چهارشنبه ساعت 6 صبح
ساعت که زنگ زد چشمهام به زور باز میشد. نمیدانم چطوری یکباره اینهمه کار ریختم روی سر خودم. جلسهی هفتگی گروه سازمان ملل بود ساعت 7:30 و من فکر امتحان روز دوشنبه بودم که هیچ نخواندهام و کلا هم در طول ترم فرصت نکردم برایش وقت بگذارم. آدمی که خیال شروع یادگیری زبان جدید در این سن به سرش بزند، اوضاعش بهتر از این نمیشود. به هر حال اینکه فکر کنم آیه تا چند سال دیگر در مدارس دوزبانهی اینجا میتواند مثل بلبل فرانسه حرف بزند و من هیچ سردرنیاورم چه میگوید، مو به تنم سیخ میکند. بنابراین حتی شده به سختی، باید فرانسه را پیش ببرم.
باید پاسپورتهایمان را تمدید کنیم. دو هفتهاست معطل یک عکس 6×4 ماندهام. دیروز که جلسهام با استاد احتمالی تمام شد، همهی عکاسیها بسته بودند. فکر کرده بودم جلسه نیم ساعت یا نهایتا یک ساعت طول بکشد ولی دو ساعت و نیم طول کشید. حالا کی باز وقت کنم بروم عکاسی خدا میداند. باز خوب شد خمیر نانبرنجی را دیروز درست کردم که امروز بپزم. باید تخممرغها را جمعه صبح بدهم دست آیه رنگ کند. سبزه را هم با هم سبز کردهایم و هر روز میرود نگاه میکند میگوید قدرت خدا! ببین چه بزرگ شده. سمنو را از همان نوروزبازار کذایی خریدم. امروز باید بروم دنبال سنبل و ماهی و سبزی برای پلو - قرار شده بعد از جلسه قرآن جمعه شب، هرکس قابلمهی غذایش را بیاورد، دور هم غذا بخوریم. شاید ماهی قرمز بخرم امسال. چند وقت است در فکر خریدن یک حیوان کوچک برای آیه هستم. شاید ماهی گزینهی خوبی باشد. پریشب یک راکن آمده بود پشت پنجره، دنبال غذا بود طفلک در این سرما. آیه میگفت گرگ آمده.
اینها را نمیخواستم بگویم. میخواستم جلسهی دیروز را بگویم. استاد ارتباطات ایمیل زده بود که چرا دست دست میکنی و دپارتمان ما را انتخاب نمیکنی؟ اینطور نگفته بود البته. دلایلم را برایش گفتم. گفت بیا ببینیم همدیگر را. رفتم. دنبال فرصت بودم بنشینیم از هر دری حرفی بزنیم ببینم چقدر به دلم مینشیند کار کردن باهاش. حرف زدیم. از خانوادهاش و انتخابهایش گفت. از شرایط من پرسید. ازش پرسیدم که چرا مطالعات اسلامی خوانده و چرا رها کرده و ارتباطات خوانده. دلایلش منطقی بود. بعدش از تئوری و روش تحقیقی که در ذهنم است پرسید. برایش مشاهداتم را گفتم و عناصری را که به نظرم جای کار دارد. بعد دربارهی دانشکدهی مطالعات جهان و دکتر عاملی حرف زدم. استقبال کرد. ماشینم را گذاشته بودم در پارکینگ زیر ساختمان و برای یک ساعت پول داده بودم. ساعتم را نگاه کردم دیدم دو ساعت و نیم گذشته. از همان جا درود فرستادم به روان پاک آن پلیسی که لابد تا آن موقع برگهی جریمه را چسبانده بود روی شیشهام. آخر جلسه استاده گفت تو دقیقا «در موقعیت حساس کنونی» میخواهی روی موضوع کاملا ضروریای کار کنی. مهارتهای سخنرانی و تدریست هم خیلی پیشرفتهست؛ سعی کن درست راهت را انتخاب کنی.
پلیس هم جریمهام نکرده بود.