مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

چرا دنیا تموم نشد؟

جمعه, ۹ مرداد ۱۳۹۴، ۰۳:۵۵ ب.ظ
آیه بزرگ شده. خیلى زود. آخرین تکه‌ى سخت نوپایى - دستشویى رفتن - را دو ماهى مى‌شود پشت سر گذاشتیم. خیلى هم ساده و هیجان انگیز. از این جمله پیداست که من چقدر نگران این مرحله بودم. یک‌بار شروع کرده بودم وقتی تازه هوا خوب شده بود و ده روز مدام سطل آب به دست، مبل و صندلی و زمین آب می‌کشیدم. هزار مطلب خوانده بودم درباره‌ی این آموزش به بچه ولی یاد نگرفت. بی‌خیالش شدم. تا آن هفته‌ای که می‌خواستیم برویم سفر. خیلی اتفاقی دو روز کامل تمرینی و تشویقی خودش رفت دستشویی. فهمیدم که یک نقطه‌ای‌ست در ذهن بچه که باید بتواند ارتباطش را با ماهیچه‌های مربوطه حفظ کند. پیش از آن، تمرین بی‌فایده است. فهمیدن همین توانایی هم البته آزمون و خطایی‌ست. بعید می‌دانم راهی باشد برای فهمیدنش جز امتحان کردن. 

حالا یک ماهى است هر روز مهدکودک مى‌رود. از ١٠ صبح تا ٤ عصر. خیلى خوشش مى‌آید. نسبت به بچه‌هاى دیگر پر انرژى‌تر است و مدام انرژى قلمبه شده را با دویدن و جهیدن و پریدن خالى مى‌کند. بساطى داریم. از لحاظ زبانى هم خیلى پیچیده شده. هر دو زبان را دیگر روان حرف مى زند . جمله هاى سخت مى‌سازد و استدلال می‌کند. در هر دقیقه یک میلیون سوال می‌پرسد. 


شب‌ها همیشه خودش تنهایى مى‌خوابید در تاریکى؛ از شش ماهگى. دوست نداشت چراغى روشن باشد یا کسى پیشش باشد. خودم عادتش داده بودم. تازگى‌ها تاریکى را فهمیده و تنهایی را. (گمانم باید همین‌جا آغاز سه سالگى آیه را پیش از رسیدن آبان به خودم تبریک بگویم.) خلاصه که حس خوبى ندارد. دو تا چراغ خواب، یکى کم‌نور و یکى پر نور برایش گذاشته‌ایم. این‌ شب‌ها،‌ چون مامان و بابا و نگار آمده‌اند این‌جا برای تابستان، سخت‌تر رضایت می‌دهد به خوابیدن. امشب بر خلاف همیشه وقتى برایش کتاب خواندم و وقت خواب شد، خودم را چپاندم در تختش و کنارش خوابیدم تا خوابش ببرد. فکر کردم من چند روز، چند ماه، چند سال دیگر فرصت دارم این‌طور کنارش بخوابم در حالی که دستش را انداخته دور گردنم؟ کاش دنیا همان‌جا تمام مى شد.
۹۴/۰۵/۰۹

نظرات  (۴)

۰۶ شهریور ۹۴ ، ۱۳:۵۸ زهراانتظاری
داشتم مثل روزنامه میخوندم که یکهو پرت شدم تو جمله ی اخر

پاسخ:
تو هیچ‌جا هیچی نمی‌نویسی؟ یا من نمی‌خونم؟
شیمبورسکا شعری داره با این مضمون که در زندگیِ هرکس لحظاتِ جاودانه‌ای هست و مرگ در فاصله‌ی همین لحظات تأخیر می‌کنه. اون لحظه‌ای که با خودتون این جمله‌ی طلایی رو فکر کردید که «م من چند روز، چند ماه، چند سال دیگر فرصت دارم این‌طور کنارش بخوابم در حالی که دستش را انداخته دور گردنم؟»، از همون لحظاتِ جاودانه بوده.
پستِ عاشقانه‌ی خوبی بود. تاریخش 9 مرداده ولی 2شهریور پابلیش کردین یا من کش شده بود واسم نمی‌دیدم پستِ جدیدو؟
پاسخ:
قبلا نوشته بودم، فرصت نشده بود منتشر کنم :)
ماشاء الله. این عکس خود آیه است؟!
پاسخ:
خودشه :))
سلام دوست عزیز تبریک میگم برای بزرگ شدن عروسک قشنگ تون ، یکی از نعمتهای بیکران خداوندی خوابیدن مادر کنار فرزند دلبندش، مخصوصا وقتی دستش رو دور گردنت میندازه . منهم هر وقت کنار پسرم میخوابم شاکر خدا میشم و باتمام سلولهای وجودم لذت میبرم ومیگم خدایا این لحظات رو از من نگیر

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">