مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

سلام ۳۴ سالگی؛ مهربان باش لطفا!

جمعه, ۱۶ بهمن ۱۳۹۴، ۰۹:۴۲ ب.ظ

به سیاق هرسال امشب دارم خودم را مجبور می‌کنم به نوشتن. نه این‌که دوست نداشته باشم یا فرصت نوشتن نباشد. هر دو هست ولی این دنیای شیشه‌ای عناصر مستتری در خودش دارد که کم‌کم تبعاتش در زندگی روزمره ظاهر می‌شود. بماند. 

سالی بود که با خوشی مطلق برایم شروع شد و ادامه پیدا کرد. سال در مسیر تحقق قرار گرفتن یکی از اهداف بلند مدتم؛ به سرانجام رساندن درسم در رشته و دانشگاهی که از ته ته دلم احساس رضایت می‌کنم ازش و استاد راهنمایی که از بی‌نظیر ترین اساتید سال‌های دانشجوییم است. هیچ چیز در این‌دنیا من را خوش‌حال‌تر از این نمی‌کند که بدانم امکان یادگیری چیزهای جدیدتر و پیچیده‌تر دارم. 

یک‌سوم آخر سال ولی غریب گذشت. برای دوستم نوشتم «دیده‌اى این کاراکترهاى بازى‌هاى کامپیوترى را که مثلا ١٠ تا جان دارند بعد که مى‌خورند به در و دیوار، جانشان تمام می‌شود؟ من امسال حداقل دو تا از جان‌هایم تمام شد.» واقعا حس همان آدمک‌ها را دارم که با هر ضربه‌ای، یک قلب قرمزشان توخالی می‌شود. به سال‌های سختی نزدیک شده‌ام. سال‌های از دست دادن‌. امیدوارم آخر قصه‌‌ی‌مان قشنگ باشد. 


زیارت امسال طلبمان ماند. حسرتش بغض شده بیخ گلو. 

۹۴/۱۱/۱۶

نظرات  (۲)

موفق باشید و همواره خداوند حافظ شما و خانواده
قصه ی زندگیتون پر از رضایت خدا :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">