مرا تو بیسببی نیستی
نشستهام کتاب Agnotology را گذاشتهام رو به رویم به ۲۰۰ صفحهای نگاه میکنم که باید هفتهی بعد ارائه کنم سر کلاس. ولی فکرم پیش آن نوشتهی چند سال پیش است که گفته بودم دوستیهای کهنه، مست میکند آدم را. همهاش البته این نیست. انگار همین که بدانی در یک گوشهای از این عالم کسی برایش مهم است که حالت خوب باشد بدون اینکه قضاوتت کند یا نصیحتت کند یا بخواهد نتیجهی معقول و حسابشده بگیرد از اتفاقات روزگار، راحتتر میتوانی نفس بکشی و از سنگینی بارهایت کمی کاسته میشود.
این، آن روی هیجانانگیز زندگیست. آن روی پیچیده و مهآلودش که گاهی از پسش خورشید را میبینی و گاه نه.
پ.ن. گاهی حتی دوستان نزدیک هم با زیادی منطقی و معقول نگاه کردن به معادلات زندگی، بعد احساسی آدم را نادیده میگیرند - یا کم ارزشتر جلوه میدهند - و شاید همین باعث زخم زدنهای ناخودآگاه است و سستی بند دوستیها. و امان از «دانای کل» بازی