر هم که بوی کیک و مربا و ترشی و صدای خنده‌ی آیه پیچید درش. نمی‌نشیند به دلم. سبک زندگی high tech مال من نیست. بیش‌تر ساکنان این ساختمان و تمام خیابان‌های کناری (و البته بیش‌تر مناطق Bay Area)، کارمند غول‌ترین شرکت‌های تکنولوژی دنیا هستند. اپل، گوگل، تسلا، سامسونگ، اریکسون، فیس‌بوک، هوآوی ... بچه‌ مدرسه‌ای نمی‌بینی در این خیابان‌ها. روزها انگار داری در شهرک یک کارخانه‌ی بزرگ راه می‌روی. بس‌که همه شبیه هم‌اند در منش زندگی، ساعت کارشان، ساعت خواب و بیداری‌شان، لباس‌هایشان، غذا خوردنشان... من تنوع دوست دارم. محله‌ای که درش زندگی خانوادگی جریان داشته باشد، بچه‌ها مدرسه‌رو باشند، پیرترها باشند، هرکس یک شغل و حال باشد. هر خانه یک شکل و فرم و رنگ باشد. 

عجالتا باید تا تابستان دوام بیاورم. شاید باید بروم سراغ جعبه‌های باز نشده. قاب‌ها و آویز‌ها و خنزرپنزر‌ها را در بیاورم از در و دیوار آویزان کنم. بی‌رنگ است هنوز این خانه. اتاق آیه مخصوصا. باید از نقاشی‌های کوچکش کلاژ درست کنم و ریسه بکشم روی دیوارهای اتاقش. شاید هم رنگ بگیرم تخت و کتابخانه‌اش را که هنوز چوب خام است رنگ کنم.

فعلا ولی نشسته‌ام وسط کتابخانه، عوض تمام کردن مقاله و فرستادن فرم‌‌های کنفرانس بعدی، خیره شده‌ام به عکس‌های عروسی دیروز و شاکی‌ام از این‌که چرا در شادی و غم آدم‌هایم شریک نیستم، این‌همه سال. پریشب با آیه برای ریحانه پیغام صوتی گذاشتیم. لی‌لی لی‌لی کردیم و دست زدیم و شلوغ‌بازی درآوردیم. آیه ایده‌ای ندارد عروسی چه‌جور مراسمی‌ست. صبح که بیدار شدم، ریحانه عکس‌هایش را از همان جلوی آیینه‌ی آرایشگاه برایم فرستاده بود، مرحله به مرحله. چقدر هم ماه شده بود. به آیه نشان دادم. گفت یعنی همین حالا دارد می‌رود عروسی؟ گفتم آره. این‌قدر برایش همه‌چیز عکس‌ها ناشناخته بود که حتی سوال هم نمی‌پرسید، فقط خیره شده بود (به اضافه‌ای این‌که آدم‌های عکس‌ها را هم به زور می‌شناخت با آن لباس‌ها و آرایش). فکر کردم حالا یک‌ نفر را دارم که این‌جور عکس‌ها را بهش نشان بدهم با هم ذوق کنیم یا غر بزنیم یا ایراد الکی بگیریم و با هم بخندیم. در این ۱۲ سال نداشته‌ام همچین کسی را. مثل همان روزهای اول که به دنیا آمده بود و باهاش رفته بودم خرید، از این‌که دختر دارم خوشی آمد تا زیر پوستم. 

۹۵/۰۹/۱۷

نظرات  (۵)

تولد آیه با یه دنیا حس خوب مباااااااااااااااااارک :)
مدتی بود به نت سر نزدم، الان دارم تبریک میگم :)
این روزها زیاد به زندگی، بودن ها، نبودن ها، آدم های خود و دیگری ها فکر میکنم. این نوشته از کلاف پیچیده افکارم یه رشته کشید بیرون
پاسخ:
کاش یک رشته از افکار منم می‌کشید بیرون :)

به‌نظرِ من سَبکِ زندگی و تعریفی که شما از محلّه و شهر دارید٬ تعریفِ درست از شهر و محلّه‌ست (و نه‌صرفاً سلیقه‌ی شما). توصیفِ خیلی‌خوبی کردید که گفتید شهرکِ کارخونه. همین‌طوره واقعاً. من یه پیشنهادِ دیگه‌ دارم که کمی وقت‌گیره. بگردید و هرچیزی که خوش‌تون می‌کنه رو پیدا کنید. گاهی دیدنِ یه معرّقِ کاشی یا اسلیمیِ روی زمینه‌ی آبیِ رواقِ یه مسجد هم می‌تونه کلّی حالِ خوب به آدم بده. مطمئنّم چیزهایی برای کشف‌کردن هست. حتماً فروشگاه‌ها و مشاغلی که طعمِ قدیم و اصالت و وطن و محلّه بدن پیدا می‌کنید. از اینترنت هم می‌شه کمک گرفت. آدم‌های شبیهی هستند که زحمتِ کشف رو پیش‌تر کشیده‌ند و لوکیشن زده‌ند. بازم بگید از تجربیاتِ اون‌جا. به‌نظرم درامِ این دوره‌ی زندگی و این کشور و شهر٬ از کانادا بیشتره٬ علی‌رغمِ این‌که کانادا از خیلی‌ جهاتِ فرهنگی خوب بود. و ماأدریک ماآفتاب آخه :)
پاسخ:
والا چیزی که زیاده خوشگلی. شاید خوب ننوشتم. منظورم این نبود که زشته. اتفاقا خیلی رنگارنگ و چشم‌نوازه و خیلی حال آدم رو خوش می‌کنه (ر.ک. همون پست پر موسیقی). من با سبک مشکل دارم. 

واقعا هم آفتاب! و باغ خرمالوی سرکوچه که حالا همه‌ی برگ‌هاش ریخته و میوه‌هاش نارنجی‌نارنجی مونده وسط این‌همه ساختمون شرکتی :)
سلام

این پست وبلاگ شما در کانال وبلاگ‌های زنان بازنشر داده شد

https://telegram.me/zananblog
خیلی حس خوبیه...
نورا به من میگه چرا من خواهر ندارم؟ بهش میگم من و تو خواهر نداشته همدیگه هم هستیم و خدا بهت دوتا برادر داد تا این خواهری ما تا ابد حفظ بشه...دلم غنج میره برای تمام لحظه های مادرانه-خواهرانه:)
پاسخ:
من این تجربه رو با مامانم داشتم تا وقتی اومدم این‌طرف. حالا نوبت من و دخترمه. 
منم چند روز پیش به این فکر میکردم چه خوبه بچه دختر داشتن. و اینکه اصلا هیچ ایده ای درباره بچه پسر ندارم. به نوه هامم که فکر میکنم همه رو دختر میبینم. (بله به نوه هامم فکر میکنم! از بچگی عادت داشتم خیال بافی کنم که چی برای نوه بگم و چی براشون بذارم. بسکه خودم تو خونه پدربزرگم بهم خوش میگذشت)
پاسخ:
هیچ‌ می‌دونستی تو ذهن من پدربزرگت همیشه کنارته؟ 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">