مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

همه‌ی آن لحظه‌ها که نبودی

سه شنبه, ۲۶ آبان ۱۳۹۴، ۱۱:۰۸ ق.ظ

ساعت 6 صبح به وقت ما، حلما به دنیا آمد. 


عکسش را به آیه نشان دادم گفتم این دختر داییت است. تو دختر عمه‌اش‌ هستی. نوک دوتا انگشت‌های دستش را چسباند به هم گفت:‌ این‌قدر کوچیکه. 


مثل همه‌ی این سال‌ها، نبودم ببینم برادرم را وقتی برای اولین بار دخترش را بغل می‌کند. فقط از ذوق گریه کردم. 

۹۴/۰۸/۲۶

نظرات  (۲)

۰۷ آذر ۹۴ ، ۱۶:۰۴ فاطمه حمزه لوی
:)
"حلما" اسم دختر من...
۲۷ آبان ۹۴ ، ۰۱:۴۱ فاطمه جناب اصفهانی
چقدر سخت! چقدر سخت! دنیا با او شادتر و بهتر انشاالله!
پاسخ:
ایشالا

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">