شنبازی
اینقدر ننوشتم که هم ماه اردیبهشت رسید هم ماه رجب - چه خوشبهحال. دیشب داشتم نگاه میکردم بیش از صد و ده ایمیل جدی جواب نداده دارم. وبلاگ نوشتن که جای خود دارد. انداختهام تقصیر اینکه آیه مهد نمیرود و همهی روزها و ساعتهایم پر است از آیه. ولی راستش این است فرندفید را که زاکربرگ خرید و بعد هم بست، یک حس ناپایداری شدیدی نسبت به فضای مجازی پیدا کردهام. کششاش را برایم از دست داده به صورت مقطعی. ولی علت مهمترش بهار است. کی باورش میشد همین ده روز پیش تا زانوی ما توی برف بود و این روزها بهشت شده باز؟ هر سال همین است ها. هر سال اشک آدم را درمیآورد تا خوب شود هوا. ولی وقتی خوب شد دیگر میخواهی بمیری از خوشی.
هفتهای که گذشت آیه برای اولین بار توی کوچه دوچرخه سواری کرد. مسیرهای بلند را هم. من میدویدم و او کنارم رکاب میزد. وقتی آن روز دوچرخهاش را از خانه آوردم بیرون و کلاه دوچرخهسواری را سرش کردم، چشمهاش از خوشی برق میزد. هر روز رفتیم پارک و باز خانهیمان از دم در ورودی تا روی فرشها پر شن شد. این شنبازی از آن حسرتهایی که است که من از بچهگی دارم و حالا آیه وسیلهای شده که من خودم را قاطی شنبازی و آببازی کنم. تهران دریا نداشت، شن هم نداشت. من دریا را دوست داشتم شن را هم. اینجا هم دریا ندارد. رودخانه و دریاچه دارد و زمین بازی همهی پارکها شنیاست.
قرار بود از درس و دانشگاه بنویسم. چند روزی هست که تصمیمم را بالاخره گرفتم. ارتباطات میخوانم. سپتامبر بعدی. دلایل زیادی داشت انتخابم که شاید یک یادداشت جدا برایش نوشتم. ولی از همان ساعتی که پیشنهاد را رسما قبول کردم، دلشوره افتاد به جانم که چه کاری بود حالا؟ داشتی ماستت را میخوردی که.