سوختگان عشق را دود به سقف میرود
ققنوس هزار سالهای که زیر دندههای سمت چپام زندگی میکرد، یکباره خودش را به آتش کشید و ققنوس تازهای به دنیا آمد. ققنوسها اخلاقشان است که بیسر و صدا اما پر ابهت زندگی کنند. تمام وقت میدانی آنجا نشستهاند و چشمهایشان را بستهاند؛ انگار که خواب باشند ولی نیستند. منتظر اند که برسند به آن ثانیهای که هزارمین سال تولدشان است و یکباره خودشان را به آتش بکشند که ققنوسی دیگر به دنیا بیاید. بعد آن ققنوس تازه، خسته و پیر نیست. یکجا نشین هم نیست. تازه میخواهد بال به هم بزند و پرواز بیاموزد. آنوقت است که میفهمی ققنوس داشتن، آن هم درست در زیر دندههای طرف چپ، خیلی هم کار راحتی نیست. چون کالبدت بسیار کوچک و تنگ و حقیر است برای بال زدنهای ققنوس به آن بزرگی و هیبت.
ققنوس قدیمی من دقیقا در لحظهی دیدن آن عکسها، هزار سالش شد. عکسهایی که آدمهایش را آنقدرها هم نمیشناختم. فضاهایش برایم آشنا و غریب بود. ولی ققنوس کاری به این کارها نداشت و در دم خودش را به آتش کشید.