مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

لمس کوسه‌ی پلنگی

شنبه, ۱۳ آذر ۱۳۹۵، ۱۲:۵۶ ق.ظ
آن پنج‌روز تعطیلی شکرگزاری را قرار بود برویم سفر، به سمت جنوب‌. نشد. برنامه‌های دیگر ریختیم؛ آیه و وحید بیش‌تر. من روی مقاله‌‌ام کار کردم. برای یکشنبه‌اش که روز آخر تعطیلات بود دنبال آکواریوم بودم که آیه را ببرم از نزدیک ببیند ماهی‌های بزرگ را. یک ماه است در مهد کودک موضوعی که رویش کار می‌کنند حیات اقیانوسی‌‌ست و انواع ماهی‌ها و کوسه‌ها و عروس‌های دریایی و اسب آبی و ستاره دریایی و چیزهای دیگر را ساخته‌اند و از در و دیوار کلاس آویزان کرده‌اند. روغن و آب و نمک را با هم قاطی کرده‌اند و خرده‌ریزهای زرق و برقی ریخته‌‌اند تویش و امتحان کرده‌اند چه‌ چیزهایی فرو می‌رود در آب و کدا‌م‌ها می‌مانند روی آب و هم درباره‌ی گیاهان دریایی و جنس و بافتشان حرف زده‌اند. از قضا یکی از کارتون‌هایی که آیه این چند وقت دیده‌ و خیلی دوستش دارد هم مربوط به ماهی‌هاست. برای تولدش هم یک کتاب خریده‌ بودم که لایه‌لایه از سطح آب شروع می‌شد تا به عمق دریا می‌رسید. و در هر لایه نشان می‌داد کدام گیاه‌ها و جانوران زندگی می‌کنند و صدای بعضی‌هاشان هم در می‌آمد. 

خلاصه می‌خواستم از نزدیک ببیند جریان را. تصورم از آکواریوم سن‌فرانسیسکو، چیزی شبیه آکواریوم آتلانتا بود یا مثلا سن‌دیگو، ولی نبود. کوچک بود با دیدنی‌های کم‌تر. با این‌که در ساحل خلیج ساخته بودندش، فقط یک تونل زیر آبی داشت که دو قسمتش کرده بودند، یکی برای نمایش کوسه‌ها و سفره ماهی‌ها و دیگری برای ماهی‌های کوچک‌تر. طبقه‌ی بالایش دو تا حوضچه درست کرده بودند در یکی سفره ماهی و کوسه‌ی کوچک پلنگی انداخته بودند و در آن‌ دیگری ستاره‌های دریایی‌ و خیارهای دریایی و صدف‌ها را. می‌شد به باله‌‌ی ماهی‌ها دست زد. لزج و نرم بودند. ستاره‌ها استخوانی و سفت. برای آیه جالب بود. یک قسمت هم فقط مخصوص انواع عروس‌ دریایی‌ها بود. با آن بافت شیشه‌‌‌ای و حرکت غریبشان انگار مال این دنیا نیستند. آیه از همان دم که وارد شدیم می‌خواست فقط کوسه‌ها را ببیند. بعد که توی تونل بودیم، نمی‌دانم ترسیده بود یا بی‌حوصله شده بود از گردش، بهانه گرفت و غر زد. به هرحال آیه هیچ‌وقت حالت سکون را تجربه نمی‌کند. همیشه در حال جهیدن و دویدن و پریدن از جاهای بلند است و اگر بگویم من با این بچه تا به حال راه نرفته‌ام و فقط پا به‌ پایش دویده‌ام اصلا بی‌راه نگفته‌ام. 

وسط یکی از تونل‌ها، خانمی میان‌سال که متخصص ماهی‌ها و اقیانوس و این‌ها بود، داشت برایمان توضیح می‌داد قصه‌ی هرکدام از جانوران را و پرسید کجایی هستید (این از فرق‌های کانادا و امریکاست - در کانادا معمولا رسم نیست بپرسند کجایی هستی). گفتیم. گفت من سینمای کیارستمی را دنبال می‌کردم، حیف شد. و این‌که برای ترم زمستان، کلاس سینمای ایران اسم نوشته در برکلی. بعدش شروع کردیم درباره‌ی «مثل یک عاشق» حرف زدیم. گفتم ندیده‌ام فیلم را ولی چیزهایی خوانده‌ام ازش. گفت یک معنای جادویی‌ای دارد عشق در کارهایش. آیه دستم را کشید خداحافظی کردیم ازش. 

چند روز بعدش آیه بی‌مناسبت گفت I had a very good day in San Fransisco گفتم: واقعا؟ آکواریوم را دوست داشتی؟ گفت: می‌شه دوباره بریم؟
آه از این بچه‌ها! دقیقا همان‌ موقع که حدسش را نمی‌زنی، قلبت را آب می‌کنند. 
 

۹۵/۰۹/۱۳

نظرات  (۱)

آخ آخ خوش به حالشون. نمیشه ما رو یه دوره بازآموزی بفرستن سه تا شش سال؟

آکواریوم که نوشتی دلم غنج رفت. در نظر دارم برم چند تا فیلم مستند حیات وحش ببینم بلکه یادم بیاد اون موقعی که تازه کشف میکردی حیوونای جدید رو چه حالی داشت. یه چیزهاییش یادم میاد البته. 
پاسخ:
من رسما دارم با آیه دوباره تجربه می‌کنم :) 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">