مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

هوای این‌جا نرم است

چهارشنبه, ۱۲ آبان ۱۳۹۵، ۰۳:۵۲ ق.ظ

صبح زود وحید جلسه داشت. آیه هنوز خواب بود. گفتم خودم می‌برمش مهد. تا بیدار شد و راه افتادیم ساعت از نه گذشته بود و باران تمام شده بود. هنوز هوا ملس و خنک بود. دلم می‌خواست وقتی رسیدیم مدرسه، بچه‌ها صف شده باشند برای رفتن به حیاط ولی زهی خیال باطل. کالیفرنیایی‌ها این دوقطره باران شب تا صبح و نسیم ملایم را که می‌بینند، تب می‌کنند از سردی هوا. بچه‌ها را روزهای بارانی می‌برند در یکی از سالن‌های سرپوشیده‌ی مدرسه که آن‌جا بازی کنند و من چقدر دلم می‌سوزد از این‌که در این خنکای روز، زیر آسمان نمی‌روند. این‌قدر اعتراض کردم که هفته‌ی بعد برایشان برنامه‌ی پارک جنگلی گذاشته‌اند. خودم هم هر روز آیه را که برداشته‌ام از مدرسه، رفته‌ایم پارک یا پریده‌ایم در چاله‌های آب و برگ‌های رنگی جمع کرده‌ایم. 

آیه را که تحویل میس مری دادم، رفتم همان‌ کافه‌ای که تازگی نزدیک مهد پیدا کرده‌ام. نشستم سر یکی از میزهای خیابانی‌اش، نزدیک نخل سمت چپ که شاخه‌هایش را تازه هرس کرده‌اند و با قهوه‌ام مشغول کار شدم، باید نقد بحث تفاوت religion online and online religion را می‌نوشتم. آفتاب که پهن شد دیگر نمی‌شد بیرون کار کرد از نوری که روی صفحه‌ام افتاده بود. بار و بندیلم را جمع کردم رفتم سمت کتاب‌خانه. توی راه مبایل را گذاشتم روی شافل آلبوم‌ها. یادم نبود پالت دارم که شروع کرد «می‌رقصد زندگی» را. کوه‌ها پیدا بود، ابرهای بعد از باران سفید و پنبه‌ای. پرنده‌ هم پر نمی‌زد دور و بر کتاب‌خانه. ماشین را پارک کردم، گوشی‌ها را چپاندم در گوشم و راه افتادم سمت خیابان پشتی‌ کتاب‌خانه، فکر کردم نیم‌ساعت پیاده‌روی می‌کنم و بر می‌گردم می‌نشینم پای مقاله. نشد. از آن پیاده‌روی‌های طولانی بی‌حرف و پرموسیقی بود. دیشب هالویین بود. تزئینات ارواح سرگردان و کدوهای نارنجی و جادوگرهای جارو سوار و تارها و عنکبوت‌های آویزان از در و دیوار خانه‌ها که لابد دیشب ترسناک بوده‌اند، در لطافت هوای امروز فقط خنده‌دار به نظر می‌رسیدند. همایون که رسیده بود به «من از کجا عشق از کجا»، شروع کردم به استوری ساختن روی اینستاگرم؛ هزار خرده‌روایت هم‌نشینی فرهنگی و سبک‌زندگی‌ و غیره توی ذهنم ردیف می‌شد و با صدای قربانی که می‌خواند «زندگی خوب است» می‌آمیخت. 

هوای عجیب نرمی دارد این‌جا. وقتی کل تابستان باران نیامد، فکر کردم این‌طور هم خوب نیست. حتی دلم برای باران‌های طوفانی تابستان کانادا تنگ شد. ولی همین که پاییز شد و دوستان کانادا شروع کردند از طبیعت هیجان‌انگیز و رنگارنگ آن‌جا عکس فرستادن، باران‌های این‌جا هم شروع شد. اغلب نیمه‌شب‌ها می‌بارد، صبح‌هایش خنک، ظهر‌هایش گرم، عصرهایش نمناک و همراه نسیم و شب‌هایش سرد است. طبیعت سحرکننده‌ای دارد. یک سری درختان همیشه سبزاند. یک‌سری درخت‌ها فصلی‌اند که حالا نارنجی و زرد و سرخ و برگ‌ریز‌ند، یک‌سری هم تازه شکوفه و گل داده‌اند و البته مرکبات، پرتقال‌ها، لیموها و نارنج‌ها که حالا میوه‌هایشان دارد می‌رسد. چاوشی‌ها را رد کردم که برسم به ناظری و بخواند «در هوایت بی‌قرارم روز و شب»، دلتنگ صداش بودم. خیلی وقت بود گوش نکرده بودم. چه آلبوم‌های بی‌نظیری‌ست این کارهای قدیمی‌اش. از کنار بوته‌ی گل‌های بنفش که رد می‌شدم بوی وید می‌آمد، لابد از پنجره‌ی باز یکی از خانه‌ها. داشتم فکر می‌کردم این هوا خودش آدم را سرخوش می‌کند و از کار و زندگی می‌اندازد، دود لازم ندارد که؛ پالت هم فکر می‌کرد «بعد از این‌جا شاید باغی بود». زمان از دستم فرار کرده بود. دو ساعت راه رفته بودم خیره به آبی آسمان و رنگ شفاف گل‌ها و برگ‌ها و خانه‌ها. پیچیدم سمت کوچه‌های منتهی به کتاب‌خانه و با «قطره‌های باران» قربانی قدم‌هایم را کند کردم. دم در پوستر‌های تبلیغ نمایش چارلی و کارخانه‌ی شکلات‌سازی گذاشته بودند برای بچه‌ها. رفتم سایتش را چک کردم، بلیط‌هایش تمام شده بود، حیف! بلیط نمایش تام سایر را می‌شد هنوز خرید که به درد آیه نمی‌خورد. پیش‌فروش بلیط‌های آلیس در سرزمین عجایب و لاین‌کینگ را هم اعلام کرده بودند برای تابستان بعد؛ کی‌ مرده کی زنده؟ صبر کردم زند وکیل «فقط دعا کن‌»اش تمام شود بعد گوشی‌ها را درآوردم. یک ساعت فرصت داشتم و آن‌ همه ننوشته.  

۹۵/۰۸/۱۲

نظرات  (۵)

سلام
وقت بخیر 
خیلییییییی خوشحالم که اتفاقی پیداتون کردم
من تو بلاگفا مخاطب ثابتتون بودم ولی فکر نکنم بیشتر از یک یا دو بار کامنت گذاشته باشم وبلاگ قاب هیاهو رو داشتم که توقع ندارم چیزی یادتون ییاد :))
حالا بعد از چند سال دیدمتون خیلی حس خوبی دارم
رو به رشد باشید ان شاء الله
پاسخ:
ممنون از لطفت
بارون های اینجا موقتیه..کنار مسجد اعظم شهر بعضا اطلاعیه هایی دیده میشه با این مضمون که ؛برای آمدن باران دعا کنید! بقول پدرم :" کی دعا کنه که مستجاب بشه...."
من فکر میکنم این یه عذاب مستمره که ذره ذره و در طی سالیان داره نابودمون میکنه. و مردم ما هنوز در فکر عذاب به فرمت قوم عاد و ثمودند!
پاسخ:
شاید هم اینقدر نباید دراماتیک نگاه کرد. مگاسیتی‌های دنیا، مثلا همین نیویورک، لندن، تورنتو، با تمام اقتضائات شهری و پیچیدگى‌ آدم‌ها و روابطش، به هرحال فضاها و آلودگی و محیط طبیعیشون طوری مدیریت می‌شه که این‌همه آسیب و اتلاف نداشته باشه
به‌به. با این‌که هیچ عکسی نداشت یادداشت‌تون٬ خیلی تصویری بود و تصوّر می‌کردم فضاها رو. خیلی پستِ خوب و کاملی بود از نظرهای مختلف. چه خوب‌کاری کردین که لینک کردید آهنگ‌ها رو. هم وجهِ دراماتیک می‌داد به یادداشت شعرها٬ هم خیلی کاربردی‌تر کرده پست‌تون رو. از مقاله‌ها و این‌ها هم بگید بازم. سلیقه ندارند این امریکایی‌ها. حیفِ اون آب و هوا نیست که با کدو و تارعنکبوت تزیینش می‌کنند؟ باید اون‌جا کاشی‌کاریِ اسلامی و شیشه‌رنگی رو مُد کنید واسه‌شون :)
پاسخ:
بیشتر دلم مى خولست صدا داشته باشه بعد تصویر.

سلیقه؟ امریکا؟ مگه داریم؟ 
سلام. چقدر خوب بود این نوشته تون. از طبیعت و هوای اونجا که مینویسید، بعنوان یک تهران نشین حسابی حسرت میخورم. حقیقت اینکه تهران سالهاست زمستان نداره . حتی یک پاییز واقعی هم میشه گفت نداره. امروز 12 آبانه و فکر کنم آسمون دومین باره که داره میباره! 
عجیبه برام این همه بخل آسمون تهران که نمیدونم یهو از چه سالی به بعد شروع شد...
پاسخ:
امروز مگه بارون نیومد تهران؟ 
از نزولات جوى که بگذریم، این شهر خیلى من رو یاد تهران مى اندازه.
ازینکه انقدر خوب و کامل  مینویسی لذت میبرم
پاسخ:
:)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">