زندگی خانوادگی آنلاین
سفر تمام شد و مهاجرت دوباره آغاز. صبح ساعت ۱۰ گذشته بود که رسیدیم خانه. با آیه یکسر خوابیدیم تا ۳؛ جبران کل پرواز ۸ ساعتهیمان در طول شب. بعدش عدسپلویی را که مهرناز قبل از سفر آورده بود و گذاشته بودم فریزر گرم کردم خوردیم. امروز همهجا تعطیل است و یخچال هم خالی. باز خوب شد رفتنه چندبسته سبزیجات یخزده خریده بودم.
کمی که وسایل چمدان را مرتب کردم سوپ دال عدس سر هم کردم. یکچهارم سینهی مرغ را هم ریختم توش. بقیه را برای آیه جوجهکباب تابهای درست کردم و کمی هم لوبیای سبز و زرد و هویچ کنارش آبپز کردم.
حین همهی اینکارها چندبار تصویری و صوتی با وحید حرف زدیم. ساعت ۸ وحید شروع کرد برای آیه کتاب قصه خواند و آیه چشمهاش باز سنگین شد. خواباندمش.
حالا نشستهام اینجا یک لیوان چای به، کنار دستم و اینها را به سختی مینویسم چون هنوز به کیبورد این لپتاپ عادت نکردهام.
از همان لحظه که وارد خانه شدم، به طرز مسخرهای همهچیز بیمعنی به نظرم رسید. منای که خودم را آدم تنهاییطلبای میدانم، به نظرم میآید این خانهی چیده و به سامان، کلا ارزشش را در برابر آن خانهی تازهی خالی نابهسامان - که دوهفتهای درش زندگی کردیم- ، از دست داده چون حضور فیزیکی یکی از ما را دیگر در خود ندارد.
پس شبهای بدون وحید اینشکلیاست. در و دیوار خانه غریبه میشوند انگار که تو هیچوقت اینجا زندگی نمیکردی پیش از این.
چند روز دیگر ترم جدید شروع میشود و لابد اینقدر باز سرم شلوغ میشود که نمیرسم برای خودم قصه ببافم از تنهایی.
دوستم گفت وقتی خدا یک شرایطی را برای آدم به وجود میآورد، حتما راه و چاه را هم نشان میدهد و درهای مخفی را باز میکند...