و یَبْقَىٰ وَجْهُ رَبِّکَ ذُو الْجَلَالِ وَالْإِکْرَامِ
سه شنبه, ۱۲ اسفند ۱۳۹۳، ۱۱:۰۷ ق.ظ
هنوز هم که هنوز است از بچهگی تا حالا، بعضی روزها که از خواب بیدار میشوم فکر میکنم به اتفاقی که دیروز افتاده. بیشتر روزها شبیه هماند ولی بعضی روزها خیلی فرق میکنند. روزهایی که اتفاقهایی درشان میافتد که زندگیت را به قبل و بعد از آن اتفاق تقسیم میکند.
مثلا روزهای تولد که بعدش یک سال بزرگتر شدهای، بچه که بودم وقتی از خواب بیدار میشدم ذوق کادوهایی که دیروز گرفته بودم را هم داشتم. اصلا به شوق آنها از خواب بیدار میشدم.
مثلا روزی که از خواب بیدار شدم و دیروزش عروسیمان بود.
مثلا روزی که بیدار شدم در اتاق تاریک بیمارستان و نمیدانستم کجای روز و شبایم. فقط میدانستم یک موجود 3 کیلویی ریزه با موهای پرپشت سیاه مخملی توی بغلم است و زندگیم تغییر اساسیای کرده.
ولی همیشه اتفاقها خوب نیست. مخصوصا که دور باشی از خانوادهت؛ غربت همهچیز را چندبرابر سخت میکند در این شرایط. من دوبار از نزدیک دوستانم را دیدهام که بعد از از دست دادن عزیزانشان چطور فروریختهاند این سر دنیا. تصویرش اینقدر سخت و جانکاه است که نمیتوانم بازنویسیاش کنم. فقط میتوانم بگویم اتفاق بدیست و هیچ چیز، دقیقا هیچچیز، نمیتواند آن حس خسران این سالهای دوری را جبران کند.
یادم میآید سالهای دبیرستان که خانهی ما در یکی از کوچهپسکوچههای خیابان فرشته بود، گاهی پدر مهرناز که میآمد دنبالش من را هم میرساند. همیشه از اینکه خانهمان همچین جای خلوتیست نگران من بود که پیاده میرفتم مدرسه. گمان نکنم هیچوقت باورم شود که دیگر نمیبینمشان. مثل همهی آنهای دیگری که رفتند و در ذهن من هنوز هستند و دارند زندگیشان را میکنند.
۹۳/۱۲/۱۲