از آدمهای دور
دیروز رفتم شهر کناری برای مریم اینها که دارند به زودی نقل مکان میکنند اینجا، دنبال خانه. یکی از خانهها درخت لیمو و آلو داشت. آشپزخانهی دلبازش، رنگ قرمز جیغ دیوار نشیمن را خنثی میکرد. از سرکوچه هم رشتهکوههای غربی که در مه فرو رفته بودند پیدا بود. به این فکر کردم که باید زودتر خانه را عوض کنیم. دارم میخورم به در و دیوارش. با هم کنار نیامدیم هرچقدر هم که بوی کیک و مربا و ترشی و صدای خندهی آیه پیچید درش. نمینشیند به دلم. سبک زندگی high tech مال من نیست. بیشتر ساکنان این ساختمان و تمام خیابانهای کناری (و البته بیشتر مناطق Bay Area)، کارمند غولترین شرکتهای تکنولوژی دنیا هستند. اپل، گوگل، تسلا، سامسونگ، اریکسون، فیسبوک، هوآوی ... بچه مدرسهای نمیبینی در این خیابانها. روزها انگار داری در شهرک یک کارخانهی بزرگ راه میروی. بسکه همه شبیه هماند در منش زندگی، ساعت کارشان، ساعت خواب و بیداریشان، لباسهایشان، غذا خوردنشان... من تنوع دوست دارم. محلهای که درش زندگی خانوادگی جریان داشته باشد، بچهها مدرسهرو باشند، پیرترها باشند، هرکس یک شغل و حال باشد. هر خانه یک شکل و فرم و رنگ باشد.
عجالتا باید تا تابستان دوام بیاورم. شاید باید بروم سراغ جعبههای باز نشده. قابها و آویزها و خنزرپنزرها را در بیاورم از در و دیوار آویزان کنم. بیرنگ است هنوز این خانه. اتاق آیه مخصوصا. باید از نقاشیهای کوچکش کلاژ درست کنم و ریسه بکشم روی دیوارهای اتاقش. شاید هم رنگ بگیرم تخت و کتابخانهاش را که هنوز چوب خام است رنگ کنم.
فعلا ولی نشستهام وسط کتابخانه، عوض تمام کردن مقاله و فرستادن فرمهای کنفرانس بعدی، خیره شدهام به عکسهای عروسی دیروز و شاکیام از اینکه چرا در شادی و غم آدمهایم شریک نیستم، اینهمه سال. پریشب با آیه برای ریحانه پیغام صوتی گذاشتیم. لیلی لیلی کردیم و دست زدیم و شلوغبازی درآوردیم. آیه ایدهای ندارد عروسی چهجور مراسمیست. صبح که بیدار شدم، ریحانه عکسهایش را از همان جلوی آیینهی آرایشگاه برایم فرستاده بود، مرحله به مرحله. چقدر هم ماه شده بود. به آیه نشان دادم. گفت یعنی همین حالا دارد میرود عروسی؟ گفتم آره. اینقدر برایش همهچیز عکسها ناشناخته بود که حتی سوال هم نمیپرسید، فقط خیره شده بود (به اضافهای اینکه آدمهای عکسها را هم به زور میشناخت با آن لباسها و آرایش). فکر کردم حالا یک نفر را دارم که اینجور عکسها را بهش نشان بدهم با هم ذوق کنیم یا غر بزنیم یا ایراد الکی بگیریم و با هم بخندیم. در این ۱۲ سال نداشتهام همچین کسی را. مثل همان روزهای اول که به دنیا آمده بود و باهاش رفته بودم خرید، از اینکه دختر دارم خوشی آمد تا زیر پوستم.
مدتی بود به نت سر نزدم، الان دارم تبریک میگم :)
این روزها زیاد به زندگی، بودن ها، نبودن ها، آدم های خود و دیگری ها فکر میکنم. این نوشته از کلاف پیچیده افکارم یه رشته کشید بیرون