بعد از سه سال
پریروز آیه صبحانهاش را که خورد با هم لگو بازی کردیم و بعد گفت میخواهد کارتون ببیند (یادم باشد دربارهی محتوای کارتونها یکبار بنویسم). خودم رفتم سراغ پروژهی جدیدی که با سازمان ملل گرفتهام. زیر نظر UNDP، انجمن جدیدی تاسیس شده چندسال پیش و حالا دارد شاخ و برگ میگیرد و پروندهها و پروژههای جدید را پیش میبرد. کار تقریبا جالبیست کمی مرتبط به رشتهام. چند مطلب هم قول دادهام برای یک نشریهی فارسی در کانادا بنویسم که هنوز تمام نشده.
جیمیلم را که باز کردم ایمیلی داشتم از یکی از دانشگاههایی که اقدام کرده بودم برای ادامهی درسم. خبر پذیرش بود با آب و تاب اضافه. تیتر ایمیل را که خواندم خوشحال شدم. برایم عجیب بود که اینقدر زود جواب دادهاند. وقتی کمیتهی تصمیمگیری میخواهد پذیرش بدهد، معمولا متقاضیها را اولویتبندی میکند و بر اساس اولیت بهشان پذیرش میدهد. اگر کسی پذیرش را رد کرد با اولویتهای بعدی تماس میگیرند. اینکه هنوز یکماه از اپلای کردن من نگذشته، جوابها آمده برای من نشانهی خوبیست چون رقابت زیاد است. معمولا برای مقطع دکتری حدود 50 متقاضی هست که از بینشان 5 6 نفر انتخاب میشوند. این را استادهایی که باهاشان حرف زده بودم این مدت گفتند. من هم راستش دلم را خیلی خوش نکرده بودم. چون قصهی کلنجار رفتنم با استاد راهنمای قبلی که برایم توصیهنامه ننوشت میتوانست نقطهی منفی و ضعیفی برای پروندهام باشد. گرچه استادهایی که باهاشان درسها را گرفته بودم همه خوشحالانه برایم نامه نوشتند. به هر حال همان موقع هم من توی دلم به استاده گفتم آینده و تقدیر و ادامهی درس خواندن من دست تو نیست که خودت را اینقدر مهم فرض میکنی و گذشتم.
حدود دو ماه وقت گذاشتم و طرح تحقیق خوبی نوشتم. تمام روزهایى که آیه مهدکودک بود در چندماه اخیر من داشتم مقاله و کتاب مى خواندم که بتوانم طرحم را معنى دارتر بنویسم. از طریق مهرناز وصل شده بودم به کتابخانهى کارلتون و همهى مقالههاى این سالهای اخیر مرتبط با کارم را در آوردم؛ همه را طبعا نرسیدم که بخوانم ولى حداقل چکیدههایشان را خواندم و چارچوب نظرى و روش تحقیقشان را نگاه کردم. خیلی سعی کردم که واضح و حرفهای توضیح بدهم که چهکار میخواهم بکنم و برنامهام دقیقا چیست. هنوز خودم راضی راضی نبودم از چیزی که نوشته بودم ولی مهلتها داشت میگذشت که فرمهای را پرکردم و فرستادم.
امروز پذیرش دیگری هم آمد از دانشگاهی دورتر. فکر نمیکردم از هر دو پذیرش بگیرم. حالا باید انتخاب کنم. وارد شدن به هرکدامشان من را وارد عرصهای متفاوت میکند و آیندهی شغلی تقریبا متفاوتی هم دارد. برای چند دپارتمان دیگر هم اپلای کردهام باید ببینم جواب آنها چه میشود ولی برایم همین دو تا مهم بود. بقیه را برای خالی نبودن عریضه اقدام کرده بودم.
چیزی که اینروزها برایم جالب است حال خودم است و نوع نگاهم به این قصه. سالها پیش خیلی برایم مهم بود که پذیرش بگیرم حتما و ادامه بدهم و فلان. حالا ولی دیگر زندگیم حول محور آموزش رسمی نمیچرخد. نمیگویم اگر جواب مثبت نمیگرفتم از این دانشگاهها ناراحت نمیشدم، حتما بهم بر میخورد مخصوصا به خاطر وقت زیادی که برای نوشتن طرح تحقیق و فرمهای مربوط گذاشته بودم. ولی زندگیم تیره و تار نمیشد. آرامشم به هم نمیخورد. میرفتم سراغ امتحان کردن راههای دیگر، کارهای دیگر.
به هر حال آدم در سی و سه سالگی باید یک فرقی با بیست و سه سالگیاش داشته باشد از لحاظ عقلرس بودن و هدف برای زندگیش تعریف کردن.
شکر خدا.
توفیق حضور دهید.