مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

از آن شب‌های بی‌حوصله است

پنجشنبه, ۲۰ آذر ۱۳۹۳، ۰۸:۵۲ ب.ظ

زنگ زدم به مبایل وحید. جواب نداد. می‌خواستم بگویم گوشت چرخ‌کرده بخرد برای شام ماکارونی درست کند. یعنی هرچه فکر کرده بودم عقلم به جایی قد نداده بود که آیه شام چه بخورد. خودمان از دیشب چیزهایی داشتیم برای خوردن ولی غذای مانده به آیه نمی‌دهم معمولا.

آیه را صبح برده بودم کلاس شنا و خیلی خسته شده بودم از بس‌ جنبیده بود و من هم به دنبالش. مثل همیشه وقتی لباس‌هایش را پوشاندم، در سالن رو به استخر نشستیم و ناهارش را خورد. آمدیم خانه دیگر وقت خوابش بود ولی داشت مقاومت می‌کرد. نا نداشتم باهاش یکه به دو کنم. گذاشتمش توی تختش و خوابید. خودم روی مبل هال دراز کشیدم. ایمیل‌ها را خواندم و پیغام‌های وایبر مامان از کربلا را چک کردم بعدش عکس‌های اینستاگرام را نگاه کردم. چند روز پیش، یک جفت از این پتو‌های خیلی سبک پشم‌شیشه خریدم که وقتی می‌اندازی رویت انگار زیر کرسی خوابیده‌ای. دیگر دوست نداری بیرون بیایی. چشم‌هایم داشت گرم می‌شد که آیه شروع کرد به صدا کردن. من انگار از آسمان چهارم پرت شده باشم پایین. سردرده شروع شد. به امید این‌که دوباره بخوابانمش رفتم توی اتاق و گفتم هنوز وقت بازی نیست باید بخوابی. ولی چشم‌هاش داشت برق می‌زد و اصلا خوابش نمی‌آمد. گمانم فقط نیم ساعت خوابیده بود. آوردمش بیرون و گفتم مامان سرش درد می‌کند برو بازی کن من بخوابم. این گزاره‌ی کاملا دور از ذهنی‌ست که با بچه‌ی دوساله‌ی بیدار، بتوانی بخوابی. خلاصه که سردرده مدام عمیق‌تر شد. 

وحید که آمد گفتم زنگ زدم برنداشتی می‌خواستم گوشت بخری برای ماکارونی. کاپشن آیه را پوشاند رفتند خرید. من قهوه دم کردم برای خودم. یک تخم‌مرغ، چهار قاشق آرد، به همان‌اندازه شکر ، کمی بیکینگ‌پودر، کمی نمک، یک قاشق روغن، سه قاشق پودر کاکائو، و به همان اندازه شیر را ریختم توی مخلوط‌کن سه پالس که زدم ریختمش توی کاسه. رویش یک مربع دو سانتی شکلات تخته‌ای 70 درصد گذاشتم. یک دقیقه‌ و نیم در مایکرویو پخت، شد کیک شکلاتی که شاید حالم را به‌تر کند. نکرد. 

وحید و آیه که برگشتند، لپ‌تاپ و مداد دفترم را برداشتم رفتم اتاق بالا؛ انگار که بخواهم غار تنهایی درست کنم برای خودم. اعصاب نداشتم. بی‌خود ایمیل زده بودم به استاد‌های کمیته‌ی پایان‌نامه‌ام. جواب‌هاشان فقط پرتم کرد به همان‌سال‌های مزخرف و تصمیم‌های اشتباه. باید درِ مجموعه‌ی علوم انسانی آن‌دانشگاه را تخته کنند و گِل بگیرند. 

آیه از تلفن حرف زدن وحید استفاده کرد آمد سراغ من. چندبار در زد. در چفت نشده بود؛ هل که داد باز شد. عشوه‌ و کرشمه‌طور چندبار پرسید مامان می‌آیی بریم پایین؟ گفتم درس دارم. من را گرفت خودش را کشید بالا و نشست رو به روی لپ‌تاپ. فایل ورد را که دید گفت می‌خوام D بنویسم. گفتم الان وقتش نیست. هدفنم را برداشت گذاشت به گوشش گفت می‌خوام با مامانی حرف بزنم. گفتم مامانی خوابه الان. رفتیم پایین. 

برای خودم غذا و سالاد کشیدم. ته‌دیگ سیب‌زمینی‌اش دیگر نرم شده بود. داشتم به این فکر می‌کردم که کاش آدم‌ها در زندگیشان فرصت داشتند فقط یک‌بار، یک‌جایی را، یک تصمیمی را، یک زمانی را، یک عمل‌کردی را undo کنند. من به کجا بر می‌گشتم؟ یکی از انتخاب‌هایم حتما سال 2010 بود. وقتی مطمئن شدم که این استاده برای من استاد نمی‌شود - باید انصراف می‌دادم یا حداقل استاد را عوض می‌کردم. شاید هم باید برگردم به حول و حوش نوبل خانوم عبادی. به جلسه‌ی آخر کلاس جامعه‌شناسی پزشکی دکتر توکل؛ غروب کبود و صورتی آن روز. 

۹۳/۰۹/۲۰

نظرات  (۱۲)

مکشوف !!!!کی باور می کرد بعد این همه سال پیدات کنم؟؟؟؟؟؟
یادته رفتی کنسرت نامجو؟:دی
پاسخ:
البته که یادمه. پستش هنوز هم هست :)
الآن یک‌هو پست می‌زنید یک‌ترم از دکتری‌تون رفته یا مثلاً خواهرکوچیکِ آیه به‌ دنیا اومده (یا برادر). هر موقع کم‌نویس می‌شید، یک کاری دارین می‌کنین زیرزیرکی :)
پاسخ:
مهمون دارم :)
ببخشید چون خودم بچه همسن دختر شما دارم میپرسم وقتایی که اینطور بی حوصله اید سر آیه جیغ میزنید یا خدا نکرده شده بزنینش؟ چون آدم وقتی ازین کارا میکنه بعدش پشیمون میشه و فکر میکنه بدترین مادر دنیاست .....
پاسخ:
تبدیل مى شم به مامان جدى کمى بداخلاق ولى جیغ؟ زدن؟ مگه حیات وحشه؟
من همیشه فقط وقتی یاد ازدواج یکی از عزیزانم میوفتم به Undo داشتن دنیا فکر میکنم... بقول چاوشی کاشکی یه روز صبح شه کاش فقط ای کاش.....
در ضمن تو اینستا ریکواست دادم جواب ندادین
آقا یادداشتِ جدید مرقوم بفرمایید، من هی میام هموناس :)
آن روز تولد 27 سالگی. آن روز لعنتی ...
کامنت من نیست انگار
آخ 
من هم این روزها دقیقا به همین undo کردن یکی انتخاب‌های سال۹۱-۹۲‌م فکر می‌کردم. این که چه‌طور اون اشتباهم ول کنم نیست و هرچه‌قدر فاصله زمانی بیشتری ازش می‌گیرم اتقاق‌ها بیشتر بسیج می‌شند برای فشار آوردن بهم.
به مادرم می‌گفتم دعا کن عاقبت به‌ خیر بشم، مادرم گفت من ازت راضیم نگران هیچ چی نباش همه چی درست میشه.
الان هم دارم با رویای آینده می‌گذرونم
انتخاب های اشتباه یا روزهای سخت. 
یه سری انتخابام دوست ندارم و میخوام پاکشون کنم.
یه سری رو اما هر چقدر که باعث دردم شده بعدا فهمیدم خوب شد که اینطوری شد. من تو این مسیر چیزهایی دیدم یا آدمایی رو شناختم که ارزشش داشت. هر چقدر سخت، من رو من کرد.
شاید خیلی به این اعتقاد دارم که همش قسمت من بوده! :)

یه نکته دیگه. ما تو لیسانس استادی داشتیم که میگفت پشم شیشه سرطان زاست چون از آزبسته.
کاش اینجا هم بنویسی قصه ی این انتخاب را 
خیلی ملموس بود حسّ و احوالِ این یادداشت. من undo می‌کنم به قبل از تولّدم. شایدم یه‌روزی shift+delete...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">