مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

همیشه یک پای زندگی لنگ است انگار

سه شنبه, ۲۲ دی ۱۳۹۴، ۰۹:۴۵ ب.ظ

امروز دیگر دوام نیاوردم. بعد از هزار روز کلنجار بالاخره تا دیدم در اتاق استاد راهنما باز است پریدم داخل و شرح اتفاقات این مدت و رفتن وحید و رفتن خودم بعد از امتحان جامع اول را تعریف کردم. خیلی حمایت‌گرانه حرف زد. از پیشنهادهایی که مطرح کردم استقبال کرد؛ فقط گفت با یکی از خطوط هواپیمایی هم باید قرارداد ببندی یا هلی‌کوپتر بخری. دلم سوخت که باید از راه دور باهاش کار کنم و نمی‌توانم آن موقع که در کوران پروژه‌ام این گرمی حضورش را حس کنم. راستش ناراحت شدم از تصمیم رفتنمان. در طول همه‌ی این‌سال‌های درس خواندن، هیچ‌وقت این‌قدر دلبستگی به محیط و درس‌ها و استادها پیدا نکرده بودم. این دانش‌کده یک‌طور خاصی دل‌پذیر است. 

بعدش سر کلاسی باید می‌نشستم که تا ساعت ۴:۳۰ طول کشید. فاصله‌ی دانشگاه تا مهدکودک نیم ساعت است معمولا، ترافیک باشد یک ساعت. مهد ساعت ۵:۴۵ تعطیل می‌شود. بعد از کلاس سریع رفتم سمت ماشین. از پارکینگ که آمدم بیرون دیدم تمام راه‌های داخلی دانشگاه به خیابان‌های کناری بسته است به علت تصادف و شکستن چراغ راهنمایی. برف هم شروع شده بود. ۴۵ دقیقه طول کشید تا از دانشگاه بیرون بیایم. طوفان برف بود و خیابان‌‌ها سفید و لیز. پشت هر چراغی باید یک ربع می‌ایستادم. همه مثل حلزون حرکت می‌کردند. زنگ زدم به یکی از دوستانم که خانه‌اش نزدیک مهد آیه است. گفتم شاید بتواند برود دنبال آیه. او هم گیر کرده بود در خیابان. زنگ زدم به مهد. عذر‌خواهی کردم که دیر شده. تمام راه به سرما و برف فحش دادم و فکر کردم خیلی هم تصمیم خوبی گرفتیم برای رفتن. 

به مهد که رسیدم آیه با دو تا مربی ایستاده بود منتظر. بهم گفت این‌ معلما هم منتظرن ماماناشون بیان دنبالشون؛ فقط ما سه تا مونده بودیم. 

۹۴/۱۰/۲۲

نظرات  (۲)

(سخت‌گیرانه اگر بخوام نگاه کنم) با «مسئولیّت» موافقم و با «وسیله» نه. انسان مسئولیت‌ها و وظایفی داره هم‌واره. و اتّفاقاً تزاحم و رویاروییِ همین مسئولیت‌ها و وظایفه که چالش‌ و پرسمان (پرابلمتیک) به‌وجود میاره. مسئولیتِ انسان نسبت به بچّه، جایی که بخواد مقابلِ مسئولیت‌های دیگه‌ی انسان قرار بگیره. من به‌نظرم می‌رسه قدیم، با نظامِ رفتاریِ متعادل‌تری مواجه بودیم. از دلِ اون سیستم آدم‌های عقده‌ای و عجیب‌غریبی هم به‌نظرم درنیومد و بلکه از دلِ این سیستم‌های جدید بیشتر چیزهای عجیب دراومده.
تعریفِ مادرپدربودن براساسِ زندگیِ شما یعنی دربست در اختیارِ خواست‌ها و نیازهای بچّه بودن. راستش نه به صورتِ تاریخی و نه از نظرِ منطقی نمی‌تونم اصالتی برای این تعریف قائل باشم. فقط شما هم نیستیدها، در ایران هم می‌بینم این رو گاهی. به‌خصوص در اقشارِ تحصیل‌کرده اتّفاقاً. بچّه تبدیل به یک شیءِ پرستیدنی می‌شه که یا باید دل‌نگرانش بود و یا عذاب وجدانش رو داشت و یا قربون‌صدقه‌ش رفت و پزشو داد.
پاسخ:
اینکه شما وسیله ى امنیت کسى باشى و مسئول برطرف کردن نیازهاى -حداقل- اولیه اش، معادله ها رو به هم مى زنه. بحث ایران و خارج نیست. همیشه همینه. این فرق مى کنه با چیزى که مى گید

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">