May I go with you into the Woods of Dreams so true
تولدت مبارک بچه!
هرچه فکر میکنم از تولد سهسالگیت تا امروز، انگار خیلی بیش از یک سال گذشته. یعنی منطقا اینهمه اتفاق در یک سال جا نمیشود. شد و گذشت. بر هر سهمان سخت گذشت ولی من خوششانس بودم که تو را داشتم کنارم تا در تمام آن روزها، چشمهایت بدرخشد و بخندی که من دوام بیاورم.
حالا چهار سال گذشته از آن روزی که آن موجود لاغر موسیاه چشمدرشت را گذشتند توی بغلم و من از نگاهش ترسیدم و در عین حال بینهایت دوستش داشتم، انگار خودم را بغل کرده بودم! با هم بزرگ شدیم آیه!
---
نشستهام به عکسهای دیروز نگاه میکنم که برنامهی صبحانهی پارک گذاشتیم با زهرا و سلمی و مطهره و نسیم و قرار شد کیک تولدت را هم ببریم همانجا که شمع ۴ سالگیت را فوت کنی با سوال تکراریای که همهی مامانهای عالم میپرسند در این لحظه از خودشان «تو کی اینقدر بزرگ شدی بچه؟». اینروزها من مدام باید هزار جواب برای یک میلیون سوالت در آستین داشته باشم. سوالهای پیچیدهای که گاهی باید برایشان بروم سراغ کتابها و گوگل. و کتابهایت اینقدر زود زود دارند با خودت بزرگ میشوند که من مدام باید لغتهای تازه یاد بگیرم، اسم حیوانهای جدید، غذایشان، جای زندگیشان، اندازهی بچههایشان. یا باید بنشینم بازیها را با قواعد تازهای که تو وضع میکنی بازی کنم. یا باید ساعتها به قصهی نقاشیهایی که میکشی و حجمهایی که با لگو میسازی گوش کنم و سوالهای مرتبط بپرسم و مدام شگفتزده شوم از فوران خلاقیتت. یا باید بنشینم نگاه کنم به دستخطتت که رفتهای مجلهای را سر خود برداشتهای و خط به خط از روی کلماتش نوشتهای و حالا من باید جملهها را بخوانم برایت. یا اینکه یاد گرفتهای کارهای یواشکی بکنی، دنبال شکلاتها بگردی، در اتاقت را ببندی که من نبینم با قیچی کاردستی، جورابها و شلوارهایت را تکهتکه کردی یا در ایوان را باز کنم ببینم تمام کفش را با آبرنگ سیاه کردهای. خوش میگذرد باهات بچه!